• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پنج فصل و تو | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها بازدیدها 583
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
335
پسندها
1,854
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #21
به خیابان رسیدم. چراغ قرمز بود. تاکسی زردی با ترمزی ناگهانی ایستاد. راننده چیزی گفت، شاید فریاد زد، اما صدایی از آن‌سوی خیابان آمد. نشنیدم. یا شاید، نخواستم بشنوم. از خیابان گذشتم. تابلوی کتابخانه از دور پیدا بود، تابلوی کتابخانه از دور پیدا بود:
«کتابخانه‌ی عمومی استان آدانا» (۱).
ساختمان آجری بود، با پنجره‌های بلند و قاب‌های چوبی. شیشه‌ها خیس از مه زمستان بودند، انگار نفس شهر روی آن‌ها نشسته باشد. تابلو، همان جا بالای در، مثل چیزی از گذشته، بی‌صدا می‌درخشید. پله‌ها سرد بودند، لغزنده، با خزه‌هایی در لبه‌ها که انگار شب‌هنگام، نفس نم‌دار هوا را در خود نگه داشته بودند. بالا رفتم. درِ چوبی با صدایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
335
پسندها
1,854
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #22
مقاله را بستم. واژه‌نامه باز مانده بود. و من، میان جمله‌ای که تمام شده بود و چیزی که هنوز تمام نشده بود، گیر کرده بودم. نفس کشیدم. آرام. باید تمامش می‌کردم. نه فقط برای کلینیک. برای خودم.
بی‌صدا، از کیف، لپ‌تاپ را بیرون آوردم.
صدای باز شدنش در سکوت سالن پیچید،
مثل چیزی ممنوع، ولی لازم. فایل را باز کردم. ترجمه را از روی کاغذ، جمله‌به‌جمله، تایپ کردم. چند بار مکث کردم. چند واژه را عوض کردم. چند جمله را دوباره نوشتم. در پایان، نقطه گذاشتم. نقطه‌ی آخر. فایل را ذخیره کردم:
«ترجمه‌ی نهاییِ مقاله‌ی سوگ».
ایمیل کردم. در متن نوشتم:
«ترجمه‌ی نهایی پیوست است. اگر نیاز به بازبینی بود، در دسترسم.»
دکمه‌ی ارسال را زدم. لحظه‌ای صبر کردم.
نوار سبز، تا انتها پر شد. تمام شد. دستم هنوز روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
335
پسندها
1,854
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #23
نگاهش چند لحظه روی من ماند. خواهش نبود. نه عذرخواهی. چیزی شبیه دوست داشتن... دوست داشتنی که بلد نبود راهش را پیدا کند
- یه تماس فوری از شرکت دارم. باید برم.
جلسه‌ست. نمی‌تونم نرم.
سرم را تکان دادم. نه به نشانه‌ی فهمیدن. به نشانه‌ی تمام چیزهایی که نگفتم.
- باشه.
گلی هنوز در آغوشم بود. علی جلو آمد، پیشانی‌اش را بوسید.
- مواظب خاله باش، باشه؟
- همیشه.
علی رفت. درِ ماشین بسته شد. صدای موتور، بعد، دور شدن. و من، با گلی در آغوش، ایستاده در آستانه‌ی در، با قلبی که نمی‌دانست باید تند بزند، یا آرام بگیرد. پشت سرم، در هنوز باز مانده بود. جلوی خانه حیاطی نبود؛ فقط راهرویی باریک بود که مستقیم به کوچه می‌رسید. حیاط، پشت خانه بود. نگاه آخرم به علی، خداحافظی نبود. دعوت هم نه. مکثی میان دو صدا، مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
335
پسندها
1,854
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #24
برای این‌که فقط یک‌بار دیگر، اسمش را از خودش بشنود. نه در تابلو، نه در فاکتور، نه در صدای من، در صدای خودش. در آن صدای خسته، که روزی با آن خندید. در را نزدم. فقط پیاده شدم. هوا هنوز خاکستری بود، اما بوی باران می‌آمد. نه از آسمان، از پشت آن در شیشه‌ای، که رویش نوشته بود:
«ساعات کاری: ۹ تا ۵، شنبه تا چهارشنبه».
دستم را بردم سمت دستگیره و در را باز کردم. شرکت ساکت بود. از آن سکوت‌هایی که نه آرامت می‌کند، نه می‌ترساندت؛ فقط یادت می‌آورد که وقت گذشته. تایم کاری تمام شده بود، اما چراغ‌های راهرو هنوز روشن بودند. یکی‌درمیان. مثل چشم‌هایی که نمی‌دانند باید بیدار بمانند یا بسته شوند. قدم زدم. صدای کفشم روی سرامیک می‌پیچید. نه کسی پشت میز بود، نه صدای زنگی، نه حتی خش‌خش کاغذی. فقط بوی قهوه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
335
پسندها
1,854
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #25
و من، هیچ‌وقت نپرسیدم. نه چون نمی‌خواستم بدانم. چون فکر می‌کردم اگر بپرسم، زخمش را تازه می‌کنم. چون خیال می‌کردم سکوت، نوعی محافظت است. که اگر پناهش بدهم، کافی‌ست. که اگر نپرسم، شاید فراموش کند. اما حالا… اگر دیرتر می‌رسیدم، چه می‌شد؟ اگر زودتر می‌پرسیدم، چه می‌فهمیدم؟ اگر آن شب، از موگه نمی‌گذشتم… آیا هنوز هم می‌شد فهمید چه کسی مسبب بود؟ یا قرار است تا ابد، همه‌چیز، مثل صدای موگه، فقط در سکوت برمی‌گردد؟ دستم را روی میز گذاشتم. چشم بستم. و برای لحظه‌ای، فقط خواستم کسی صدایم کند. با همان اسم. با همان صدا. با همان خستگی. و حالا، فقط به یک چیز فکر می‌کردم: فردا. فردا، روز مهمی برای موگه بود. و من، بی‌صبرانه منتظرش بودم برای شنیدن صدای خودش؛ همان صدای خسته، که روزی با آن خندید
***
موگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
335
پسندها
1,854
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #26
- من یادم بود. برای هر دومون.
بعد، آرام اضافه کرد:
- همه منتظرن. کیک اصلی اون‌جاست. با شمع‌های واقعی، مهمونای واقعی، و یه عالمه آدم که دوستت دارن.
لبخند زدم. گفتم:
- ولی این یکی همیشه توی خاطرم می‌مونه.
دنیز با شیطنت صدا زد:
- ده دقیقه وقت داری بدرخشی. بیشتر نه، چون مامانت داره از هیجان منفجر می‌شه!
در را بست. من ماندم و نور خاکستری صبح، و مینی‌کیکی که هنوز شمعش می‌سوخت. به شعله‌ی لرزانش نگاه کردم. لبخند زدم. آهسته، بی‌صدا، آرزو کردم.
قلبم هنوز تند می‌زد. مثل کسی که تازه از خوابی طولانی بیدار شده باشد. خوابی که در آن، خودم را گم کرده بودم. صدای در آمد. این‌بار محکم‌تر. برگشتم. رایان بود. با نگاه آرامش، و دستی که پشتش پنهان کرده بود.
- مزاحم نیستم؟
لبخند زدم. گفتم:
- تو هم اومدی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
335
پسندها
1,854
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #27
با حوله، موهایم را پیچیدم. بخار هنوز روی آینه نشسته بود. با کف دست، مه را کنار زدم. چهره‌ام پیدا شد. همان صورتی که پنج سال است هر روز در آینه‌اش نگاه می‌کنم، اما امروز فرق کرده بود. نه صورتم، نه اتاق، نه حتی نور، چیزی در نگاهم فرق کرده بود. انگار آن غریبه‌ی آشنا، بالاخره یادش آمده باشد که کیست. موهایم را خشک کردم. بازشان گذاشتم. از شانه‌هام پایین ریختند، نرم و رام. آرایشم ساده بود. فقط کمی ریمل، کمی رنگ روی لب. نه برای پنهان کردن، برای گفتن. برای گفتنِ بی‌کلامِ «من اینم.» پیراهن را پوشیدم.
آبی‌اش روی تنم نشست، مثل آسمانی که خودش را به زمین رسانده باشد. ایستادم روبه‌روی آینه. خودم را نگاه کردم. نه فقط ظاهر را، ایستادنم را، نوری را که از درونم می‌تابید. نوری که دیگر نه غریبه بود، نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
335
پسندها
1,854
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #28
رفتم سمت میز. کیک، با شمع‌های رنگی و گل‌های خامه‌ای، وسط سالن می‌درخشید. همه دورم جمع شدند. و من، برای اولین‌بار، آرزو نکردم چیزی را از دست بدهم. فقط خواستم همینی که هست، بماند. همین نور، همین صدا، همین بودن. چشم‌هایم را بستم. نفس گرفتم. و شمع‌ها را فوت کردم.
***
علی
از آن‌سوی سالن، ایستاده بودم. نه کنار کسی، نه در دل جمع. فقط کنار پنجره، جایی که نور کمرنگی از صبح مانده بود روی شیشه. صدای خنده‌ها، بوی کیک، موسیقی آرام… همه‌چیز مثل قاب عکسی بود که نمی‌دانستم در آن هستم یا فقط تماشاگرم.
و بعد، او آمد. از پله‌ها پایین آمد. با پیراهنی آبی، از آن آبی‌هایی که آدم را یاد آسمان بعد از باران می‌اندازد. موهایش باز، نگاهش آرام، و لبخندی که از درون می‌تابید، نه برای کسی، نه به‌خاطر کسی، فقط از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
335
پسندها
1,854
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #29
فقط همان‌جا ایستاده بود، با لیوان چای در دست، و نگاهی که دیگر چیزی نمی‌خواست. و من، برای نخستین‌بار، حس کردم که می‌توانم این نگاه را همان‌گونه که هست بپذیرم، بی‌نیاز از جنگ، بی‌نیاز از آشتی. گلی دستم را کشید:
- خاله موگه! حالا باید برقصی! تولد بدون رقص که نمی‌شه!
خندیدم. نه از سر تعارف، نه برای دل کسی، از جایی که تازه داشت یاد می‌گرفت سبک بودن؛ بی‌وزن، بی‌دفاع. موسیقی عوض شد. ریتمی نرم، با ضرب‌هایی که انگار از دل زمین می‌آمدند. نه شاد، نه غمگین، فقط جاری، مثل رودخانه‌ای که راه خودش را پیدا کرده باشد. گلی شروع کرد به چرخیدن. پیراهن صورتی‌اش، با گل‌های ریز سفید، در هوا شکفت. دامنش مثل گلبرگ باز می‌شد. من هم چرخیدم. اول آرام، بعد کمی تندتر. نه برای فرار، نه برای جلب نگاه، فقط برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
335
پسندها
1,854
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #30
.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا