• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان روی دیگر زندگی | فاطمه فاطمی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #171
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #172
دور می‌شود. پاکت در دست، جلو می‌روم. در را هل می‌دهم. دیار با دیدنم از جا بلند می‌شود. سفیدی چشم‌هایش به سرخی می‌زند.
-‌ سلام خانوم. خوش اومدید.
رنگ پیراهنش را با دیوارهای آبی آسمانی ست کرده. چند ثانیه نگاهش می‌کنم. شاید او مرا به‌ یاد آورد. نه! انگار او هم مانند دیگران به فراموشی مبتلا شده. زیاد منتظرش نمی‌گذارم.
-‌ سلام! من... من کتاب آن من دیگر رو می‌خوام. اسم نویسنده‌ش رو فراموش کردم.
دفتر را باز کرده و دنبال محل قرارگیری کتاب می‌گردد.
-‌ خوشبختانه یه نسخه ازش داریم.
پشت‌سرش حرکت می‌کنم. از چهارپایه بالا می‌رود. جای اشتباهی دنبالش می‌گردد! من خوب می‌دانم آن کتاب کجاست. هیچ‌گاه فرصت نکردم تمامش کنم. پایین می‌آید.
-‌ شرمنده! مثل این‌که فروخته شده.
با نگاهم التماس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #173
-‌ شیما خانومه.
شیما که بود؟ دوست سایه؟ پیرمرد باید لیستی از آشناهای او را به‌من می‌داد!
-‌ جوابش رو نده. چقدر هم پررو تشریف داره.
گنگ نگاهش می‌کنم. شربت جدید به دهانش مزه کرده و مه‌لقا را صدا نمی‌کند. شکیبا تلفن‌همراه را از دستم می‌گیرد.
-‌ هنوز متوجه صحبت من نشدید؟ دختر من با شما کاری نداره. نه با شما، نه اون پسر بی‌لیاقت‌تون.
شیما مادر بردیا بود؟ کاش جواب داده بودم! شکیبا دور می‌شود.
-‌ کارش درست نبود. نباید جای تو جواب می‌داد ولی خب... حق داشت. پسره از یکی دیگه خوشش اومده. مادرش ول‌کن نیست. تو که دیگه به اون فکر نمی‌کنی؟
فکر می‌کنم. روزی هزاربار.
-‌ نه.
کامبیز با فکی آرام از دستشویی بیرون می‌آید.
-‌ کامی! شنیدی؟
خیسی دست‌هایش را با شلوارش پاک می‌کند.
-‌ نه. چی شده؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #174
سکوت کرده‌اند. برایشان اهمیتی ندارد که روزگاری دختری نفس می‌کشید به نام ترانه. اصلاً چرا باید مهم باشد؟ مگر ترانه که بود؟ کار خاصی کرده بود تا در ذهن‌ها بماند؟ زمانی که زنده بود هم از یادها رفته بود... چه رسد به‌حالا.
پاهایم را به‌سختی روی پله‌ها می‌کشم که صدای گام‌های شخصی، محکم و مصر را پشت‌سرم می‌شنوم. برمی‌گردم. کامبیز است. انگار نفسش به نفس من گره خورده، رهایم نمی‌کند.
-‌ سایه! من امروز اومدم جواب بگیرم. آره یا نه؟
من سایه نیستم اما از دلش خبر دارم. او از این مرد بیزار است. از صدایش، حتی از حضورش.
-‌ زمان می‌خوام. باید تصمیم بگیرم. خب؟ لطفاً تنهام بذار.
یک قدم جلوتر می‌آید. نگاهش سرد است و تیز.
-‌ به‌خاطر این دختره ناراحتی؟ یا می‌ترسی بردیا امشب با گریه بخوابه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #175
باد می‌وزید. نه سرد، نه گرم. فقط آن‌قدر بود که موها را به هم بریزد و چشم‌ها را خیس کند، بی‌آن‌که معلوم باشد از اشک است یا از هوا.
تابوت را می‌آورند. مردها آهسته قدم برمی‌دارند، اما صدای شیون زن‌ها تندتر از گام‌های آن‌هاست. ناله‌هایی که در گلوی خیلی‌ها مانده بود، حالا راه افتاده‌اند. من در دوردست ایستاده‌ام. هنوز درست نمی‌دانم چرا گریه نمی‌کنم. چرا نگاهم فقط می‌چرخد تا همه را ببینم، یکی یکی، انگار دنبال مقصر می‌گردم.
بردیا آمده. ته‌ریشش بلند شده، صورتش سوخته، چشم‌هایش مثل خاکستری‌ست که تازه روی زخم نشسته. کنار علی‌رضا و ریحانه ایستاده و هی به تابوت نگاه می‌کند و هی نمی‌بیند. زمانی که مادر بین ضجه‌هایش اسم ترانه را فریاد زد، او فقط یک پلک زد. همین.
طاها دست‌هایش توی جیب است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #176
هر مردی از راه می‌رسد بیل به دستش می‌دهند. چرا خاک تمام نمی‌شود؟ تا کی این ریختن خاک روی سنگ ادامه دارد؟ صدایش مانند کوبیدن مشتی به شقیقه‌ام است. هر لحظه محوتر می‌شوم. مثل بخار بالای سماوری که روی اجاق گاز مانده. صدایم در نمی‌آید. صدای باد شبیه ناله‌ای‌ست که از تهِ چاه برخاسته.
مادرم دیگر نگاه نمی‌کند. لب‌هایش تکان نمی‌خورند، ولی جای داغی روی چهره‌اش جا مانده. زن‌ها دورش را گرفته‌اند. صدای روضه از بلندگو پخش می‌شود. همه‌چیز به شکل عجیبی کند شده. خاک‌ریزی، خواندن دعا، لرزش شانه‌ها، حتی فریاد طناز و خمیدگی کمر پویان.
بردیا اما هنوز همان‌جا نشسته. روی دو زانو. انگار هزار سال است به این نیمه‌ی دنیا خیره مانده. شاید یاد مرگ خواهرش افتاده. شاید هم خاطره آن شب در ذهنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #177
‏اما عزیزِ من،کاش در روزگار دیگری‌ می‌زیستیم؛
ما همگی‌ حیف بودیم.
پ.ن: روزگاری که برق باشه، آب باشه، زندگی باشه.


صدایش می‌زنم. نه آن‌گونه که ترانه او را صدا می‌زد.
-‌ برو کنار.
در مردمک چشم‌هایش شعله‌های آتش می‌بینم. آتشی که تمام وجودم را می‌سوزاند و سرمای هوا را از یادم می‌برد.
-‌ چی می‌خوای از جون من؟ چرا هرجا می‌رم هستی؟
سکوت می‌کنم. هنوز دهانش را نبسته، هنوز حرف دارد.
-‌ چرا اومدی؟
چرا آمدم؟ چرا به مراسم تشییع خودم آمدم؟ نمی‌دانم. شاید از بیماری خودآزاری رنج می‌برم. زبانم زیر سایه نگاه خشمگینش بند آمده.
-‌ چون... چون... .
خاطره آن شب در ذهنم زنده می‌شود. تمام عصبانیتم را به زبانم منتقل می‌کنم.
-‌ به تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #178
همه‌چیز انگار در سکوتی کرکننده فرو رفته. حتی صدای ناله‌های مادر هم دیگر به گوشم نمی‌رسد. لب‌هایم را باز می‌کنم اما صدایی بیرون نمی‌آید. پاهایم بی‌حس شده‌اند. انگار ریشه زده باشند در خاکی که هنوز بوی مرگم را می‌دهد.
پویان بالاخره تکان می‌خورد. طناز بازویش را گرفته و بی‌قرار چیزی در گوشش می‌گوید، اما او فقط نگاهش را به جایی دوخته که آمبولانس از آن دور شد. نگاهش شبیه کسی‌ست که تمام دنیا را یک‌جا از دست داده.
زن‌ها دور مادر حلقه زده‌اند. یکی آب به دستش می‌دهد، دیگری روسری‌اش را مرتب می‌کند، اما او فقط خاک را چنگ می‌زند و می‌گوید:
-‌ کاش من مرده بودم... بچه‌م خیلی حیف بود.
طاقت ندارم. جلو می‌روم، نزدیک‌تر از همیشه.
-‌ مامان... نگو... من این‌جام. منم ترانه.
انگار صدایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #179
پس یادش مانده. نباید به کتاب‌فروشی می‌رفتم. چشم‌های گیله‌گل پف کرده و نای ایستادن ندارد. پلکم چندبار می‌پرد.
-‌‌ بله... همون‌جا هم متوجه فوتش شدم. ببخشید... من عجله دارم.
از نگاه دیار می‌گریزم. سوار ماشین می‌شوم. پیش از بستن در، صدایم می‌زند.
-‌ کتابی که می‌خواستید رو پیدا کردم.
***
پنجره را باز کرده‌ام. صدای باران قطع نمی‌شود. بویش تمام اتاق را دربرگفته. فیلم‌های داخل لپ‌تاپ سایه، همان یک‌ذره آرامشم را سلب کرده‌اند. صدای خنده‌ها در اتاق می‌پیچد. هر لحظه بیشتر از ترانه بودنم بیزار می‌شوم. هر دو داخل این اتاق، روی همین تخت بودند. شاید هم بودیم. سایه دست آزادش را روی گردن بردیا انداخته بود و مدام می‌بوسید.
-‌ خبر داری نفسم به نفست بنده آقا پسر؟
بردیا محو تماشای او،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #180
به خال‌گوشتی بالای لبش دست می‌کشد.
-‌ والا من اطلاعی ندارم. شما فکر می‌کنید اون خودش رو انداخت وسط زندگی شما؟
دست‌هایم می‌لرزند، بیشتر از فکم.
-‌ تو یادته از کی دعوای ما شروع شد؟
به بیرون پنجره چشم می‌دوزد.
-‌ فکر کنم برمی‌گرده به سفرتون. تنها برگشتید تهران.
نفس راحتی می‌کشم. پس همان ماجرایی بود که بردیا گفت. یک مرد ایتالیایی عامل جدایی‌شان بود، نه من از همه جا بی‌خبر.
-‌ چیزه... من دفتریادداشتم رو پیدا نمی‌کنم. می‌دونی کجاست؟
کاش او هم مانند من همه چیز را نوشته باشد. نگاه از لب‌های پر ترک مه‌لقا برنمی‌دارم.
-‌ من خبر ندارم. تاجایی که یادمه شما همیشه تو گوشی‌تون می‌نوشتید نه دفتر.
پس یادداشت‌هایش از رگ گردن به من نزدیک‌تر بود. بی‌جهت، دنبال دفتر می‌گشتم.
ـ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا