لاغر بود، با شانه های باریک، صورتی کشیده که موهای سرش هم کمی ریخته بود. یک مَرد کاملا معمولی!
نه...! هیچ زنی نمی تواند اینطور خودش را به یک مَرد معمولی بچسباند و شانه به شانه، با لبخند و نگاهی زیبا، با او در مسیری بلند، همقدم شود!
حتما آن مَرد، چیزی داشت که سالها اینطور زنی را محو خودش کرده بود!
من می گویم... "عشق"! ولی مرتضی نگاه زیباتری به آن دو داشت!
او به دستان مرد اشاره کرد و گفت: "میبینی! قلبشان را توی یک مشت گرفته اند! طوری که هیچکس قادر به دیدن آن نیست. آنها رازی دارند که از دیگران پنهانش کرده اند تا افشا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.