متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مهلا جعفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 96
  • بازدیدها 13,380
  • کاربران تگ شده هیچ

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #21
راه افتادم سمت اشپزخونه، همین‌طور که پلاستیک‌ها رو خالی می‌کردم گفتم:
- الان چیزی می‌خوری؟ یا استراحت می‌کنی؟
- نه میرم بخوابم.
- خیله خب، پس بهتره بخوابی دیروقته.
سری تکون داد و رفت سمت اتاق‌ها، فقط کاش زودتر از این وضع دربیام!
***
ریحانه
از راهرویی که نشونم داده بود گذشتم و رسیدم به چندتا در، در یکیشون رو باز کردم و وارد شدم، یک اتاق نسبتا بزرگ با ست سفید قهوه‌ای، اتاق ساده و قشنگی بود. معلوم بود زیاد ازش تا به حال استفاده نشده سردرگم روی تخت تک نفره‌ی گوشه‌ی اتاق نشستم، من اینجا چیکار می‌کردم؟
چی شد که این شد؟ مثل یک خواب بود انگار، تا به حال همه زندگیم رو تو خواب گذرونده بودم و حالا وارد یک زندگی دیگه شده بودم، چقدر دور بودم، از روستا از خانوادم!
قطره اشکی سمجانه از چشمم چکید، چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
ساکم رو برداشتم و دم در منتظر موندم تا بیاد. با تیپ اسپرت از اتاق خارج شد، ریش‌هاش رو کلا زده بود و موهاش رو داده بود بالا، انگار یکی دیگه شده بود. بدون نگاه کردن بهم در رو باز کرد و خارج شد. همین که خواستم منم برم بیرون با خروج یک اقا از واحد بغلی ایستادم، به هم سلام دادن که اقاهه گفت:
- خوبی آقای تمدن؟ حاج آقا خوبن؟ حتما سلام بنده رو بهشون برسون.
- حتماً.
خواست بره که با دیدن من یک طوری نگاهمون کرد و با گفتن چیزی زیر لب وارد آسانسور شد و رفت، آرمان هم به شدت اخماش رو کشید تو هم، درحالی که در رو می‌بست آروم گفت:
- مردک فضول!
با عصبانیت دکمه آسانسور رو فشرد و منتظر شد تا برگرده، با فکر اینکه ممکنه مرده با دیدن ما چی پیش خودش فکر کرده باشه، دویدن خون تو صورتم رو حس کردم.
وارد آسانسور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
با فرشته خانم که حالا فهمیده بودم همسر دوم حاجیِ از اتاق خارج شدیم، با حرفای حاج آقا حالا دلم یکم اروم گرفته بود اما هنوزم ترس بی‌پناهی تو دلم بود، میون یک مشت غریبه!
با هم به سمت راهروی دیگه‌ای رفتیم که چهار در داشت.
- ریحانه جان اینجا چهارتا اتاقِ، یکیش مال دختر من سحرِ یکی دیگه هم مال پسرم سهندِ، این دوتای دیگه خالی هر کدوم رو دوست داری بردار.
با خجالت سرم رو انداختم پایین، می‌خواستم تو خونشون بمونم اون وقت اتاقم انتخاب می‌کردم.
- هر کدوم رو خودتون بگید برا من فرقی نداره!
- عزیزم چه خجالتی تو! بیا اینجا اتاق کنار سحر بهتره به همم نزدیک‌ترین...دوتاشون مدرسه‌ان، سحر امسال کنکور داره، سهند هم هنوز پونزده سالش بیشتر نیست، حتماً با هم آشنا می‌شین، راستی خودت چند سالته؟
- نوزده سالم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #24
قدردان نگاهش کردم، کاش میشدیک جوری این همه محبت رو جبران می کردم، اما مطمئن بودم از تصمیمم برای کارکردن کنار نمی‌اومدم، فعلا چیزی نمیگم اما در اولین فرصت باید کار گیر می‌آوردم، با تشکر دوباره ازحاج رضا از اتاق خارج شدم که سحر پرید جلوم.
- چیشد؟
- این چه کاری بود دختر ترسیدم!
باخنده دستش رو انداخت دور گردنم که از این صمیمیتش لبخندی زدم.
- آخ جون یک خرید باحال افتادیما.
- آره انگار!
باهم دیگه صبحانه خوردیم و رفتیم تا لباس عوض کنیم، سحریک دست از لباسای خودش رو بهم داد تا فعلا بپوشم، قرار شد با راننده حاج رضا بریم و تا ظهر برگردیم، انگار این خونه یک قوانینی داشت که باید همیشه اجرا میشد،سحر یک دست لباس ساده کرم قهوه‌ایی پوشید منم یک مانتو شلوار تو همین سبک به رنگ سورمه ایی، دخترساده و مرتبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #25
- خوبه پس همگی علناً دیگه بار کردین اومدین اینجا، خدا رو شکر حداقل من هم نیستم زیاد اذیت نمی‌شین.
سحر دستم رو فشار داد که حس کردم تا چه حد ناراحت شده، نگاهش رو از ما گرفت و داد به فرشته خانوم.
- خوب گوش کن خانوم صمدی، تا وقتی اینجا زندگی می‌کنید حق ندارید تو چیزهایی که مربوط به من و مادرمه دخالت کنید، به پسرت هم گوشزد کن دیگه حق نزدیک شدن به انباری ته حیاط رو نداره، شیر فهم؟
با دادش هر سه پریدیم، که راه افتاد سمت اتاق‌ها و وارد یکی شد و در رو به هم کوبید، این موقع روز اینجا چیکار می‌کرد؟
برگشتم سمت سحر، تا خواستم حرفی بزنم دستش رو از دستم کشید و اون هم رفت تو اتاق خودش، معلومه حسابی به غرورش برخورده بود. حق داشت، من هم بودم حسابش رو می‌رسیدم حیف که فعلاً نمی‌تونستم! رفتم سمت فرشته خانوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #26
- این پسرِ به چه حقی رفته انباری ته حیاط؟ مگه نگفتی بهشون ممنوعه!
- علی؟ اون بچه‌ست! بیا بشین امشب همتون رو کار دارم.
- اولاً اسم من آرمانه، دوماً وقتی زنگ زدی گفتی تنها می‌خوام باهات حرف بزنم! سوماً وقتی گفتم نمیام گفتی راجب مادرته که اومدم، حالا هم نیومدم بشینم دور هم با خانواده جدیدت شام بخورم زودتر بگو باید برم.
حاج رضا با عصبانیت بلند شد، نفس تو سینه هممون حبس شده بود، این پسر کوچیک بزرگ انگار حالیش نبود، چرا انقدر لج بود با پدرش؟ داشتم کم‌کم به حرف سحر می‌رسیدم که میونشون شکرابه!
حاج رضا دستی به ریش‌های کم پشتش کشید و زیر لب استغفراللهی گفت، انگار داشت سعی می‌کرد آروم بشه.
- نمی‌خوام امشب بهم بریزه علی! بشین یک چیزهایی هست که باید بهتون بگم.
آرمان یا همون علی پوزخندی زد و دستی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #27
حاج رضا دستش رو به معنای خوبم آورد بالا، قرص کوچکی رو از جیبش خارج کرد و گذاشت زیر زبونش.
- با این پسر باید چکار کرد؟ خواستم تو این مهمونی حاضر باشه تا حداقل حرف و صحبتی پیش نیاد اما حالا با وجود این سرتق بازی‌ها... .
استغفراللهی گفت و از سر میز بلند شد.
فرشته: چیزی نخوردی که حاجی.
- فعلا چیزی میل ندارم من میرم استراحت کنم.
با رفتنش از آشپزخونه هممون نفس عمیقی کشیدم.
سحر: عجب جنجالی شد امروز.
- چرا انقدر حاج رضا رو اذیت می‌کنه؟
اون شب هم با تموم کشمکش‌اش تموم شد، پس حاج رضا می‌خواست همسر جدیدش رو به فامیل معرفی کنه؛ با وجود پسرش کسی دیگه حرفی نزنه، اما اگر اون حاضر نمی‌شد مسلماً حرف و حدیث زیادی پشتش می‌موند، هر چند با رفتاری که من امشب دیدم بعید می‌دونستم بیاد!
از پنجره اتاق به بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #28
سحر چادرش رو روی سرش مرتب کرد، من هنوز هم درست نمی‌تونستم چادر سر کنم، برای همین به همون لباس پوشیده بسنده کردم و هر دو از اتاق خارج شدیم، صدای همهمه و گاهی هم صدای خنده از قسمت پذیرایی می‌اومد، با هم خواستیم وارد شیم که فرشته خانم آروم صدامون زد:
- بچه‌ها شما اول برید، حاج رضا گفت من هر وقت خودش گفت بیام، فقط... مراقب باشید حرفی چیزی نزنید.
- مامان نمی‌شه ما هم صبر کنیم با تو بریم؟
- نه نه سریع‌تر برید.
صدای لرزونش نشون از نگرانی و استرسش داشت، طفلکی حق داشت؛ من و سحر که این حالی بودیم پس اون چه دلی داشت، همه‌ی بار این مسئولیت روی دوشش بود، با سحر سری تکون دادیم و وارد شدیم، هم زمان سلام کردیم که همه برگشتن سمتمون، چند نفر زیر لب جوابمون رو دادن، بقیه هم نگاهی بهم کردن و سوالی شونه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #29
- یعنی چی خان داداش؟ ازدواج چیه؟
- درست شنیدی!
- چرا انقدر بی‌سر و صدا؟ حالا ما دیگه غریبه شدیم؟ علی، عمه، تو هم می‌دونستی؟ می‌دونستی بابات زن گرفته و...
- مهوش!
دوباره نگاهم رفت رو حاج رضا و آرمان، هر دو عصبانی‌تر از قبل و من فکر کردم که آرمان چقدربیش‌تر از همیشه شبیه خود حاج رضاست!
- این کار با فکر و رضایت خود من صورت گرفته، هنوز انقدر پیر نشدم که صلاحیت...
یک مرد که من نمی‌دونستم کیه و می‌شد گفت ده سالی از حاج رضا کوچیک‌تر باشه خیلی مؤدبانه گفت:
- این چه حرفیه حاج آقا؟ شما به گردن همه ما حق داری ما فقط شکه شدیم.
صدای بغض‌دار مهوش خانوم که من حس کردم بیش‌تر جنبه نمایشی داشت دوباره خدشه انداخت به آروم شدن جمع.
- خان داداش؟ ما حق نداشتیم بدونیم؟ حداقل من؟ اون از ازدواج اولت که...
با ضربه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #30
- صحبت دیگه‌ای هم نیست، بهتره بریم برای صرف شام.
آرمان با حالت نه چندان دوستانه‌ای اول از همه بلند شد و گفت:
- خب خدا رو شکر مراسم معرفی باشکوهتون هم که تموم شد، اگر کسی دیگه برای معرفی نمونده ما رفع زحمت کنیم.
- علی!
- ای بابا! حاج رضا علی دیگه کیلویی چند؟ علی و مادرش رو دیگه بیخیال، هستن خدا رو شکر به جامون، خانم جدید، پسرجدید!
- علی مسخره بازی رو تموم کن.
نگاهم رفت رو فرشته خانم که با چشم‌های اشکی نگاه به زمین دوخته بود، توی اون لحظه انقدر عصبانی بودم که دلم می‌خواست سر این پسر یالغوز رو از تنش جدا کنم.
بی‌توجه به جمع از خونه خارج شد و مهمون‌ها هم کم کم پراکنده شدند، دیگه نتونستم تحمل کنم و بدون جلب توجه رفتم بیرون، داشت از حیاط خارج می شد که صداش زدم:
- هی... پسر حاجی.
ایستاد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا