متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

آموزشی بهترین شروع برای یک رمان چی می‌تونه باشه؟

  • نویسنده موضوع Najva❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 46
  • بازدیدها 1,863
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #1
سلام خدمت یک‌رمانی های عزیز

باتوجه به این‌که همه شما دوستان رمان خون هستید حتما باید تا حالا رمان‌هایی خونده باشید که شروعشون به این شکله:

•| با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم. وای چرا زنگش اینجوریه. خدا بگم چیکارت نکنه شمسی، لابد اون عوض کرده! گوشیم رو از رو میز برداشتم. وااای خدای من دانشگاه دیر شد! (دقت کنین دوستان، دانشگاه دیر شده ولی شخصیتای ما برنامه نیم ساعت ارایششون پابرجاست! درضمن تو راه با یه پسر خوشتیپ تصادف کرد و کل کل کرد رو دیگه اگه نباشه توهین به جامعه نویسندگیه!)
•| تو آینه نگاهی به خودم انداختم. وای خدا جون من چه خوشگلم! موهای بلوند تا کمر، بینی خدادادی سر بالا و همه فکر میکنن عمل کردم، لبام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Najva❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,544
پسندها
64,198
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • #2
باز هم صدای آب و مرور خاطرات، از کجا باید بگویم؟ از لحظات تلخ شکست یا خ**یا*نت دوستان قابل اعتماد؟! و باز هم صدای آب، به وان خالی سفید رنگ حمام زیر چشمی نگاه می کنم. قلبم تند تند می زند. همه جا دوباره تیره و تار می شود. آدم بزرگ ها تا کی باید توی بیداری کابوس ببینند؟ پدرم را دوباره آغشته به خون داخل وان می بینم. تا کی باید صبر کنم برای انتقام!
صدای آب که تا دیروز زیباترین موسیقی دنیا بود حالا برای من یادآور یتیم شدن و تنهایی ام شده بود.
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

AVA

رفیق جدید انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
76
پسندها
1,699
امتیازها
9,703
مدال‌ها
6
سن
28
  • #3
چشمامو میبندم ، یه باد سرد پوست صورتم رو نوازش میکنه و من کیف میکنم از لمس این سرما ...
نفس عمیق میکشم و حال تک تک سلول هام رو بهتر میکنم ..
چشم باز میکنم ..
منظره پیش رو متفاوت ترین و زیباترین منظره ایه که دیدم و دوست دارم هر بار ببینم ... صدا میاد که آماده ... حالا...
و من شروع به دویدن میکنم و از سطح شیب دار کوه پایین می دوم و بعد رو هوا سر میخورم و بعد پرواز... . از خوشی فریاد میزنم و بلند می خندم ..
با وجودی که اولین بارم نیست که این حس رو تجربه میکنم ولی هر بار تازگی داره .
پاراگلایدار سواری بخش لذت بخشی از زندگی ای شده که گاهی برای فراموش کردن تلخی های این زندگی بهش پناه میبرم ... در آسمان فکر کردن به تلخی ها معنایی نداره در آسمان فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ASIL

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,470
پسندها
7,370
امتیازها
33,973
مدال‌ها
19
سن
22
  • #4
‎خب... نمی دونم شروع خوب و غیر کلیشه ای هست یا نه. ولی امیدوارم کسی بتونه ازش استفاده کنه. اسامی اشخاص قابل تغییرن.اگه خوب نیست ، بگید حذفش کنم.‏‎
‏...
ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺑﻠﻨﺪ "ﺟﯿﻦ ﻫﺎﺗﺴﻮﻥ" ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﭘﯿﭽﯿﺪ ، ﻗﻬﻘﻬﻪ "ﭘﻞ ﻭﯾﻨﭽﺴﺘﺮ" ﺑﻪ ﻫﻮﺍ ﺭﻓﺖ.
ﺟﯿﻦ ، ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺯﻧﺎﻥ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺍﺯ ﮔﺎﻫﯽ ، ﺑﺎ ﺳﮕﺮﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﻫﻢ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ، ﺑﻪ ﭘﻞ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﯾﺴﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ، ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺟﯿﻦ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﺵ ﺧﯿﺲ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﻮﺩ.
-ﭘﻞ ﻭﯾﻨﭽﺴﺘﺮ! ﺗﻮ ﯾﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺷﺮﻭﺭﯼ! ﭼﻪ ﻃﻮﺭ ﺟﺮﺋﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺻﺪﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﻠﻨﺪ ﺟﯿﻦ ، ﺗﺮﺱ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺨﺖ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺍﺷﺖ.
ﭘﻞ ﺑﺮ ﭼﻤﻦ ﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ، ﺧﻨﮑﺎﯼ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﯿﺸﺎﻥ ، ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺳﺮ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ASIL

فرزانه رجبی

نویسنده افتخاری
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
16,413
امتیازها
39,073
مدال‌ها
29
  • #5
رمانی که قراره شروع کنم اینجوری شروع میشه!

-سنگینه،نمی تونم حملش کنم!
طاها که پشت به سعید مشغول شستن دست هایش بود گفت:
-خب چون دفعه اولته این جوری فکر می کنی وگرنه بهش عادت می کنی!
-به چی عادت می کنم طاها؟
-به لباس و اون کپسول دیگه!
-من منظورم اینه که وظیفه سنگینیه،نمی تونم با خودم این حس رو بکشونم این طرف و اون طرف!
طاها لبخندی زد و شیر آب را بست،همین جور که دست هایش را خشک می کرد گفت:
-سعید تو مگه نمی دونستی قراره چیکاره بشی و کجا بیای؟ چه فکری؟چه حسی؟ تو فقط باید با تمام وجودت خدمت کنی همین،سنگینی نداره،آروم باش!
-جون آدما،زنده موندن و مردنشون تو دست ماست،میگی آروم باشم؟
-مرگ و زندگی دست خداست پسر،ما وسیله ایم،بهت حق میدم چون اولین روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فرزانه رجبی

Moon.H

کاربر انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
360
پسندها
1,471
امتیازها
10,583
مدال‌ها
4
سن
22
  • #6
والا منم نیمدونم شروعم خوبه یا نه ولی دیه همه تلاشم رو کردم برای نوشتنش . فقط یه نکته به دلیل اینکه شهر من پاییز و زمستونش قاطی داره و برگ هاش تازه اواخر پاییز میریزه! مجبور شدم از هر دو فصل استفاده کنم . در اصل دید من اواخر پاییز و نزدیک شروع زمستان :
درختان از مقابل چشمانم عبور می کنند . تن برهنه شان غم را بر دلم می نشاند . رنگ تیره شدن ان ها حس بدی را در وجودم می نشاند . حس ترس از تنها شدن . برگ ها بی رحمانه از شاخه شاخه درختان نیمه برهنه جدا شده و با دست قدرتمند باد پیج و تاب میخورند تا به زمین برسند . اگر دقت کنی میتوانی صدای ضجه آن ها را بشنوی . دلم از ان همه بی رحمی گرفته بود . دلم برای برگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Moon.H

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
17,086
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #7
با بي حوصلگي به ترنمي كه مشغول گوشزد كردنِ نصيحت هاي هميشگي اش است، گوش مي دهم:
_دلربا زياد تو خونه نمون.
چيزي بر خلاف ميلش نمي گويم:
_باشه.
_دلربا بي حوصلگي رو بذار كنار!
بازهم همان جواب را مي دهم:
_باشه.
_دلربا مثبت انديش باش.
نفسم را با فوت بيرون مي دهم.
_باشه.
آهي از سر كلافگي مي كشد و مي گويد:
_باور كن، من هر چي مي گم به صلاحته، نمي خوام گوشه گير و افسرده شي، طاقت ندارم اينقدر بي روح ببينمت.
پوزخند تلخي مي زنم و جواب مي دهم:
_از اين دلربا، بيش از حد ممكن توقع داري. با وجود مشكلات زندگي، هيچ كس نمي تونه شاد باشه و غصه نخوره.
.
(من بخشي از شروع قسمت اول رمان جديدم رو گذاشتم*~*)
 
امضا : F.Śin

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • #8
امروز در کوچه پس کوچه های بازار، ازدحامی بزرگ سفره پهن کرده بود؛ همه بازرگانان از شهرهای مختلف به پایتخت آمده بودند تا هم کالایشان را بفروشند، هم کالای جدیدی بخرند و در شهرهای دیگر عرضه کنند. در یکی از کوچه‌ها، کنار گل فروشی، محلی که با چوب ساخته شده بود که چند زن کنارهم جمع شده بودند و همان طور که گل های خود را آب می دادند و برخی خیابان های کاشی کاری شده نارنجی رنگ را تمیز می کردند، به زدن حرف های خاله زنکشان ادامه می دادند.
_ معلوم نیست از کجا این بچه پیداش شده؟ آخه مگه میشه کسی یورنا نداشته باشه؟
_ نمی دونم ولی به نظر من اون اصلا انسان نیست.
زن بعد از این حرف، با دستانش بر روی گل های پژمرده گذاشت، چند ثانیه گذشت که دستانش را عقب کشید و آن‌ها را از روی گل‎ها برداشت. گل ها چنان می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

AiLiN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
7
 
ارسالی‌ها
2,702
پسندها
20,804
امتیازها
74,773
مدال‌ها
7
  • #9
من بخشي از شروع قسمت اول رمان جديدم رو گذاشتم.
همراه دنیل پسرخالم سوار برهواپیما،ترکیه را ترک کردیم وبه سوی کشور ایران اومدیم. دوست داشتم گریه کنم ولی نمیتونم این بغض لعنتی رهام نمی کنه،هنوز تو فکر خواهر کوچولومم خواهری که این سالها خیلی ازش دور بودم عذاوجدان امونمو بریده دست دنیل که میشه رو دستم از فکروخیالاتم میام بیرون با لبخند نگام میکنه دستمو محکم تر فشار میده اینجوری میخواد دل داریم بده فشار ارومی به دستش وارد میکنم و چشمامو می بندم نمی دونم کی چشمام گرم شدوخوابیدم.
باتکونای دست دنیل بیدار شدم.
 
امضا : AiLiN_R

اشک سرخ

هنرمند انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
782
پسندها
17,067
امتیازها
44,373
مدال‌ها
24
سن
22
  • #10
اه بازم نشد.خب همینجوری که این میره رفتم که .پووووف .اشکال نداره الهام دوباره سعی کن تو میتونی ببین یکی از پاهاتو نود درجه کن در حالی که اونو میذاری زمین اون یکی پاتو بکش عقب.آره خودشه همینجوری.با دقت داشتم تمرین میکردم که یهو آهنگ قطع شد.اوا این چرا قطع شد؟

( ایشالا میخوام رمان بنویسم این شروعشه
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا