نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

شاعر‌پارسی اشعار ابن حسام خوسفی

  • نویسنده موضوع Hilary
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 279
  • بازدیدها 7,341
  • کاربران تگ شده هیچ

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #111
بی تو حرامست تماشای باغ

با تو مرا از همه عالم فراغ

ای رخ تو شمع شب افروز من

خوش بنشین تا بنشیند چراغ

شیفته را به ز مُفَرِّح بود

بوی سر زلف تو اندر دماغ

ما به می لعل لبت قانعیم

ساقی مجلس بنه از کف ایاغ

در جگر غنچه ز درد تو خون

بر دل لاله ز جفای تو داغ

سر مکش از گفته ی ابن حسام

از تو پذیرفتن و از ما بلاغ

نکته مگو تا نبود نکته دار

کس ندهد طعمه ی طوطی به زاغ
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #112
غمزه ی تیز ترا سینه ی من شد هدف

خون دلم گو بریز اینت مرا صد شرف

در صف تو عاشقان جامه به خون شسته اند

تا که شود در میان یا که رود پیش صف

دل به کمند تو باز بسته از آن شد که هست

سایه ی موی ترا نور خدا در کنف

غرقه ی بحر عمیق از پی دُردانه ایم

یا برود سر ز دست یا گهر آید به کف

عمر که بی یاد دوست می گذرد عمر نیست

تا نکنی عمر من عمر گرامی تلف

جان ودل عارفان صید کمند تواند

کی بود آخر ترا میل به صید عجف

فتنه نشان می دهند رو به طلب شحنه ای

فتنه نشان تو بس شحنه ی دشت نجف

ابن حسام این سخن وسع بیان تو نیست

اَلهَمَنی مُلهَمٌ عَرَّفَنی مَن عَرف

لؤلؤ نظم خوشاب زاده ی طبع من است

دُرّ گرانمایه را پاک بباید صدف
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #113
به وقت گل چو به کف برنهی ش*ر..اب رحیق

بنوش جام مروّق به یاد لعل رفیق

بیار ساقی گلرخ می خمار شکن

به بوی مشک و صفای گلاب و رنگ عقیق

صفای دل می صافیست بار ها گفتم

ولی چه سود که صوفی نمی کند تصدیق

مجاز،قنطره ی راه اهل تحقیق است

هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق

چو یاد لعل تو در خاطرم خطور کند

به نکته خون بچکاند دلم به فکر دقیق

اسیر چاه زنخدان تست یوسف دل

مگر که زلف تواش برکند ز چاه عمیق

به یاد چشم تو چندان گریست ابن حسام

که گشت مردم چشمش در آب دیده غریق
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #114
الا یا ساقی البَزم الحَقیق

أدر کأسأ دهاقاً من رحیق

ش*ر..ابٌ سائقٌ للشاربینا

تشابه لونها لون العقیق

وفکُر خیال لعلکَ لی دقیقً

دقیقُ الفکر فی فکر الدّقیق

مرادک واسعً فاطلب تَجدها

فإنَّ الکسل آتٍ باالمضیق

مشاهدهُ الحبیب مجاهدات

وصالُ الحلِّ فی فجٍ عمیق

عقیقی لیس فی الدنیا عتیق

فمالی لا اری فیها عنیق

رفیقی تطلب الدُّنیا و رفقاً

و لیس لها التَّرفق باالرَّفیق

تأملها و لا منها تألم

و کن فیها کأبناء الطَّریق

رجال ٌ أذ رؤا دنیا دَنیّا

تأمل کیف قنعوا بالسَّویق

فحاذر مکرها یابن الحسام

وکالحسَّان و واثقٌ بالوثیق
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #115
ای ملک طراوت به تو زیبنده ولایق

روی تو و گلبرگ طری هر دو مطابق

از طرّه ی تو بوی برد عنبر سارا

وز چهره ی تو رنگ برد برگ شقایق

وصف سر مویی ز میان تو نکردیم

چندانکه نمودیم بسی فکر دقایق

هر تیر که ابروی کمان تو بپیوست

بگشای و بزن بر هدف سینه ی عاشق

زاهد که جز ابروی تو اش قبله ی رازیست

بیچاره نکرده است یکی سجده ی لایق

خواهی که کنی دست بکش در کمر دوست

ای دوست بکش دست تعلُّق ز علایق

تا رنج تو اندر طلب راه مجاز است

کی راه دخندت به سر گنج حقایق

درد دلم از پیر خرابات بپرسید

زیرا که طبیب است درین مسئله حاذق

گر ابن حسامت به سر کوی مغان خواند

تا سر نکشی از سخن مرشد صادق
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #116
چو خاک تا نشود تخته ی من اندر خاک

ز لوح سینه نگردد رقوم عشق تو پاک

ز سوز سینه خبر می دهد به غمّازی

سرشک سرخ و رخ زرد و دیده ی نمناک

متاب رشته ی زلفت ز ما درین گرداب

که میل کشتی ما می کند نهنگ هلاک

چه غم ز طعنه ی دشمن اگر تو باشی دوست

که نیش همدم نوش است و زهر با تریاک

به زهر می کشدم عقل مفسد ابن حسام

خیال فاسدش از سر ببر به شیره ی تاک
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #117
حریف دلکش خوش طبع و ساقی گلرنگ

ش*ر..اب و شاهد و شمع و شب و چغانه و چنگ

هوای معتدل نو بهار و موصم گل

طراوت چمن دلفریب و دلبر شنگ

نوای نغمه ی عشّاق و ساز پرده ی راست

مده به رغم مخالف چو می توان از چنگ

به صلح کوش که با روزگار عربده جوی

بسی به عربده رفتیم و بر نیامد جنگ

دلم چو شیشه شد و روزگار سنگین دل

کدام شیشه که نشکست روزگار به سنگ

غمت که جای نمی یافت در جهان فراخ

چگونه جای دهم در فضای سینه ی تنگ

گر آه غالیه گونم در آسمان گیرد

عذار آیینه ی اختران بگیرد زنگ

به وصل خویش برآر آرزوی ابن حسام

شتاب عمر گرانمایه بین چه جای درنگ
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #118
رخ زرد از آن روی شویم به اشک

که تا آبرویی بجویم به اشک

از آن مرد خواهم بر آن خاک کوی

که باشد کند شستو شویم به اشک

چو بر کشته ی خویشتن بگذری

بر آور یکی آرزویم به اشک

عبیری برآموی بر من به موی

گلابی بر افشان به رویم به اشک

بر آنم که بر ره نمانم غبار

که سقّای آن خاک کویم به اشک
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #119
ای قامت بلند تو ما را بلای دل

چون من که دیده ای که بود مبتلای دل

از دست دیده کار دل من به جان رسید

ای دیده ای که چه کردی به جای دل

خون دلم بریخت خیال لب تو دوش

آه از لب توام ندهد خونبهای دل

دل آرزوی لعل تو دارد به بوسه ای

گر وایه ی دلم نرسد از تو وای دل

دوش اندرون غنچه ی دلتنگ خون گرفت

از بس که گفت بلبلش از ماجرای دل

آیا کجا معالجه ی درد دل کنند

کانجا من از طبیب بپرسم دوای دل

ابن حسام مخزن گنج قناعت است

از لطف دوست کلبه ی احزان سرای دل
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #120
برفتی از نظر و از نظر نرفت خیال

به افتراق مبدّل شد اتفاق وصال

تصوری به صبوری خیال می بندم

زهی تصور باطل زهی خیال محال

به دست باد صبا بوی زلف خود بفرست

مگر به حال خود آید دل پریشان حال

مرا چه سود که دامن ز آب در چینم

که هست دامن من ز آب دیده مالامال

کبوتر حرم صدر سینه یعنی دل

به دام زلف تو آمد به میل دانه ی خال

مرا که صاحب حالم به معرفت بشناس

چرا که معرفه باید به واجبی ذوالحال

درون روزنه ی جان چو آفتاب بتاب

که در هوای تو سر گشته ایم ذره مثال

کمال حسن تو چون برق لُمعه ای بنمود

بسوخت ابن حسام از تجلّیات جمال

مرا رسد که کنم دعوی کمال سخن

از آن جهت که رسانم سخن به حدّ کمال
 
امضا : Hilary

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا