متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شاعر‌پارسی اشعار حافظ شیرازی

  • نویسنده موضوع فاطمه نصیری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 750
  • بازدیدها 11,942
  • کاربران تگ شده هیچ

Harry_QW

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
3,869
پسندها
33,807
امتیازها
65,673
مدال‌ها
33
  • مدیرکل
  • #501
475
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیده‌ست بدین سخت کمانی
چون اشک بیندازیش از دیده مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی
 
امضا : Harry_QW

Harry_QW

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
3,869
پسندها
33,807
امتیازها
65,673
مدال‌ها
33
  • مدیرکل
  • #502
476
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
 
امضا : Harry_QW

Harry_QW

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
3,869
پسندها
33,807
امتیازها
65,673
مدال‌ها
33
  • مدیرکل
  • #503
477
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
 
امضا : Harry_QW

Harry_QW

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
3,869
پسندها
33,807
امتیازها
65,673
مدال‌ها
33
  • مدیرکل
  • #504
478
نوش کن جام ش*ر..اب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام ش*ر..اب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Harry_QW

Harry_QW

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
3,869
پسندها
33,807
امتیازها
65,673
مدال‌ها
33
  • مدیرکل
  • #505
479
صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی
 
امضا : Harry_QW

Harry_QW

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
3,869
پسندها
33,807
امتیازها
65,673
مدال‌ها
33
  • مدیرکل
  • #506
480
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی
 
امضا : Harry_QW

Harry_QW

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
3,869
پسندها
33,807
امتیازها
65,673
مدال‌ها
33
  • مدیرکل
  • #507
481
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی
 
امضا : Harry_QW

Harry_QW

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
3,869
پسندها
33,807
امتیازها
65,673
مدال‌ها
33
  • مدیرکل
  • #508
482
ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی
چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی
این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمی‌کنی
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی
 
امضا : Harry_QW

Harry_QW

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
3,869
پسندها
33,807
امتیازها
65,673
مدال‌ها
33
  • مدیرکل
  • #509
483
سحرگه ره روی در سرزمینی
همی‌گفت این معما با قرینی
که ای صوفی ش*ر..اب آن گه شود صاف
که در شیشه برآرد (بماند) اربعینی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
مروت گر چه نامی بی‌نشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
نمی‌بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
درون‌ها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
اگر چه رسم خوبان تندخوییست
چه باشد گر بسازد با غمینی
ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیش بینی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Harry_QW

Harry_QW

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
3,869
پسندها
33,807
امتیازها
65,673
مدال‌ها
33
  • مدیرکل
  • #510
484
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده بگزیده او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی
شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی
سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشینی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Harry_QW

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا