- تاریخ ثبتنام
- 30/3/17
- ارسالیها
- 2,720
- پسندها
- 66,355
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 50
- سن
- 26
سطح
46
- نویسنده موضوع
- #161
سکوت تنها صدایی میشود که به گوش میرسد. بهتزده نگاههایشان را به من دوختهاند. به منی که مردم اما عاقبت اعتراف کردم. اعتراف کردم به عشقی که پس از 27 سال در دلم ریشه دوانده. خیلی هم سخت نبود!
مادر طاقت ایستادن ندارد. طاها زیر بازویش را میگیرد و او را بهسمت صندلی میبرد. دستهای لرزان مادر سرش را دربرگرفتهاند. گامی بهجلو برمیدارم.
پدر میلرزد. نه از خشم، از چیزی شبیه شکستن. نگاهش پر از سؤالهاییست که جوابی برایشان ندارم. لبهایش تکان میخورند.
- عاشق کی؟ یه مرد متأهل؟
نور مهتابی نیمسوز شده است. گاهی میان حرفم خاموش و ثانیهای بعد دوباره روشن میشود.
- بابا اونطوری نیست که شما فکر میکنید. ما وقتی با هم قرار گذاشتیم که بردیا مجرد بود.
آّبدهانم را قورت...
مادر طاقت ایستادن ندارد. طاها زیر بازویش را میگیرد و او را بهسمت صندلی میبرد. دستهای لرزان مادر سرش را دربرگرفتهاند. گامی بهجلو برمیدارم.
پدر میلرزد. نه از خشم، از چیزی شبیه شکستن. نگاهش پر از سؤالهاییست که جوابی برایشان ندارم. لبهایش تکان میخورند.
- عاشق کی؟ یه مرد متأهل؟
نور مهتابی نیمسوز شده است. گاهی میان حرفم خاموش و ثانیهای بعد دوباره روشن میشود.
- بابا اونطوری نیست که شما فکر میکنید. ما وقتی با هم قرار گذاشتیم که بردیا مجرد بود.
آّبدهانم را قورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.