• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

متوسط داستان کوتاه سَخَّرَ | زهرا.م کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 1,364
  • کاربران تگ شده هیچ

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
کم‌کم داشت در دلش ترس رخنه می‌کرد؛ بدون هیچ صلاحی برای دفاع از خود، کلبه را ترک کرده و به دنبال مزاحمی می‌گشت که سرزده به خانه‌اش آمده بود. اگر این اتفاق یک روز قبل می‌افتاد مطمئن بود که شیطنت پسربچه‌‌های محله‌شان است، اما این‌جا، در میان این جنگل عظیم که جز درخت و حیوانات درنده هیچ‌چیز دیگر یافت نمی‌شد، یکی آمده به درشان کوبیده و رفته، این زیادی برایش غیرمنطقی و عجیب به‌نظر می‌آمد.
عقب گرد کرد و سعی کرد راه رفته را پیش بگیرد؛ باید هرچه سریع‌تر به کلبه بازمی‌گشت تا خوراک جانوری گوشتخوار نشده بود؛ می‌دانست که حالا همسرش با نگرانی منتظر آمدنش است و دلش نمی‌خواست او را ناآرام و مضطرب ببیند.
با نزدیک شدنش به کلبه توانست آلما را ببیند که در کنار لیب به زیر لامپ کم‌سوی بالای در ورودی منتظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
با کنجکاوی چشمان ریز و یاقوتی‌اش را متمرکز کرد تا شیئی پیدا کند. در نگاه اول هیچ به چشمش نخورد، اما با کمی دقت توانست انگشتری تماماً سنگ سیاه‌رنگی را که روی پارچه مخمل مشکی استتار کرده بود ببیند. با تعجب انگشتر عقیق را بیرون آورد و با دقت جعبه را زیر و رو کرد به امید آنکه شاید چیز دیگری از چشمش دور مانده باشد. ناامید چشم از جعبه گرفت و به عقیق که از سیاهی بیش از حد به مانند آسمانی بدون ستاره می‌ماند، خیره شد.
معده‌اش به شدت به هم پیچید که باعث شد برای لحظه‌ای به خود بیاید و چشمانش را که ناخواسته ده‌دقیقه تمام به انگشتر دوخته بود، بگیرد.
آب دهانش را قورت داد تا میانه راه مخلفات معده‌اش را بازگرداند.
انگشتر را درون صندوق گذاشت و درش را بست؛ از خانه بیرون رفت تا هوایی تازه کند و کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
درحالی‌که به سمتش می‌دوید با نگرانی گفت:
- مارتن!
با شنیدن صدای آلما سرش را بلند کرد و به چشمان‌ درشت و قهوه‌‌ای همسرش که با نگرانی هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، نگاه کرد.
آلما دستش را روی شانه مارتن گذاشت و فشار آرامی داد.
- حالت خوبه؟!
مارتن برای آنکه از نگرانی‌های همسرش کم کند، دستش را به‌روی دسته روی شانه‌اش گذاشت و با لبخندی که به‌ لب می‌نشاند گفت:
- خوبم.
آلما که با شنیدن کلمه «خوبم» از زبان همسرش، که آنچنان هم خوب به نظر نمی‌رسید، پرسید:
- مشکلی پیش اومده؟!

به آرامی از جا بلند شد و همانطور که دستش را به دور کمر باریک آلما حلقه می‌کرد و او را به سمت خانه می‌کشید، گفت:
- مشکلی نیست! احتمالا فشار خونم اومده بود پایین، کمی احساس حالت تهوع داشتم، حالا بهترم. بهتره بریم تو.
وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
در اتاق لیب را به آرامی باز کرد و وارد شد. لیب با چهره معصوم و کودکانه‌اش خوابیده و پتو را به کناری انداخته بود.
با دیدن چهره غرق در خواب لیبرا لبخندی روی لب‌هایش نشست و آرام موهای قهوه‌ای و بافته‌ شده‌اش را از روی شانه‌اش برداشت و بوسه‌ای به روی‌شان زد.
جعبه را کنارش روی تخت گذاشت و پتو‌ی نازک را به‌روی تنش کشید.
به آرامی بلند شده و از اتاق خارج شد. با خروج او از اتاق، جیو هم خواب‌آلود در اتاقش را باز کرد و بیرون آمد.
مارتن با دیدن چهره گیج و موهای طلایی‌ و نامرتب جیو خنده‌ای کرد و با صدایی کنترل شده گفت:
- صبح بخیر!
جیو نگاهی به پدر سرحال و خندانش کرد و همان‌طور که متقابلاً با «صبح بخیر» جوابش را می‌داد، به سمت سرویس بهداشتی به راه افتاد.
مارتن سری تکان داد و راه‌ پله را در پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
تحمل این جمع بی‌جهت خوش را نداشت.
با خارش پشت گردنش دست آزادش را به آرامی پشت گردنش کشید. با برخورد جسمی کوچک به انگشتانش سریع سرش را تکان داد و با «هیع»ای بلند که از دهانش خارج می‌شد با دستش به پشت گردنش ضربه زد.
با حیرت به شاپرک بزرگ پشمالو و سبزرنگ که حالا به روی سرامیک سفید کف سرویس بهداشتی افتاده بود، نگاهی کرد. شاپرک به آرامی شاخک‌های پُر و پشمی‌اش را تکانی داد و به سمت جیو قدمی برداشت.
جیو ناخودآگاه از روی ترس پایش را بلند کرده و محکم به روی شاپرک کوبید. قلبش به دلیل یهویی افتادن چنین اتفاقی تندتند در سینه‌اش می‌کوبید. به آرامی پایش را بلند کرد و دمپایی راحتی‌اش را که ردی از مخلفات درون بدن جانور به‌رویش حک شده بود، به پا کرد. نگاهش به آرامی سر خورد و به‌روی شاپرکی که حالا روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
سلام، یکم طول کشید تا پارت جدید ارسال بشه و از این بابت متاسفم:(
لطفاً نظراتتونو توی پروفایلم بگید، اگر هر نکته‌ای هست که جامونده و یا غلط تایپی چیزی هست بگید تا ویرایش کنم.
ممنون که می‌خونید:)❤️



با حرکت سریع و ریزی در گوشه چشمش سر جا خشک شد. به سرعت سرش را به سمت چپ چرخاند. راهرو خالی و در سکوت فرو رفته بود. مردمک چشمانش گشاد شده و تمام راهرو را به زیر نظر گرفت تا از هیچ چیز غافل نماند.
همه چیز سر جای خود ثابت مانده بود و به جیو نوید امن بودن را می‌داد. جیوانا با خیالی آسوده سر چرخاند و به سمت در اتاق قدمی دیگر برداشت. با حرکتی دیگر در گوشه چشمش سر جا خشک شده و آب دهانش را به سختی قورت داد. اخم‌هایش را درهم کشید. در دل ناسزایی به لیب گفت؛ مطمئن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
جیو با حیرت به جانور زیبا و غیرعادی خیره شد؛ به طرز عجیبی بزرگ بود و به راحتی می‌شد رد پایش را که خار مانند در دست فرو می‌رفت حس کند. با حرکتی دیگر در گوشه چشمش، سر چرخاند و به شاپرک دیگر که به آرامی و قدم زنان از زیر در اتاق لیب خارج می‌شد، نگاه کرد. این سومین بار بود که این موجود را در خانه می‌دید؛ قطعاً مادرش و لیب با دیدن چنین شاپرکی می‌ترسیدند و تا سم‌پاشی نکردن کل خانه، در این مکان نمی‌ماندند؛ حتماً باید قبل از فهمیدن آن‌ها این موضوع را با پدرش در میان می‌گذاشت.
شاپرک را به کناری رها کرد و روی زانو به سمت در حرکت کرد، سرش را روی زمین گذاشته و با دقت از زیر در اتاق را زیر نظر گرفت، اما هیچ چیز به جز زمین پیدا نبود.
از جا بلند شد و سعی کرد به آرامی در را باز کند تا خواهر بازیگوشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
جیو که از شوک دیدن این منظره دلهره‌آور زبان قفل کرده بود، کم‌کم چشمانش را گشادتر و دهانش را تا حد امکان از هم گشود، تا جایی که می‌توانست شروع به جیغ کشیدن کرد، از صدای بلندش گوش‌هایش تیر کشید، اما این مانع فریادهای ترسیده جیو نشد.
با صدای بلند جیو شاپرک‌ها هراسان و ترسیده به سمت در اتاق هجوم آوردند و خودشان را به جیو که میان درگاه در ایستاده بود کوبیدند.
با وارد شدن شاپرکی به گلویش نفسش قطع شده و شروع کرد به سرفه کردند. با دو دست شروع کرد به چنگ انداختن به گلویش، سعی داشت مانع رد شدن جانور به گلویش شود اما تلاش‌هایش بی‌فایده بود؛ چهره‌اش به سیاهی می‌زد و رگ گردن و پیشانی‌اش بیرون زده بود. چشمانش از حدقه بیرون زده و از ریزش دانه‌های عرق به درونش به سوزش افتاده بود. شاپرک دست و پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
دستان بلندی جلو آمده و مانع سقوط جیو به زمین شدند.
مارتن دخترکش را در آغوش کشید و با نگرانی به چهره کبود و گردن خونینش چشم دوخت.
آلما مضطرب مارتن را دور زد و خود را به دخترکش که بی‌جان میان دستان مارتن رها شده بود، رساند؛ با دیدن خراش‌های عمیق روی گردنش یکه خورده و دو دستش را به‌روی دهانش گذاشت. نیم‌تنه بالایی لباس خواب طوسی‌رنگ جیو، سرخ شده از خون بود.
آلما هول شده دستانش را روی شکاف‌های گردن جیو گذاشت تا از قطرات خونی که پی‌در‌پی از زخم‌هایش جاری می‌شدند، جلوگیری کند.
- مارتن!
مارتن که تمام مدت با حیرت تنها به چهره کبود دخترکش زل زده بود، با آوردن نامش توسط آلما به خود آمد و سریع جیو را در آغوشش بالا کشیده و به سمت اتاقش پا تند کرد.
جیو را روی تخت خواباند و دسته‌ لباس‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
مارتن که نمی‌خواست آلما چنین صحنه‌ای را ببیند، با صدایی که بی‌شک با فریاد تفاوتی نداشت، گفت:
- سریع جعبه کمک‌های اولیه رو بیار!
آلما حیران و سردرگم لحظه‌ای مات همسرش ماند اما بلافاصله با دیدن گره‌ ابرو و رنگ پریده‌ی مارتن به سمت در اتاق حجوم آورد.
مارتن تیشرت مشکی جیو را که سری اسکلتی در مرکز خود داشت در دست گرفت و با یک حرکت سریع آن را به دو نیم تقسیم کرد. تکه‌ای از لباس را از زیر گردن جیو رد کرده و به آرامی روی گردنش گره زد. دستانش را به‌روی زخم‌ها فشرد تا از شدت خون ریزی بکاهد.
قرار بود تعطیلاتی آرام، برای استراحت و به دور از درگیری‌های ذهنی داشته باشند، اما صبح دومین روز از تعطیلاتشان را این‌گونه، با چنین اتفاقی شروع کرده بودند!
- بابا... .
مارتن به سمت در چرخید و به لیب که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا