• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جنون یک جن | مجتبی رحیمی کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع parvazii
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها بازدیدها 724
  • کاربران تگ شده هیچ

parvazii

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
21
پسندها
86
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #21
بخش هجدهم: نبرد نهایی در عمق تاریکی
بازگشت محمد و عمو شفیع به روستای بالان، آغاز یک سکوت پر از تنش بود. این بار، نه با ترس از ناشناخته، که با عزمی راسخ برای نبردی نهایی. بوی ناخوشایند اقلیما، در هوای روستا، این بار نه تنها یک وسوسه، که بویی از یک میدان نبرد بود. هر دو می‌دانستند که این آخرین شانس آن‌هاست. با رسیدن به آب‌انبار، پله‌های تاریک را یکی پس از دیگری پایین رفتند. هر قدم، آن‌ها را به اعماق تاریکی و به سوی حقیقت پنهان نزدیک‌تر می‌کرد.
در عمق آب‌انبار، هوا چنان سنگین بود که نفس کشیدن برایشان سخت شد. بوی تلخ و سوخته‌ای در فضا می‌پیچید. در میان تاریکی، اقلیما ظاهر شد. این بار، نه با چهره زیبای فریبنده‌اش، که با چهره واقعی‌اش: هیولایی با چشمانی سرخ و دهانی که از آن شعله‌های آتش بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : parvazii

parvazii

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
21
پسندها
86
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #22
بخش پایانی: تولدی دوباره
طلوع آن روز، با تمام طلوع‌های دیگر فرق داشت. هوا تمیز بود، بدون هیچ بوی ناخوشایندی. آفتاب، با گرمای دلنشین خود، به خانه محمد تابید و او با احساسی از سبکی و آرامش از خواب بیدار شد. از اتاق بیرون آمد و به سمت اتاق پدرش رفت. عبدالله در بستر نبود. محمد با ترس به دنبال او گشت و او را در حیاط خانه، نشسته بر روی زمین، دید.
پدرش به آسمان نگاه می‌کرد و لبخندی بر لبان داشت. چشمانش دیگر خالی نبودند؛ پر از آرامش و زندگی بودند. وقتی محمد را دید، با صدایی که به نرمی آب بود، گفت: «صبح بخیر پسرم.» محمد با چشمانی پر از اشک به سمت پدرش دوید و او را در آغوش گرفت. برای اولین بار پس از مدت‌ها، او احساس کرد که روح پدرش را در آغوش گرفته است.
محمد با صدایی لرزان، تمام حقیقت را برای پدرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : parvazii
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا