• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ قفلِ برنزی روی ضربان کاترین | زهرا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع گیسا
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها بازدیدها 201
  • کاربران تگ شده هیچ

گیسا

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
73
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
قفلِ برنزی روی ضربان کاترین
نام نویسنده:
زهرا
ژانر رمان:
عاشقانه، روانشناختی
کد: 5723
ناظر: @FROSTBITE


خلاصهٔ:
وقتی «آخرین شبح» مأمور می‌شود یک قفلِ برنزی را به کاترین تحویل دهد، تصور نمی‌کند اولین نگاه او همه‌چیز را به‌هم بزند.
کاترین ادعا می‌کند این قفل را سال‌ها پیش دیده، اما هیچ‌کس نباید از وجودش خبر داشته باشد.
رفتارش، سکوتش و آگاهی عجیبش باعث می‌شود شبح به حقیقت مأموریت خودش هم شک کند.
درحالی‌که مافیای معماری به‌دنبال کاترین است، رابطه میان آن دو در مرزی خطرناک پیش می‌رود.
اما سؤال اصلی این است:
**چرا قفل، ضربان کاترین را دنبال می‌کند؟ و چه چیزی در گذشتهٔ او پنهان شده که حتی سازمان هم از آن بی‌خبر مانده؟**
 
آخرین ویرایش

GHOGHA

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
15
 
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
974
پسندها
6,328
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
  • مدیر
  • #2
1000057643.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

گیسا

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
73
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #3
باران، ریز و بی‌حوصله بر سطح سنگفرش‌های محلهٔ قدیمی شهر می‌چکید؛ انگار آسمان هم می‌خواست چیزی را پاک کند، اما هنوز نمی‌دانست از کجا باید شروع کند.
«آخرین شبح» بی‌معطلی از پله‌های مرطوب پایین رفت؛ قدم‌هایش صدا نمی‌دادند، مثل کسی که سال‌هاست یاد گرفته حضورش باید سایه باشد، نه انسان.
نور زرد و خستهٔ چراغ خیابانی، روی جعبهٔ کوچکی که در مشت داشت افتاده بود؛ قفل برنزی کوچکش در تاریکی برق می‌زد؛ همان قفلی که دستور داده بودند فقط برای تحویلش به *هدف* نزدیک شود.
هدف…
**کاترین.**
اسمش را آهسته در ذهن تکرار کرد؛ نه از روی احساس، بلکه از روی تمرین. هر اطلاعاتی که دربارهٔ او داشت دقیق، فشرده و خطرناک بود.
دختر معماری که پرونده‌اش بیشتر از آنچه باید سفید بود. بیش از حد کامل؛ مثل طرحی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

گیسا

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
73
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #4
باران آن‌قدر شدید شد که صدای برخورد قطره‌ها روی سنگ، مکالمهٔ کوتاهشان را به لرزش انداخت.
کاترین جعبه را کمی عقب کشید و زیر نور کم‌رنگ چراغ، قفل برنزی را از نزدیک‌تر نگاه کرد. فلز، باران را مثل اشک روی سطحش سر می‌داد.
- چرا اینو برای من فرستادن؟
شبح همیشه جواب برای هر سؤال داشت. این بار… نه.
تنها پاسخی که مجاز به گفتنش بود، جمله‌ای مکانیکی و بی‌روح بود:
- من فقط تحویل‌دهنده‌ام.
کاترین سر تکان داد، اما انگار آن پاسخ را باور نکرد.
اخم نکرد؛ فقط نگاهش نرم شد، اما آن نرمی عجیبی داشت—نه از جنس اعتماد، از جنس شناختی ناگفته.
- می‌دونید عجیبه…
پایش را آرام روی زمین جابه‌جا کرد.
- من این شکل قفل رو یه‌بار قبل‌تر هم دیدم. سال‌ها پیش. تو یه نقشهٔ ناقص معماری… که هیچ‌وقت ثبت رسمی نشده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

گیسا

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
73
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدای قدم‌ها، حالا دیگر یک ریتم منظم و آهسته بود؛ شبیه به ضربان قلب یک شکارچی صبور. هر گام، سنگفرش خیس زیر نور کم سوسوی چراغ را به لرزه درمی‌آورد و به وضوح به کاترین اعلام می‌کرد که زمان برای فلسفه بافی تمام شده است.
کاترین جعبه چوبی را که حالا سنگین‌تر از هر زمان دیگری به نظر می‌رسید، محکم‌تر در آغوش فشرد. دهانش خشک شده بود. او به چشمان شبح خیره شد، در آن نگاه تلاش می‌کرد بفهمد آیا این سایه، منبع خطر است یا پناهگاه او.
- شما گفتید... قلب.
کاترین به سختی کلمه را ادا کرد.
- اگر منظور شما قلبِ پدرم است که در جایی پنهان کرده، باید بگویم که او سال‌ها پیش مرده. اگر منظور خود شماست، پس از آن استفاده کنید! همین حالا!
شبح سرش را تکان داد، حرکتی که بیشتر شبیه به یک لرزش بود تا یک ژست.
- منظور من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

گیسا

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
73
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #6
کاترین چشمانش را بسته بود، اما انگار درونش را بهتر می‌دید. فرورفتگی‌های قفل برنزی، با تمام پیچیدگی‌های هندسی‌شان، برای او به نقشه‌هایی آشنا تبدیل شده بودند؛ نقشه‌هایی که در هیچ کتابی وجود نداشتند. او نیت می‌کرد؛ نه فقط برای باز کردن قفل، بلکه برای جذب آن، برای اثبات اینکه سزاوار دانستن راز درونش است.
شبح، با یک حرکت غریزی، از کنار کاترین به سمت سایهٔ بلند سر خورد. او حالا دیگر یک تحویل‌دهنده نبود؛ تبدیل به یک حائل شده بود.
- نزدیک‌تر نیا.
صدای شبح خشن بود، اما در زیر آن، لرزشی غیرقابل انکار حس می‌شد؛ لرزشی که کاترین آن را در نگاهش دیده بود، اما حالا آن را در رفتار شبح حس می‌کرد.
سایهٔ غول‌پیکر، که حالا مشخص بود یک مرد با کت بارانی تیره و کلاه لبه‌دار است، برای لحظه‌ای مکث کرد. او نوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

گیسا

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
73
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #7
(شکارچی)
سردی. این اولین واقعیتی بود که درک کرد.
بدنش روی سنگفرش‌های خیس غلتید. صدای چکیدن آب از ناودان‌ها، بلندترین صدای جهان بود. او چشمانش را باز کرد. تاریکی محض نبود؛ یک نور زرد، کدر و قدیمی، از بالا می‌تابید.
او سعی کرد از جایش بلند شود. زانوها خم شدند، اما تعادل نبود. مثل یک تنهٔ بریده که روی زمین افتاده باشد. او فقط می‌توانست بفهمد که او یک بدن است.
او نمی‌دانست که باران است، نمی‌دانست که خیابان است. فقط رطوبت و سردی را حس می‌کرد.
او سعی کرد صدایی از خود درآورد. زجر کشید. صدایی در گلویش پیچید، صدایی که برای اولین بار در زندگی‌اش شنید:
- آ...
صدا خودش را ترساند. این چه بود؟ این زبان چیست؟ او توانست حروف را به هم بچسباند، اما آن‌ها معنایی نداشتند. او فقط می‌دانست که انسان‌ها این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

گیسا

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
73
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #8
شکارچی، با قدم‌های لرزان، توانست به انتهای کوچه برسد و از سایه‌های ساختمان‌ها در حاشیهٔ خیابان اصلی استفاده کند. او همچنان گیج بود، اما حس می‌کرد که حرکت، تنها راه باقی‌مانده است.
درست در همان لحظه که او در حال ارزیابی یک پنجرهٔ نیمه‌باز در طبقهٔ اول بود (بدون آنکه بداند پنجره چیست)، صدای دویدن و فریاد از پشت سرش آمد.
- اینجا بود! او باید اینجا اومده باشه!
صدای اول، خشن‌تر بود.
- صبر کن، چیپ اینجا هست.
صدای دوم، با احتیاط بیشتری صحبت می‌کرد.
شکارچی متوقف شد. او فهمید که آن دو شکل تیره که به سمتش می‌دویدند، حالا دارند به محلی که او لحظاتی پیش آنجا بود، بازمی‌گردند.
او در سایهٔ یک ورودی باریک پناه گرفت. بدن تازه فعال شده‌اش می‌لرزید. او نمی‌توانست بفهمد چرا تعقیب می‌شود، اما اضطراب غریزی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

گیسا

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
73
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #9
پنجره نیمه‌باز بود، نه دعوت‌کننده، نه تهدیدآمیز فقط یک شکاف.
شکارچی نمی‌دانست چرا به سمتش می‌رود. واژه‌ای به نام خانه در ذهنش وجود نداشت، اما بدنش می‌فهمید که گرما باید جایی شبیه آن باشد. دیوار سرد را با پشت دست لمس کرد. زبری آجر زیر پوستش خزید این حس را می‌شناخت. یا شاید فقط بدنش می‌شناخت.
با زحمت، از چارچوب پنجره بالا کشید خودش را داخل.
زمین چوبی زیر وزنش ناله‌ی کوتاهی کرد. صدا او را ترساند. چند ثانیه همان‌طور خمیده ماند، بی‌حرکت، انگار اگر نفس نکشد، دیده نخواهد شد.
تاریکی داخل اتاق غلیظ‌تر از کوچه بود. بوی کهنگی، بوی پارچه‌ی خیس، بوی انسانی که مدت‌ها اینجا نبوده.
او نشست. بعد دراز کشید. عضلاتش می‌سوختند؛ سوختنی عمیق، نه از زخم، از خالی بودن.
چشم‌هایش را بست.
و برای اولین‌بار بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Saajeedeh

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا