- تاریخ ثبتنام
- 6/8/20
- ارسالیها
- 340
- پسندها
- 1,863
- امتیازها
- 11,933
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #21
به خیابان اصلی رسیدم. مغازهها باز بودند: میوهفروشی با جعبههای نارنگی و کلم بنفش، کفاشی با صندلی چوبی بیرون، و پیرمردی که چای میخورد و به چیزی فکر نمیکرد. یا شاید، به همهچیز. از کنار مدرسهای رد شدم. صدای زنگ تفریح آمد. بچهها میدویدند، میخندیدند. و من، فقط رد شدم. به چهارراه رسیدم. چراغ قرمز بود. تاکسی زردی با ترمزی ناگهانی ایستاد. راننده چیزی گفت، شاید فریاد زد، اما صدایی از آنسوی خیابان آمد. نشنیدم. یا شاید، نخواستم بشنوم. از خیابان گذشتم. تابلوی کتابخانه از دور پیدا بود، تابلوی کتابخانه از دور پیدا بود:
«کتابخانهی عمومی استان آدانا» (۱).
ساختمان آجری بود، با پنجرههای بلند و قابهای چوبی. شیشهها...
«کتابخانهی عمومی استان آدانا» (۱).
ساختمان آجری بود، با پنجرههای بلند و قابهای چوبی. شیشهها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش