• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان روی دیگر زندگی | فاطمه فاطمی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #161
سکوت تنها صدایی می‌شود که به گوش می‌رسد. بهت‌زده نگاه‌هایشان را به من دوخته‌اند. به منی که مردم اما عاقبت اعتراف کردم. اعتراف کردم به عشقی که پس از 27 سال در دلم ریشه دوانده. خیلی هم سخت نبود!
مادر طاقت ایستادن ندارد. طاها زیر بازویش را می‌گیرد و او را به‌سمت صندلی می‌برد. دست‌های لرزان مادر سرش را دربرگرفته‌اند. گامی به‌جلو برمی‌دارم.
پدر می‌لرزد. نه از خشم، از چیزی شبیه شکستن. نگاهش پر از سؤال‌هایی‌ست که جوابی برایشان ندارم. لب‌هایش تکان می‌خورند.
-‌‍ عاشق کی؟ یه مرد متأهل؟
نور مهتابی نیم‌سوز شده است. گاهی میان حرفم خاموش و ثانیه‌ای بعد دوباره روشن می‌شود.
-‌ بابا اون‌طوری نیست که شما فکر می‌کنید. ما وقتی با هم قرار گذاشتیم که بردیا مجرد بود.
آّب‌دهانم را قورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #162
نمی‌فهمم. من نمی‌خواستم با مادرش زندگی کنم. خودش را دوست داشتم. عشق او برایم کافی بود. زیر چشمی پدر را نگاه می‌کنم.
-‌ پس کاش تو خانواده‌ای دیگه‌ای به‌دنیا می‌اومدم. خانواده‌ای که باعث تحقیرم نشه.
پدر پاکت سیگار را از کنار تشکش برداشته و بیرون می‌رود. صدای بسته شدن در، مثل پتک روی شقیقه‌ام می‌کوبد. سکوت خانه، نفس‌گیرتر از هر فریادی‌ست.
طاها آرام جلو می‌آید، کنارم می‌ایستد.
-‌ ‌طوری درمورد تو حرف می‌زد انگار کم‌ارزش‌ترین موجود جهانی. مادر بردیا رو می‌گم. بابا راست می‌گه.
سرم را به دیوار تکیه می‌دهم.
-‌ می‌گی چی کار کنم؟ هوم؟ به دلم بگم تمومش کنه؟ مگه می‌تونه؟
مادر هنوز همان‌جا نشسته. نگاهش غمگین است.
-‌ تو آخر بابات رو به کشتن میدی. نمی‌بینی وضع قلبش رو؟
من یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #163
صدای طناز مثل خاری در گوشم گیر کرده و نمی‌گذارد آرام شوم.
-‌ برو. به هوش بیاد تو رو ببینه حالش بدتر می‌شه. اصلاً یه‌مدت جلوی چشمش نباش گندکاریت یادش بره.
-‌ اتفاقی برای بابا بیفته مقصرش حماقت‌های تو و پویانه.
روی پل عابر، به ماشین‌هایی که همانند سایه از زیر پایم می‌گذشتند خیره می‌شوم. نور قرمز چراغ‌هایشان چشم‌هایم را می‌زند. سرمای امشب از داغ اندوه خانه کرده در بطن زندگی‌ام نمی‌کاهد. تا خانه‌شان راه زیادی نمانده. ساعت پنج دقیقه به نه را نشان می‌دهد. امیدوارم خودش نباشد. هر جایی باشد جز خانه مادرش.
از پله‌ها پایین می‌روم. مسیریاب، کوچه لاله را نشان می‌دهد. جلو می‌روم. خودم را آماده دعوا کرده‌ام. آماده فریاد زدن.
به پلاک 35 می‌رسم. مجتمع سحر. 50 واحد دارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #164
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #165
-‌ واقعاً ترانه‌ای؟ بهت میاد. گریه کردی. خیلی گریه کردی دخترم! موهات هم شونه نکردی. غمگینی. خیلی غمگین.
-‌ مگه می‌شه از غم‌ها فرار کرد؟ همیشه بیخ گلوی آدم رو می‌گیرن.
دختری از خط زرد عبور کرده و جلوتر می‌رود.
-‌ من اعتقاد دارم آدم‌ها بعد مرگ دوباره به‌دنیا میان. همون زندگی‌ای رو می‌کنند که آرزوش رو داشتن.
دختر گامی جلوتر بردارد، پخش زمین می‌شود. شاید قطاری از راه برسد و به زندگی‌اش خاتمه دهد.
-‌ با این حساب من اگه الآن بمیرم فرداش تو تخت سایه بیدار می‌شم. سایه... دختریه که همزمان با من متولد شده ولی تو یه خانواده کاملاً متفاوت.
مرد دستش را پشت‌ صندلی‌ام می‌گذارد.
-‌ اون خوشبخته؟
-‌ خیلی!
-‌ پس بپر!
دختر عقب‌گرد می‌‌کند. گویی با صدای بلندگو و اخطارش منصرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #166
فصل سوم
«تولد سایه»

-‌ سایه خانوم! خانوم جان... پاشو. پاشو دکتر فخار اومده.
با صدای غریبه‌ای پلک باز می‌کنم. نور اتاق بیش از اندازه سفید است. زنی مسن با موهای سپید کوتاه کنار تخت نشسته و آرام موهایم را نوازش می‌کند. نگاهم را در اتاق می‌چرخانم. کجا بودم؟ در بهشت؟ این زن هم حوری مهربانش است؟ سرم را به سمت راست می‌چرخانم. دهانم از حیرت باز می‌ماند. منظره بیرون پنجره، آبی‌ترین آسمانی‌ست که تا به‌حال دیده‌ام. حتی ابرها هم اشکال زیباتری دارند. در آسمان بودم؟
-‌ دکتر ده دقیقه‌اس منتظره. خیلی صبر نمی‌کنه‌ها.
با دیدن قاب عکس بزرگ خودم روی دیوار، روی تخت نیم‌خیز می‌شوم. با چشم‌های از حدقه درآمده به بینی عمل شده‌ام در عکس خیره می‌شوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #167
-‌ چشم.
کمد لباس بزرگی داخل اتاق است. درش را باز می‌کنم. می‌توانم در دنیای رنگارنگ لباس‌ها غرق شوم. از هر رنگی چند لباس داخلش قرار دارد. شومیز آبی روشن! رنگی که همیشه عاشقش بودم. سریع چوب‌لباسی را از کمد درمی‌آورم. لباس را جلوی خودم می‌گیرم و نزدیک آینه قدی می‌روم. این منم؟ این صورت من است؟ من صاحب این کمر باریکم؟ من صاحب این بینی کوچکم؟ و این لب‌های قلوه‌ای؟
چندبار پلک می‌زنم. هنوز هم همانم. همان دختر واقعاً تماشایی! خبری از ترانه و چربی‌های دور بازو و شکمش نیست. قوس بینی‌ام به کل از بین رفته. زیبا شده‌ام. به‌همان زیبایی که همیشه آرزویش را داشتم. این لباس حتماً به تنم می‌آمد. مادرم مرا ببیند حتماً دهانش باز می‌ماند. طناز غش می‌کند. شاید هم پدر به‌هوش بیاید. اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #168
‏حالتی از تیمارستان را
در زندگی خودم احساس می‌کنم،
بی‌گناه و در عین حال خطاکار،
نه در یک سلول، بلکه
در این شهر زندانی‌ام.

-فرانتس کافکا

سرم را به‌آرامی تکان می‌دهم. آسانسور در پارکینگ از حرکت می‌ایستد. تازه یادم می‌آید نه پولی برای تاکسی گرفتن دارم، نه موبایلی برای تماس گرفتن. با دودلی لب باز می‌کنم.
-‌ ببخشید! جناب! ممکنه برای من اسنپ بگیرید، بعد باهاتون حساب می‌کنم. گوشیم همراهم نیست.
نیم‌نگاهی به ماشین‌های مدل بالا می‌اندازد.
-‌ مگه با لندکروز نمی‌رید؟ می‌خواید صفر نگهش دارید؟
لندکروز داشتم؟ من؟ اصلاً کدام یک از این ماشین‌ها، متعلق به من بود؟
-‌ امروز حال رانندگی ندارم. حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #169
***
بوهای آشنا و غریبه در هم تنیده‌اند. عطری شبیه عطر مادرم، بوی خاکِ گلدان‌های دم‌در، و چیزی شبیه بوی الکل. پلک‌هایم سنگین‌اند اما ذهنم نه. از خاطرات دیشب خالی‌ست.
-‌ داره به‌هوش میاد... طاها! لیوان آب رو بیار.
نفس عمیقی می‌کشم. چشم‌هایم را نیمه‌باز می‌کنم. سقف سفید. نور مهتابی. صدای زنگ گوشی. باز هم آن شال لعنتی روی سینه‌ام افتاده. طناز کنارم نشسته، نگران و مردد.
-‌ خانوم... الان حالتون بهتره؟ چیزی لازم دارید؟
زیر چشم‌هایش گود است، رنگ صورتش به زردی می‌زند. گویی تمام دیشب را نخوابیده. می‌نشینم. لیوان آب را می‌گیرم اما نمی‌نوشم. دستم می‌لرزد. به‌سختی لب باز می‌کنم:
-‌ تو... منو نمی‌شناسی؟
طاها تکیه داده به دیوار. بازوهایش در هم گره خورده‌اند. لبش را می‌جود. نگاهش طفره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,720
پسندها
66,355
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
26
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #170
بردیا سرش را ناباورانه به چپ و راست حرکت می‌دهد. نفسم را صدادار بیرون می‌دهم. حس می‌کنم دارد نگاهم می‌کند. سریع خودم را عقب می‌کشم.
-‌ چی می‌گید شما؟ دیشب حالش خوب بود.
آن شب حالم خوب بود؟ نه. داشتم تکه‌تکه می‌شدم. از حرف‌هایش، از تأسف خوردن‌هایش. از کم بودن‌هایم.
-‌ دیشب خودش رو از رو پل انداخت پایین. طاها! راهنماییش کن بیرون!
از روی پل؟ کدام پل؟ من آخرین جایی که به‌خاطر دارم ایستگاه مترو است.
بردیا با چشم‌هایی از حدقه درآمده، تلوتلوخوران سمت در می‌رود. نای راه رفتن ندارد. طاها به‌محض بیرون رفتنش در را می‌بندد.
در نبود‌شان به اتاق می‌روم. جای وسایلم تغییر کرده. قاب عکس سه‌نفره‌ای روی دیوار است. سایه نوجوان با ساده‌ترین چهره ممکن روی مبل تک‌نفره نشسته‌اند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا