- ارسالیها
- 544
- پسندها
- 6,699
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #11
با دیدن نونوایی که کم و بیش شلوغ بود مقابلش پارک کردم و منتظر موندم خلوت شه، به محض رفتن نفر آخر پیاده شدم و رفتم داخل، محیط کوچیک نونوایی رو که پر بود از بوی نون تازه، از نظر گذروندم. دو نفر مشغول پخت بودن اما سن دوتاییشون پایین بود و بهشون نمیخورد کربلایی کمال باشن.
- چندتا نون میخوای اقا؟
- من با آقا کمال کار دارم.
- نیستش چی کارش داری؟
- کجاست؟ کار مهمش دارم.
- امروز رفته شهر آرد بیاره، شب بر میگرده.
- میشه آدرس خونش رو بدین؟ من از راه دوری اومدم باید ببینمش.
بعد از گرفتن آدرس و پرسیدن کوچه راه افتادم و خیلی زود رسیدم، یک در مشکی و کوچیک، خودش بود! پس هنوزم همچین زندگیهایی وجود داشت! چند بار در زدم که کسی باز نکرد، ای بابا کجا بودن اینا.
برگشتم و خواستم بشینم که با دیدن دختری که...
- چندتا نون میخوای اقا؟
- من با آقا کمال کار دارم.
- نیستش چی کارش داری؟
- کجاست؟ کار مهمش دارم.
- امروز رفته شهر آرد بیاره، شب بر میگرده.
- میشه آدرس خونش رو بدین؟ من از راه دوری اومدم باید ببینمش.
بعد از گرفتن آدرس و پرسیدن کوچه راه افتادم و خیلی زود رسیدم، یک در مشکی و کوچیک، خودش بود! پس هنوزم همچین زندگیهایی وجود داشت! چند بار در زدم که کسی باز نکرد، ای بابا کجا بودن اینا.
برگشتم و خواستم بشینم که با دیدن دختری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر