متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مهلا جعفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 96
  • بازدیدها 13,383
  • کاربران تگ شده هیچ

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
آرمان
از میون جمعیت خودم رو کشوندم بیرون، هنوز داشتم به حرف یکی از بچه‌ها می‌خندیدم که موبایلم توی جیبم لرزید. شماره ناشناس بود، خواستم جواب ندم که دیدم چند بار دیگه هم تماس داشتم، چطور نفهمیده بودم؟ تماس رو برقرار کردم و رفتم توی یکی از اتاق‌ها.
- الو؟
- الو علی؟
- سلام.
- سلام بابا. مبادا سری بزنی، می‌دونم میای شرکت و بی‌خبرم میری.
- دیگه گفتم کار داری سرت شلوغه مزاحم نباشیم.
متوجه کنایه حرفم شد، با کمی مکث گفت:
- من با ریحانه داریم می‌ریم روستا، باید کارهای کمال رو انجام بدیم، راننده گرفتم تا راحت بریم بیاییم.
- به سلامت.
- علی؟ همین؟
- خب چی؟ بگم وای خیلی ناراحت شدم، این دختر از اولشم دردسر بود.
- علی بفهم چی میگی! منظورم خونه است. فرشته و بچه‌ها تنهان.
- چیه؟ نکنه توقع داری برم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #32
اصلاً چرا داشتم می‌رفتم؟ چون این‌جا خونه‌ی ما بود و وقتی حاجی نیست من مردشم، این غریبه‌ها توی خونه‌ی ما چی می‌خواستند وقتی مادر من نبود؟
در خونه رو باز کردم و وارد شدم که دیدم صدا از توی آشپزخونه میاد، نزدیک شدم که دیدم زن و دخترش داشتند آشپزخونه رو مرتب می‌کردن و می‌خندیدن، تکیه دادم به دیوار و رو بهشون خونسرد گفتم:
- خوش می‌گذره دیگه؟
هر دوشون با ترس برگشتن سمتم. دختره که سرش لخت بود و دوید پشت مادرش، مادرش دستپاچه گفت:
- إ آقا علی، چه بی‌سر و صدا! خوش آمدی.
تکیه دادم به دیوار، دست به جیب نگاهشون کردم و با پوزخند گفتم:
- آرمان!
- ب... بله؟
- آقا رو خوب اومدی ولی علی رو اشتباه اومدی، آقا آرمان!
- آها، بفرمایید بشینید.
- ممنون از تعارفتون.‌.. میرم اتاقم.
بعدم عقب گرد کردم و رفتم اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #33
احساس کردم چشم‌هاش برای ثانیه‌ی کوتاهی پر اشک شد، شایدم من حس کردم! لبخندش رو سعی کرد حفظ کنه که زیاد هم موفق نبود.
- علی آقا... یا همون آقا آرمان... حاجی با عقل خودش اومد جلو، نه من زنی بودم که دستم سمت دیگران دراز باشه، نه بچه‌هام بدون پدر کمبودی داشتند، الانم اگر ما تو خونه‌ی شما هستیم چون ما هم جزوی از خانواده‌ی حاج آقا شدیم، اگر شما هم که ما رو بپذیرید چه بهتر اگر هم نه که حق ندارید به ما توهین کنید، می‌دونم من هیچ وقت نمی‌تونم جای مادرتون رو برات پر کنم، اما حداقل مثل پسر خودم دوست دارم، پس به ما نیش و کنایه نزن، ما برای بدی کردن نیومدیم!
بعد هم سریع از اتاق خارج شد، هنوز هم نگاهم به جای خالیش بود، پوزخند زدم. ای خدا ببین کارم به کجا رسیده!
نفهمیدم تا چه موقع شب فکر کردم، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #34
با غم توی چشم‌هاش نگاه کردم.
- دلم براش تنگ میشه... .
- عزیزم‌ درکت می‌کنم آروم باش.
فرشته‌جون با مهربونی تا چند روز ازم مواظبت می‌کرد و نمی‌ذاشت زیاد تنها بمونم، سحر هم برام چیزی کم نمی‌ذاشت و همش کنارم بود. حاجی هم که دیگه برای آقاجان هر هفته خیرات می‌کرد و قلب من کمی آروم می‌گرفت. امروز تصمیم گرفته بودم توی اتاق نباشم، دوست نداشتم دل هیچ کدوم از اعضای این خونه به خاطر من بگیره، بهتر بود کمی از این حال و هوا در می اومدم، شالم رو، روی سرم مرتب کردم و با پوشیدن سارافونم از اتاق خارج شدم، سحر و سهند که نبودن، ولی حدس زدم فرشته جون توی آشپزخونه باشه، خواستم برم که در اتاق کارحاجی باز شد و آرمان با یک جعبه اومدبیرون، خوشم نمی‌اومد زیاد باهاش هم‌کلام بشم، اما ادب حکم می‌کرد حداقل یک سلامی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #35
دم در مدرسه ایستادم و به بیرون خیره شدم تا زنگ مدرسه بخوره، اون به من گفته بود داداش! چه کلمه‌ی غریبی بود برام!
کلا این روزا چیزای جدید و غریبی توی زندگیم اتفاق می‌افتاد که خودم هیچ علاقه‌ایی بهشون نداشتم. زیر چشمی نگاهش کردم که هم‌چنان درسکوت به بیرون نگاه می‌کرد، پیاده شدم و رفتم کمی جلوتر که یک آبمیوه‌فروشی بود، دوتا بستنی گرفتم و خواستم برگردم سمت ماشین که زنگ هم هم‌زمان به صدا در اومد، به سهند گفتم نگهشون داره و خودم به ماشین تکیه دادم تا من‌رو ببینه، با کم‌کم بیرون اومدن دخترا از داخل مدرسه خندم گرفت، مثل این پسرایی که میان جلو درمدرسه و مزاحم میشن، فقط یک موتور کم داشتم الان!
بعد از چند دقیقه سروکله‌ی خانوم پیدا شد و با دوستاش از مدرسه خارج شد، نگاهش کردم تا بفهمه اینجاییم، یکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #36
- باشه حالا انقدر حرص نخور... .
- سعی می‌کنم.
با حالت بامزه‌ایی گفت که هردو خندیدیم، حالا می‌شد یکم از بی‌حالی در اومد!
***
با سحر حسابی مشغول درست کردن کاپ کیک بودیم و آشپزخونه رو گذاشته بودیم رو سرمون، فرشته جون و سپهر هم بیرون بودند، یک هفته‌ایی بود خبری از پسرحاجی نبود و این باعث شده بود حداقل کمی از دست نیش و کنایه‌هاش راحت باشیم، اما این خوشحالی‌مون زیاد دووم نیاورد، چون صداش باعث شد برگردیم.
- عروسیه؟
من و سحر هردو دستپاچه برگشتیم. سرو وضعمون خداروشکر مشکلی نداشت. من سریع گفتم:
- یالله رو برا این‌جور وقت‌ها گذاشتند.
با نیشخند گردنش‌ رو خاروند.
- اون‌وقت چرا؟
- چون‌که شاید ما سرو وضعمون درست نباشه همین‌طور میای داخل... .
چشماش رو برام چپ کرد و بعدم بی‌خیال رفت سر یخچال، شیشه آب رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #37
آروم به سحر گفتم:
- همشون؟
-نه فقط خانواده خواهر حاج بابان.
چند لحظه‌ایی رفتم تو فکر، این اومدن ناگهانی معمولی نبود، مطمئنا اون خانومی که من دیدم داره میاد تا فرشته‌جون رو ببنده به رگبار حرفاش! ناخودآگاه منم استرس گرفتم، اما این‌بار دلم قرص بود که حاجی با همشون اتمام حجت کرده بود، بعد از ناهار که بدون حضور آرمان که معلوم نبود اصلا خونه هست یا نه انجام شد، سه تایی هرکدوم رفتیم سمت یک کاری، انگاری هممون می‌خواستیم یک‌جوری امشب بی‌عیب و نقص بگذره، هرچند من بیشتر نمی‌خواستم یک فرد بی‌کاربرد باشم و اصلا به بی‌کاری عادت نداشتم.
دیگه همه کارامون رو انجام داده بودیم که سروکله‌ی آرمان هم پیدا شد که هروقت چشمش به خانواده‌ی فرشته‌جون می‌افتاد اخماش به‌شدت درهم کشیده می‌شد، مستقیم رفت توی اتاقش و من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #38
پوزخندی زد و آروم گفت:
- چیه؟ موش شدی! علی آقا علی آقا گفتنت خوابید! چی داشتی می‌گفتی سرشبی؟ من رو تو منگنه می‌ذاری؟ اونم تو؟
چشام از ترس و نگرانی دودو می‌زد، اگه الان یکی می‌اومد چی فکر می‌کرد؟؟ اصلا اگه بلایی سرم می‌آورد چی؟؟ تقلا کردم تا ولم کنه اما محکم گرفته بودتم، آروم پوزخند زد.
- از دخترایی که شیربیرون‌ و موش خونه‌ان خوشم میاد، چون بعد مثل تو یک‌جا گیرشون بیارم مثل موم تو دستم‌اند!
از عصبانیت نفس نفس می‌زدم، حتی می‌شد گفت لرزش بدن گرفته بودم انقدر که حرفاش مثل زهر تلخ بود! هیچ کسی تا به حال جرعت نکرده بود با من این‌طوری رفتار کنه.
- امشب بدجوری دلم می‌خواست به روت بیارم نقشت تو این خونه چیه! اما گذاشتم به وقتش... ‌.
سرش ‌رو آورد نزدیک گوشم و زمزمه‌وار گفت:
- کار امشبت رو فراموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #39
باز دوباره احساس کردم یکی داره پشت سرم میاد، منی که به شجاعت، توی دیارمون معروف بودم حالا احساس می‌کردم که شیرتوی خونه و موش بیرونم!
- هی دختر حاج کمال! کجا بابا وایستا مگه دو ماراتونه؟؟
صدا آشنا بود! ایستادم و سریع برگشتم، این پسره‌ی خودخواه این‌جا چی می‌خواست؟ فریاد زدم:
- چی از جونم می‌خوایین؟
منطقه تقریبا خلوتی بود و خداروشکر زیاد جلب توجه نمی‌کرد.
- والا من هیچی ازت نمی‌خوام، میگم کجا داری میری؟
- مگه اصلا بهت مربوطه؟ دیگه هیچیه من و خانوادم به تو و پدرت مربوط نیست، لازم نکرده دیگه احساس دین کنید چون من هیچ‌وقت نمی‌بخشمتون!
- ای بابا... دختر تو چه لجبازی... اصلا می‌دونی این‌جا کجاست؟ تقریبا نزدیک به خارج شهر! می‌دونی یعنی چی؟ یعنی از چندساعت دیگه این‌جا پر میشه از کلی آدم ناجور که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #40
- آره خودم می‌دونم، اما باید برم، دیگه حتی یک ثانیه هم نمی‌خوام تو این شهر لعنتی باشم.
- بعد دقیقا کجا می‌خوای بری؟
- روستا!
- آها بعد با چی؟ پیش کی؟
- با هر چیز! هنوزم کسانی هستند اون‌جا که من رو قبول کنند.
- مثل این‌که از اوضاع روستا یادت رفته؟ نهایت کاری که تاالان کرده باشن جور کردن یک چادر چهارنفره است که زن و بچه‌اشون شبا توش بخوابن...به‌نظرت از تو یادشون میاد؟
بغضم بیشتر شد، الهی بمیرم که الان تو چه شرایط سختی بودن، راستم می‌گفت الان اون‌جا هیچ‌‌کس حال خودش رو هم نداره، اما آخه من‌که نمی‌تونم این‌جا دیگه بمونم، با فکر این همه بی کسی خودم یک دفعه بلند زدم زیرگریه که ماشین رو زد کنار.
- چت شد؟
- لعنت به اون شب نحس...لعنت به بی کسی...لعنت به این روزای لعنتی... .
- ... .
- من نمی‌خوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا