- تاریخ ثبتنام
- 30/9/25
- ارسالیها
- 50
- پسندها
- 508
- امتیازها
- 2,623
- مدالها
- 5
- نویسنده موضوع
- #11
لیانا کمی بازوی آریان را فشرد؛ قلبش هر لحظه ممکن بود از دهانش بیرون بپرد و حقیقت را فریاد بزند. دست آزادش را درون جیب پیشبند سفیدش برد، سکهها را میان مشتش فشرد و زیر لب غرولند کرد.
- آخه کدوم آدم بیفکری جنازه رو وسط روستا رها میکنه؟ فقط اگه پیداش کنم... آریان نترس، وقتی برسیم خونه برات دمنوش درست میکنم، حالت بهتر میشه.
صدای ایوان باعث توقفشان شد. آریان که اندکی به خود مسلط شده بود، دستانش را در هم قفل کرد. ایوان با شانههایی خمیده و حالتی مردد، مثل پسربچهای که انتظار سرزنش دارد، جلوی آن دو ایستاد. دستی در موهای قهوهایش برد و بیهدف آنها را مرتب کرد. لیانا که متوجه شده بود او قصدی برای شروع مکالمه ندارد گفت:
- کاری داری ایوان؟!
ایوان دستپاچه دستانش را روی رانهایش کوبید انگار...
- آخه کدوم آدم بیفکری جنازه رو وسط روستا رها میکنه؟ فقط اگه پیداش کنم... آریان نترس، وقتی برسیم خونه برات دمنوش درست میکنم، حالت بهتر میشه.
صدای ایوان باعث توقفشان شد. آریان که اندکی به خود مسلط شده بود، دستانش را در هم قفل کرد. ایوان با شانههایی خمیده و حالتی مردد، مثل پسربچهای که انتظار سرزنش دارد، جلوی آن دو ایستاد. دستی در موهای قهوهایش برد و بیهدف آنها را مرتب کرد. لیانا که متوجه شده بود او قصدی برای شروع مکالمه ندارد گفت:
- کاری داری ایوان؟!
ایوان دستپاچه دستانش را روی رانهایش کوبید انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.