• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ وقتی که پلیکان ها آواز می خوانند | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.A.D.I
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 291
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
رد نگاهش را دنبال کردم و به برگه‌هایی که با دست‌هایم بی‌اراده مچاله کرده بودم، خیره شدم. آب دهانم را قورت دادم و دست‌های عرق کرده‌ام‌ را باز کردم. نگاهم را از برگه‌های مچاله شده گرفتم و بین چهره‌های دلسوزانه و ناراحت شهریار و هومن گرداندم. هومن آرام گفت:
- ببخشید. منظوری نداشتم.
همه می‌دانستند آوردن اسم کیوان و تصادفش حالم را به هم می‌ریزد. آرام به معنی «اشکالی نداره» سر تکان دادم. شهریار به سمت در حرکت کرد و با ملایمت گفت:
- فعلا نمی‌تونه وارد کارخونه بشه. اگه مشکلی درست کرد خودم حلش می‌کنم. نگران نباش. اون رو بذار به عهده خودم.
بعد از بسته شدن در پشت سر شهریار، سکوت مرگ آوری در دفتر حاکم شد به گونه‌ای که تنها صدای قورت دادن آب دهانم و حرکت هومن روی مبل‌های چرمی مشکی رنگ سکوت فضا را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
فصل سوم
صدای گوش‌ خراش بی‌سیم، داد و فریادی که هر از گاهی از گوشه‌ای بلند میشد و مردانی که در لباس‌های سبز رنگ و چکمه‌های مشکی رنگ به اطراف راه می‌رفتند، جز جدایی ناپذیر کلانتری بود.
داخل یک اتاق کوچک شامل میز و صندلی مشکی رنگ رو به روی یزدانی، مامور میانسالی ایستاده بودم که با چهره‌ای خسته و درهم مشغول پیدا کردن پرونده کیوان از میان انبوه پرونده‌های دیگر موجود در کشو بود. دکور مشکی و قهوه‌ای اتاق و جنس فلزی کشوهای خاکستری، فضای اتاق را دلگیر کرده بود. بوی عرق پیچیده در اتاق هم به عوض کردن جو کمک نمی‌کرد.
با گفتن «آهان» پرونده صورتی رنگی را بیرون آورد و در کشوی فلزی را بست. انگشتش را با آب دهان خیس کرد و مشغول ورق زدن آن شد. دست به سینه منتظر شدم. لبم را گزیدم تا حرفی در مورد سرعت عمل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
یزدانی ابرو بالا داد و پرسید:
- از کجا معلوم خودت دستکاریش نکردی و حالا اومدی برای یه نفر دیگه پاپوش درست کنی؟!
این مرد قصد داشت اعصاب مرا بیش از آنچه که آشفته بود به هم بریزد. در حالی که سعی داشتم صدایم را پایین نگه دارم و سر مامور قانون داد نزنم، گفتم:
- معلوم هست چی میگی؟! چرا لقمه رو دور سرت می‌چرخونی و قضیه رو پیچیده می‌کنی؟! من دارم میگم ...
یزدانی با خونسردی کف دستش را بالا آورد تا مرا متوقف کند و آهسته جواب داد:
- اگه پلیس بخواد تفتیش کنه، همه این سوال‌ها رو می‌پرسه و با توجه به چیزی که گفتی، خودت یکی از مظنون‌های اصلی میشی. فیلم زیاد دیدی جوون؟ چرا قضیه رو جنایی می‌کنی؟! قضیه اینقدر پیچیده نیست. اصلا معلوم نیست موقع تصادف برادرت، ترمزش خراب بوده! هیچ گزارشی مبنی بر این نیست. هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
موقع خروج از کلانتری، سوالات موجود در سرم بیشتر از موقع ورودم شده بود. نه تنها سر زدن به کلانتری مشکلم را حل نکرده بود بلکه همه چیز را پیچیده‌تر کرده بود. ناخوداگاه دست بردم و دکمه‌های کتم را بستم. سرمای نشسته در هوا بیشتر به سرمای پاییزی نزدیک بود تا هوای گرم عصر یک روز تابستانی. هر چند مطمئن بودم این سرما ربطی به آب و هوا ندارد و سرمای ناشی از ورود به جهان تاریک حقایق است.
نفسم را با ناامیدی بیرون دادم و دستم را برای یک تاکسی بلند کردم. سر راه از یک رستوران چلو مرغ و از یک سوپر مارکت، جعبه‌ شکلات تلخ خریدم. تاکسی رو به روی بیمارستان توقف کرد و من به ساختمان بلند شش طبقه‌اش نگاه کردم.
ساختمانی که کیوان در طبقه چهارم آن خوابیده بود. باز هم خوش شانس بودیم که کیوان در زیر زمین، در یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
به صورت آنا نگاه کردم. آنقدر آنا را می‌شناختم که بدانم لبخند روی لبش فقط در جهت احترام به دکتر زند است و بس! همانطور که انتظار داشتم دکتر زند را دک کرد و محترمانه رو به او توضیح داد:
- بهتون که گفتم قرار شام دارم. با کاوه قرار داشتم.
و رو به من ادامه داد:
- همون جای همیشگی می‌بینمت!
سر تکان دادم و در را بستم. خنده‌ام را تا زمانی که سوار آسانسور شدم نگه داشتم. در این مدت، آنا از حضور من برای پراندن خواستگاران یکی از یکی بهترش استفاده کرده بود. با خنده سر تکان دادم و دستی در موهای سیاه و نامرتبم کشیدم که وقت کوتاه کردنشان فرا رسیده بود.
وارد حیاط بیمارستان شدم و به دنبال جای همیشگی که وجود نداشت و آنا از خودش پرانده بود، حیاط بیمارستان را از نظر گذراندم. ساعت نزدیک هشت شب بود و هوا کم کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
احساس می‌کردم بی‌حسی از نوک انگشتان پایم شروع شده و کم کم بالا می‌آید. می‌توانستم حدس بزنم قضیه به کجا ختم می‌شود. ظرف یک بار مصرف را کنارم روی نیمکت گذاشتم و پرسیدم:
- چی بهش گفتی؟
سر بلند کرد و توضیح داد:
- حقیقت رو. گفتم هر چی بیشتر بگذره شانس بیدار شدنش کمتر میشه. اینکه ...
با دیدن ناامیدی نشسته بر صورتم ادامه نداد. سعی کردم خودم را قوی نشان دهم. باید قوی می‌بودم. پرسیدم:
- نتیجه چی شد؟
- پدربزرگت تصمیم داره دستگاه‌ها رو قطع کنه!
از آنا چشم گرفتم و به زنی نگاه کردم که با لباس محلی گوشه‌ای از چمن رو به رویمان نشسته و لقمه کوچکی را در دهان بچه سه چهار ساله‌ای می‌گذاشت. حتی نمی‌توانستم حدس بزنم لباسش متعلق به کدام سمت کشور است.
آهسته گفتم:
- من باهاش حرف می‌زنم. نمی‌تونه تنهایی تصمیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
فصل چهارم
لیوان خالی شده قهوه را کنارم روی صندلی عقب تاکسی گذاشتم و سعی کردم روی برگه‌های داخل دستم تمرکز کنم. خوبی جا به جا شدن با تاکسی این بود که می‌توانستم تمام زمان گیر کرده در ترافیک را کار کنم. با وجود خوردن قهوه، هنوز خواب آلود بودم و اعداد و ارقام مقابل چشمانم می‌رقصیدند.
سوزشی را سر معده‌ام حس کردم که نتیجه خوردن قهوه و چایی و نخوردن ناهار و شام بود. دو روزی بود که با فکر کردن به کیوان و سرنوشتش اشتهایم کاملا کور شده بود.
به پشت صندلی تکیه دادم و به اخباری که پشت سر هم از رادیو پخش میشد، گوش دادم. ذهنم به قدری خسته بود که کلمات را می‌شنید اما نمی‌توانست آن را به هم وصل کند و معنای جملات را بفهمد. ظاهرا قهوه هم داشت خاصیتش را در بیدار نگه داشتن از دست می‌داد.
راننده تاکسی، رادیو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
به پشتی صندلی تکیه دادم و به این فکر کردم که چرا کسی با یک پراید نوک مدادی مرا تعقیب می‌کرد. این همه اتفاق عجیب در این مدت کوتاه شک برانگیز بود. شاید هم من زیادی چشم و گوشم را بسته و به اطرافم توجه نکرده بودم. شاید این ماجراها از ماه‌ها پیش در جریان بود و من تازه متوجه آن شده بودم.
شاید این ماجراها از قبل از تصادف کیوان شروع شده و منجر به تصادفش شده بود. شاید هدف قاتل، کیوان نبود بلکه مدیر عامل کارخانه بود‌. در این صورت هدف بعدی قاتل، من بودم.
از آینه جلوی ماشین، چشمم به اخم‌های درهمم افتاد. این همه سوال بی‌جواب با مغز آشفته و خسته ناشی از بی‌خوابیم جور در نمی‌آمد. پلیس هم قطعا خودش را درگیر این مسئله نمی‌کرد. دلایلشان هم «عدم مدرک کافی» بود‌. نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم تا اتفاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
به سمتش چرخیدم. چشمش به من نبود. حواسش کاملا پرت بود. انگار در این دنیا نبود‌‌. کوتاه جواب دادم:
- پدربزرگ خواست بیام.
بدون توجه به جوابم پرسید:
- امشب می‌مونی؟
- آره. وقت نمی‌کنم برگردم آپارتمان.
به سمت منصوره خانم رفت و در مورد شام سفارش کرد و پشت سر هم دستور داد. به دست‌هایش نگاه کردم که به طور مداوم به هم می‌پیچید. می‌دانستم هر موقع دچار اضطراب می‌شود، سعی می‌کند سرش را در آشپزخانه گرم کند. نفسم را بیرون دادم و چشم از دستانش گرفتم.
بعد از خروج از آشپزخانه و گذشتن از سالن کوچک جلوی آن، وارد سالن عظیم ال مانندی شدم که چند اتاق در اطراف آن قرار داشت. در نزدیک‌ترین اتاق را زدم و وارد شدم. اتاق کار پدربزرگ، بزرگترین اتاق موجود در این طبقه بود. پر از مبلمان عتیقه و قدیمی و یک‌ کتابخانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
پدربزرگ با عصایی که بیشتر جنبه تزیینی داشت و بدون کمک آن هم می‌توانست قدم بردارد، به قاب عکسی قدیمی روی دیوار اشاره کرد و توضیح داد:
- اون عکس رو پنجاه سال پیش انداختم. وقتی با دوستم یک کارگاه کوچیک تولید مایع ظرفشویی راه انداختیم.
عکس، سیاه و سفید بود و سه مرد را با سبیل درشت و لب خندان نشان می‌داد. پدربزرگ ادامه داد:
- تو این پنجاه سال اون کارگاه کوچیک تبدیل به یک کارخونه بزرگ با سه هزارتا کارمند شده. وظیفه سه هزارتا خانوار به عهده منه. وظیفه‌ای سنگین که در صورت کوتاهی، زندگی سه هزارتا خانوار رو خراب می‌کنه. وظیفه‌ای که بعد از من به تو می‌رسه!
داستان واگذاری مدیریت کارخانه داستان جدیدی نبود. طبق معمول همیشه اعتراض کردم:
- اما ...
دستش را بالا آورد و صحبتم را قطع کرد:
- بذار حرفم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.
عقب
بالا