متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مهلا جعفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 96
  • بازدیدها 13,380
  • کاربران تگ شده هیچ

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #11
با دیدن نونوایی که کم و بیش شلوغ بود مقابلش پارک کردم و منتظر موندم خلوت شه، به محض رفتن نفر آخر پیاده شدم و رفتم داخل، محیط کوچیک نونوایی رو که پر بود از بوی نون تازه، از نظر گذروندم. دو نفر مشغول پخت بودن اما سن دوتاییشون پایین بود و بهشون نمی‌خورد کربلایی کمال باشن.
- چندتا نون می‌خوای اقا؟
- من با آقا کمال کار دارم.
- نیستش چی کارش داری؟
- کجاست؟ کار مهمش دارم.
- امروز رفته شهر آرد بیاره، شب بر می‌گرده.
- میشه آدرس خونش رو بدین؟ من از راه دوری اومدم باید ببینمش.
بعد از گرفتن آدرس و پرسیدن کوچه راه افتادم و خیلی زود رسیدم، یک در مشکی و کوچیک، خودش بود! پس هنوزم همچین زندگی‌هایی وجود داشت! چند بار در زدم که کسی باز نکرد، ای بابا کجا بودن اینا.
برگشتم و خواستم بشینم که با دیدن دختری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #12
مرد سن بالایی از دور داشت میومد. حدس زدم باید خودش باشه، یک کت و شلوار ساده خاکستری رنگ و موهایی که به سفیدی می‌زد، این دختر یکم زیادی جوون نبود برای این که همین پدرش باشه؟ پیاده شدم و رفتم سمتش که ایستاد.
- سلام...آقا کمال؟
اول کمی نگاهم کرد.
- خودمم جوون.
با خوشحالی نفسی کشیدم.
- من از تهران اومدم.
- نمی‌شناسمت.
- راستش...آ... .
دستی به گردنم کشیدم:
- من پسر...حاج رضام، حاج رضا تمدن!
بی ‌رف نگاهم کرد، چشماش رو کمی جمع کرد و زیر لب گفت:
- رضا!...تو پسر رضایی؟
- بله.
- خودش کجاست؟ چرا اومدی؟
- حاجی ازم خواسته شما رو ببینم و چیزی بهتون بگم.
از کنارم گذشت و گفت:
- برو، از اینجا برو.
دنبالش راه افتادم.
- حاج آقا من باید باهاتون حرف بزنم.
- من هنوز حاجی نشدم جوون، از اینجا برو.
کلید انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #13
به خصوص این دختره یک کیس عالی بود تا این جا بودم! خوشم میومد از این اداها در نمی‌آورد شما و اینا صدا بزن، مایع رو گرفتم و با این که زیاد اهلش نبودم اما واسه اینو اذیت کنم یک ذره ریختم که ازم گرفتش و برگشت داخل، رودربایسی هم که نداشت، نیشخندی زدم و بعد از زدن آب به دست و صورتم برگشتم داخل.
- خب آقا آرمان تا شام حاضر میشه بلند شو بریم من یکم کار دارم تو روستا انجام بدیم بیایم، اگر هم خسته‌ای بمون من سریع برمی‌گردم.
- راستش اگر اجازه بدید بمونم باید چندتا تماسم بگیرم، اما اگر لازمه ماشین رو... .
_نه پدر صلواتی من دیگه اهل رانندگی نیستم راه هم زیاد نیست، پس تو بمون من تا یک ساعت دیگه برمی‌گردم.
همین که رفت پام رو دراز کردم و آخیشی گفتم، الحق دوست حاجی بود، همون طور تلخ!
***
با صدای خروس و سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #14
ابرویی بالا انداختم. کارم حسابی در اومده بود، ریحانه بلند شد و رفت سمتشون، دوتا دختر بودن و دوتا پسر، همه گوسفندا رو یکی کردن و اومدن سمت من، بلند شدم و با دوتا پسره دست دادم، دخترا هم خیلی سربه زیر سلام دادن و با ریحانه رفتن
- اسم من مصطفی ست، اینم برادرم اسماعیله، گله پدرمون رو آوردیم برای چریدن، شما رو تا به حال ندیدیم.
- من از تهران اومدم، با آقا کمال کار داشتم.
- آها.
اسماعیل اصلا نگاهش دوستانه نبود و من این رو به خوبی حس کردم، فقط دلیلش رو نفهمیدم! با یادآوری این که امروز یازدهمه محکم کوبوندم به پیشونیم، امروز یک قرار کاری مهم داشتم باید به یکی می‌سپردم.
- من کجا می‌تونم انتن پیدا کنم؟ تماس کاری مهم دارم.
مصطفی: این کوه رو تا نیمه برو بالا کنار بزرگ‌ترین سنگ آنتن داره، اگر نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #15
- یک نگاه به کفشات بنداز کافیه پات رو بذاری تا سر بخوری، نترس آوردمش مال خودت!
بعد هم بدون اینکه منتظر جوابی باشم کمی رفتم جلوتر. از شاخه‌های درخت‌های نیمه شکسته گرفتم و یکم یکم خودم را کشیدم پایین جا برای راه رفتن داشت اما چون پرت شده بود و بد مسیر بود نمی‌تونست تکون بخوره خودم رو آروم بهش رسوندم و صداش زدم که برگشت. فکر کنم هیچ وقت از دیدنم به این اندازه خوشحال نمی‌شد!
روسری محلیش روی سرش به هم ریخته بود و موهای خرماییش زده بود بیرون، صورت گل انداخته از ترسش بیشتر شبیه یک بچه بود که عروسکش را ازش گرفتن تا یک دختری که هیچی تا پرت شدن فاصله نداشت.
- نترس می‌برمت بالا.
- من...من فقط می‌خواستم... .
- لازم نیست توضیح بدی فقط کاری که میگم رو انجام بده.
سرش رو تکون داد که گفتم:
- اول سعی کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #16
منم طوری که خودم فقط بشنوم گفتم:
- دختره‌ی سرکش!
رفتم سمت ساک کوچیکم که فقط چند تا پیرهن داخلش بود، پیرهن زرشکیم رو در آوردم و مشغول باز کردن دکمه‌های پیرهنم شدم. همین که درش آوردم و خواستم یکی دیگه بپوشم، ریحانه یک دفعه پرید تو اتاق و با عصبانیت گفت:
- من فقط... .
همین که چشمش به من افتاد شد خشکش زد، منم همین‌طور پیراهن به دست منتظر بودم تا ببینم چی می‌خواد بگه که مثل فشنگ از اتاق زد بیرون. سری تکون دادم و پیرهنم رو پوشیدم عجب! پس این دختره پر سر و زبون خجالت کشیدن هم بلد بود.
موقع شام که آقا کمال هم برگشت، فهمیدم که همون حرف دختره بوده، شهر براش کار پیش اومده بود و برای همین دیر اومده بود، ریحانه هم تا می‌تونست نگاهش رو می‌دزدید و از جلو چشمم غیب می‌شد، آقا کمال رختخوابمون رو داخل همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
شاید همیشه به بی‌بیخیالی تو فامیل و دوستا معروف بودم. به یخ بودن می‌شناختنم اما الان با فهمیدن این حرف انگار همه چی در من تغییر کرده بود، باورم نمی‌شد فاصله‌ی زندگی تا مرگ انقدر باشه! وقتی که فهمیدیم هیچ یک از اعضای خانواده‌ی ریحانه زنده نموندند حتی یک نفر!زجه‌هاش، شوکه شدنش، حتی بیهوش شدنش که به زور بردنش داخل کانکس پزشکی، برای منی که فقط چند روز اینجا بودم دیشب با آقا کمال خوابیدیم و اون الان نبود!
دو روز طول کشید تا اجساد پیدا بشن. چون روستا کوچیک بود کارا زودتر انجام میشد، فکر می‌کردم بابا فهمیده باشه. نمی‌خواستم فعلا چیزی بدونه زنگ زدم که چیزی نپرسیدن این ینی نفهمیده بودن.
باند سرم رو باز کردم و انداختم گوشه‌ای. روی صندلی درب و داغونی نزدیک کانکس نشستم. اصلا من چرا مونده بودم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #18
هنوز آروم نشده بودم که با صدای موبایل گوشه‌ای پارک کردم، شماره بابا بود، تماس رو وصل کردم. اول کمی سکوت بود بعد صدای هراسون بابا پیچید:
- الوعلی؟
- سلام.
- خوبی بابا؟ این خبر زلزله چیه؟
- شما از کجا فهمیدی.
- اخبار گفت زلزله اومده یادم اومد روستا هم همون منطقه بود، الان خوبی؟
- آره، خوبم.
- کمال، کمال خوبه؟ بده گوشی رو می‌خوام باهاش حرف بزنم.
کمال! حالا اینو چطور می‌گفتم؟ تازه از یک سکته سخت نجات پیدا کرده بود! بابا هم سکوت کرده بود.
- پس خواب دیشبم بی‌مورد نبود!
اینو با زمزمه گفت، حس کردم صداش می‌لرزه:
- علی کمال زنده‌ست؟
- نه..‌. .
صدای نفس پر صداش رو شنیدم، بعدم صدای یک زن که مطمئنا فرشته بود:
- حاجی چی شده؟ حالت خوبه؟ الو... .
همین که گفت الو قطع کردم. از این زن متنفر بودم!
روی تخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #19
حرکاتش مشخص نبود!
- باز تو چه فکری؟
سریع برگشت، انگار باور نمی‌کرد نرفتم
- تو... .
- اره من!
چند ثانیه طول کشید تا دوباره برگرده تو جلد جبهه گرفتنش.
- چرا برگشتی؟
- تو فکر کن همین طوری.
- پس چرا اینجایی؟
- مشکلی داره؟
- آره، من باهات مشکل دارم!
دیگه شوخی با این دختره‌ی زبون دراز کافی بود!
- اومدم دنبالت.
- چی؟
- باید بیای با من بریم تهران.
- مسخره است!
- نیست.
- برو بیرون.
- به نفعته.
- چی میگی تو؟ تو فکر کردی کی هستی؟ دو روز اومدی حالا اومدی برا من تعیین تکلیف کنی؟ همه کس و همه چیز من اینجاست!
- هی هی، دختر خانم یواش‌تر! منم مطمئن باش عاشق شکل و قیافه‌ات نیستم، اما باید بریم!
بلندشد و با عصبانیت اومد نزدیکم
- فقط...از اینجا...برو!
- تو فکر کن یه درصد!
- برو لعنتی، برو دست از سرم بردار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #20
چشم‌های پف کرده‌اش نشون از این می‌داد که اونم خواب درستی نداشته!
نگاه بی‌امیدش رو بهم دوخت:
- من...اینجا بزرگ شدم...خانواده‌ام رو اینجا از دست دادم...الان تصمیم گیری برام خیلی سخته، از یک طرف اینجا هیچ کس برام نمونده که بخوام پیشش بمونم... .
اشکاش رو که حالا رو صورتش راه گرفته بودن پس زد.
- از طرفی نمی‌دونم شما کی هستید...تنها چیزی که این وسط دلم رو اروم می‌کنه اینه که آقاجونم تا اسم پدرتون اومد راهت داد تو خونه انقدر بهت اعتماد داشت که منو...منو با شما تنها گذاشت...پس پس یعنی... .
گریه‌اش شدت گرفته بود، انگار دوباره یاد آقا کمال افتاده بود، همین تصمیم گیری رو براش سخت می‌کرد.
- من می‌دونم داری چه روزای سختی رو می‌گذرونی، اما با حاجی تماس می‌گیرم باهاش حرف بزن شاید جوابت رو بتونی بگیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا