- ارسالیها
- 544
- پسندها
- 6,699
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #31
***
آرمان
از میون جمعیت خودم رو کشوندم بیرون، هنوز داشتم به حرف یکی از بچهها میخندیدم که موبایلم توی جیبم لرزید. شماره ناشناس بود، خواستم جواب ندم که دیدم چند بار دیگه هم تماس داشتم، چطور نفهمیده بودم؟ تماس رو برقرار کردم و رفتم توی یکی از اتاقها.
- الو؟
- الو علی؟
- سلام.
- سلام بابا. مبادا سری بزنی، میدونم میای شرکت و بیخبرم میری.
- دیگه گفتم کار داری سرت شلوغه مزاحم نباشیم.
متوجه کنایه حرفم شد، با کمی مکث گفت:
- من با ریحانه داریم میریم روستا، باید کارهای کمال رو انجام بدیم، راننده گرفتم تا راحت بریم بیاییم.
- به سلامت.
- علی؟ همین؟
- خب چی؟ بگم وای خیلی ناراحت شدم، این دختر از اولشم دردسر بود.
- علی بفهم چی میگی! منظورم خونه است. فرشته و بچهها تنهان.
- چیه؟ نکنه توقع داری برم...
آرمان
از میون جمعیت خودم رو کشوندم بیرون، هنوز داشتم به حرف یکی از بچهها میخندیدم که موبایلم توی جیبم لرزید. شماره ناشناس بود، خواستم جواب ندم که دیدم چند بار دیگه هم تماس داشتم، چطور نفهمیده بودم؟ تماس رو برقرار کردم و رفتم توی یکی از اتاقها.
- الو؟
- الو علی؟
- سلام.
- سلام بابا. مبادا سری بزنی، میدونم میای شرکت و بیخبرم میری.
- دیگه گفتم کار داری سرت شلوغه مزاحم نباشیم.
متوجه کنایه حرفم شد، با کمی مکث گفت:
- من با ریحانه داریم میریم روستا، باید کارهای کمال رو انجام بدیم، راننده گرفتم تا راحت بریم بیاییم.
- به سلامت.
- علی؟ همین؟
- خب چی؟ بگم وای خیلی ناراحت شدم، این دختر از اولشم دردسر بود.
- علی بفهم چی میگی! منظورم خونه است. فرشته و بچهها تنهان.
- چیه؟ نکنه توقع داری برم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر