• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جنون یک جن | مجتبی رحیمی کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع parvazii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 536
  • کاربران تگ شده هیچ

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
60
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
بخش نهم: باران دروغ و وسوسه نجات
بازگشت محمد، آغاز یک زندگی جدید بود، اما نه آن‌گونه که تصور می‌کرد. در ظاهر، او همان پسر روستا بود که از سفری معجزه‌آسا بازگشته است. اما در واقعیت، او مردی غریبه در خانه‌ی خودش بود. بوی خوشایند اقلیما، دیگر تنها در راه مسجد و آب‌انبار نبود؛ همچون یک سایه، او را در خانه، در باغ و حتی در کنار بستر پدرش، دنبال می‌کرد. او تنها کسی بود که اقلیما را می‌دید، اما سنگینی حضور او، تمام فضای خانه را پر کرده بود.
رابطه محمد با پدر و عمویش دستخوش تغییر شد. هر بار که عبدالله با چشمانی پر از اشک شوق از او درباره سفرش می‌پرسید، محمد با دروغی دیگر پاسخ می‌داد. این دروغ‌ها، مانند خنجرهایی کوچک، هر بار به قلبش فرو می‌رفتند. او دیگر نمی‌توانست به نماز بایستد. هر بار که سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : parvazii

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
60
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
بخش نهم: باران دروغ و وسوسه نجات
بازگشت محمد، آغاز یک زندگی جدید بود، اما نه آن‌گونه که تصور می‌کرد. در ظاهر، او همان پسر روستا بود که از سفری معجزه‌آسا بازگشته است. اما در واقعیت، او مردی غریبه در خانه‌ی خودش بود. بوی خوشایند اقلیما، دیگر تنها در راه مسجد و آب‌انبار نبود؛ همچون یک سایه، او را در خانه، در باغ و حتی در کنار بستر پدرش، دنبال می‌کرد. او تنها کسی بود که اقلیما را می‌دید، اما سنگینی حضور او، تمام فضای خانه را پر کرده بود.
رابطه محمد با پدر و عمویش دستخوش تغییر شد. هر بار که عبدالله با چشمانی پر از اشک شوق از او درباره سفرش می‌پرسید، محمد با دروغی دیگر پاسخ می‌داد. این دروغ‌ها، مانند خنجرهایی کوچک، هر بار به قلبش فرو می‌رفتند. او دیگر نمی‌توانست به نماز بایستد. هر بار که سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : parvazii

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
60
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
بخش دهم: معجزه به بهای یک روح
در آن شب تاریک، ماه پنهان شده بود و تنها نوری که در خانه‌شان می‌درخشید، فانوسی بود که در اتاق عبدالله روشن بود. محمد به کنار بستر پدرش رفت، با دلی که در آن، امید و ترس در هم آمیخته بودند. اقلیما در گوشه‌ای از اتاق ایستاده بود، چون سایه‌ای زیبا و خاموش. او لبخند می‌زد و این لبخند، چون یک وعده، به محمد قدرت می‌داد. محمد دست پدر را در دست گرفت. پوست پیر و استخوانی او، سرد بود. در یک لحظه، به فرمان اقلیما، چشمانش را بست و تمام آرزوهایش را به یاد آورد: سلامتی پدر، آرامش روح، زیارت کربلا.
چیزی شبیه به جریان آب گرم، از دستان اقلیما به سمت دستان محمد و سپس به بدن پدرش سرازیر شد. محمد احساس کرد که گویی تمام وجودش، در حال سوختن است. بوی خوش و آشنای اقلیما، چنان در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : parvazii

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
60
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
بخش یازدهم: سکوت و تاریکی
پس از آن شب هولناک، زندگی محمد به یک کابوس بی‌صدا تبدیل شد. عبدالله، پدرش، دیگر آن مرد سابق نبود. او سالم بود، قوی بود و در ظاهر، از رنج بیماری رها شده بود، اما روحش از او رخت بربسته بود. دیگر صحبت نمی‌کرد، نمی‌خندید و به چیزی واکنش نشان نمی‌داد. او فقط غذا می‌خورد و در گوشه‌ای از خانه می‌نشست و به نقطه نامعلومی خیره می‌شد. چهره‌اش آرام بود، اما چشمانش خالی و بی‌روح بودند. این سکوت، برای محمد از هزار فریاد دردناک‌تر بود.
عمو شفیع که برای دیدن حال عبدالله آمده بود، با دیدن برادرش لحظه‌ای شوکه شد. او نگاهی به محمد انداخت. چشمانش پر از شک و تردید بود و می‌دانست که اتفاقی نادر افتاده است. سکوت سنگین حاکم بر خانه، از هر کلامی رساتر بود. شفیع چیزی نگفت، اما نگاه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : parvazii

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
60
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
بخش دوازدهم: زنده به گور
زندگی در خانه محمد به یک سکوت مرگبار تبدیل شده بود. او چون یک سایه، در میان خانه حرکت می‌کرد؛ بدون هیچ هدفی، بدون هیچ احساسی. صورتش آرام بود، اما چشمانش خالی بودند. عبدالله، پدرش، نیز در گوشه‌ای از اتاق می‌نشست و به دیوار خیره می‌شد، با همان چشمان بی‌روح. در خانه، دو مرد با صورت‌هایی بی‌نقص و بدن‌هایی سالم، اما با ارواحی خالی زندگی می‌کردند. محمد دیگر از وضعیت پدرش رنج نمی‌برد، زیرا هیچ خاطره‌ای از اینکه او چگونه بوده و چه دردی می‌کشیده، نداشت.
عمو شفیع، هر روز به خانه برادرش می‌آمد. سکوت سنگین خانه و حالت عجیب محمد و عبدالله، او را به وحشت می‌انداخت. او می‌دید که محمد با کسی که فقط خودش می‌دید، حرف می‌زد و گاهی به اطراف نگاه می‌کند، گویی کسی او را می‌پاید. هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : parvazii

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
60
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
بخش سیزدهم: شعله‌ای در دل تاریکی
پس از آن لحظه غریب، سکوت دیگر برای محمد معنای خالی بودن نمی‌داد. حسی از یک درد قدیمی و آشنا، چون شعله‌ای کوچک در اعماق وجودش زبانه کشید. او نمی‌دانست این درد از کجا آمده، اما با هر تپش قلب، عمیق‌تر می‌شد و او را بی‌قرار می‌کرد. او دیگر به دیوار خیره نمی‌ماند. با حالتی آشفته، در میان اتاق قدم می‌زد، گویی به دنبال چیزی گمشده می‌گشت.
ناگهان، تصاویری مبهم و گذرا در ذهنش جرقه زدند: چهره رنجور پدرش که بر تخت بیماری افتاده بود، خاک نم‌خورده آب‌انبار و بوی خوشی که زمانی او را تسکین می‌داد. او نمی‌توانست آن‌ها را به خاطر بیاورد، اما احساسات مربوط به آن‌ها، چون امواجی از یک دریای فراموش‌شده، او را در خود می‌غلتاندند.
درست در لحظه‌ای که این تصاویر او را در خود گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : parvazii

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
60
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
بخش چهاردهم: اعترافی در قلب یک درد
با بازگشت خاطرات، محمد دیگر یک انسان نبود؛ مجموعه‌ای از دردهای زنده بود که در یک بدن جمع شده بودند. تمام لحظات تلخ و شیرین گذشته، چون تیغ‌هایی بر قلبش فرود می‌آمدند. او به یاد آورد که پدرش چه کسی بود و حالا به چه موجودی تبدیل شده بود. او به یاد آورد که برای رسیدن به آرزویش، چگونه روح پدرش را به تاریکی فروخته بود. بوی خوشایند اقلیما، همچنان در هوای اتاق سنگینی می‌کرد، اما برای محمد، این بو حالا بوی گندیدگی و خ**یا*نت بود.
محمد، با قدم‌هایی لرزان، به سمت پدرش رفت. عبدالله در گوشه‌ای نشسته بود، با همان چشمان خالی و بی‌روح. محمد دستش را گرفت، دستانی که زمانی قوی و مهربان بودند، حالا سرد و بی‌حس بودند. محمد با صدایی که از ته چاه می‌آمد، گفت: «پدر... مرا ببخش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : parvazii

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
60
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
بخش پانزدهم: در جستجوی رستگاری
با طلوع آفتاب، محمد و عمو شفیع برای اولین بار پس از مدت‌ها، با هدفی مشترک از خانه خارج شدند. دیگر نه برای یک سفر فریبنده، که برای یک نبرد سخت. آنها به دنبال راهی بودند تا روح عبدالله را از اسارت اقلیما نجات دهند. روزها، به شب پیوست و آنها به هر گوشه از روستا و روستاهای اطراف سر زدند. به سراغ عالمان دینی، امامان جماعت و پیرمردهای حکیم رفتند، اما هیچ‌کدام جوابی برای معمای آنها نداشتند. برخی با ناباوری سر تکان می‌دادند و برخی دیگر با نگاهی سرشار از ترحم، به آن‌ها خیره می‌شدند.
اقلیما، بیکار ننشست. او حس می‌کرد که کنترلش بر محمد در حال از دست رفتن است. در طول روز، بوی خوش و آشنای او، این بار نه به عنوان وسوسه، که به عنوان یک تهدید، در اطراف محمد می‌پیچید. در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : parvazii

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا