- ارسالیها
- 479
- پسندها
- 4,868
- امتیازها
- 23,673
- نویسنده موضوع
- #41
یه بار تو اردو خواستیم کخ بریزیم منتظر شدیم تا یکی از بچه ها که خیلی مظلوم بود بخوابه. بعد رفتیم سر وقتش و لباسشو با نخ و سوزن دوختیم به پتوی زیرش. خلاصه چشمتون روز بد نبینه، صبح پا شده بود فکر می کرد جنی شده! یا بختکی چیزی افتاده روش هر چی می خواست بلند شه تالاپی میوفتاد رو زمین خلاصه انقدر بهش خندیدیم که چی!