- ارسالیها
- 544
- پسندها
- 6,699
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #21
راه افتادم سمت اشپزخونه، همینطور که پلاستیکها رو خالی میکردم گفتم:
- الان چیزی میخوری؟ یا استراحت میکنی؟
- نه میرم بخوابم.
- خیله خب، پس بهتره بخوابی دیروقته.
سری تکون داد و رفت سمت اتاقها، فقط کاش زودتر از این وضع دربیام!
***
ریحانه
از راهرویی که نشونم داده بود گذشتم و رسیدم به چندتا در، در یکیشون رو باز کردم و وارد شدم، یک اتاق نسبتا بزرگ با ست سفید قهوهای، اتاق ساده و قشنگی بود. معلوم بود زیاد ازش تا به حال استفاده نشده سردرگم روی تخت تک نفرهی گوشهی اتاق نشستم، من اینجا چیکار میکردم؟
چی شد که این شد؟ مثل یک خواب بود انگار، تا به حال همه زندگیم رو تو خواب گذرونده بودم و حالا وارد یک زندگی دیگه شده بودم، چقدر دور بودم، از روستا از خانوادم!
قطره اشکی سمجانه از چشمم چکید، چه...
- الان چیزی میخوری؟ یا استراحت میکنی؟
- نه میرم بخوابم.
- خیله خب، پس بهتره بخوابی دیروقته.
سری تکون داد و رفت سمت اتاقها، فقط کاش زودتر از این وضع دربیام!
***
ریحانه
از راهرویی که نشونم داده بود گذشتم و رسیدم به چندتا در، در یکیشون رو باز کردم و وارد شدم، یک اتاق نسبتا بزرگ با ست سفید قهوهای، اتاق ساده و قشنگی بود. معلوم بود زیاد ازش تا به حال استفاده نشده سردرگم روی تخت تک نفرهی گوشهی اتاق نشستم، من اینجا چیکار میکردم؟
چی شد که این شد؟ مثل یک خواب بود انگار، تا به حال همه زندگیم رو تو خواب گذرونده بودم و حالا وارد یک زندگی دیگه شده بودم، چقدر دور بودم، از روستا از خانوادم!
قطره اشکی سمجانه از چشمم چکید، چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر