- تاریخ ثبتنام
- 6/8/20
- ارسالیها
- 335
- پسندها
- 1,854
- امتیازها
- 11,933
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #21
به خیابان رسیدم. چراغ قرمز بود. تاکسی زردی با ترمزی ناگهانی ایستاد. راننده چیزی گفت، شاید فریاد زد، اما صدایی از آنسوی خیابان آمد. نشنیدم. یا شاید، نخواستم بشنوم. از خیابان گذشتم. تابلوی کتابخانه از دور پیدا بود، تابلوی کتابخانه از دور پیدا بود:
«کتابخانهی عمومی استان آدانا» (۱).
ساختمان آجری بود، با پنجرههای بلند و قابهای چوبی. شیشهها خیس از مه زمستان بودند، انگار نفس شهر روی آنها نشسته باشد. تابلو، همان جا بالای در، مثل چیزی از گذشته، بیصدا میدرخشید. پلهها سرد بودند، لغزنده، با خزههایی در لبهها که انگار شبهنگام، نفس نمدار هوا را در خود نگه داشته بودند. بالا رفتم. درِ چوبی با صدایی...
«کتابخانهی عمومی استان آدانا» (۱).
ساختمان آجری بود، با پنجرههای بلند و قابهای چوبی. شیشهها خیس از مه زمستان بودند، انگار نفس شهر روی آنها نشسته باشد. تابلو، همان جا بالای در، مثل چیزی از گذشته، بیصدا میدرخشید. پلهها سرد بودند، لغزنده، با خزههایی در لبهها که انگار شبهنگام، نفس نمدار هوا را در خود نگه داشته بودند. بالا رفتم. درِ چوبی با صدایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش