• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان جمجمه‌ خوار | آذربان کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,174
پسندها
42,708
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
صدای زنگ گوشی، بی‌هوا در سکوت کش‌دار خانه پیچید. دانا که هنوز درگیر صحبت‌های مریم بود، لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش به شماره‌ی روی صفحه افتاد. شماره‌ی اداره بود، مستقیم از دفتر فرماندهی.
با کمی تردید گوشی را برداشت. صدای سرهنگ حیدری، مثل همیشه، خشن، شمرده و با قدرت در گوشش پیچید:
- سرگرد! همین حالا بیا اداره. باید صحبت کنیم.
و بی‌هیچ توضیح دیگری تماس قطع شد. لحنش سرد و بی‌انعطاف بود. دانا گوشی را پایین آورد، لحظه‌ای پلک زد و در فکر فرو رفت. حس بدی مثل وزنه‌ای بر شانه‌اش نشست و کف دستش عرق سرد نشست. تازه به یاد آورده بود که این چند وقت آن‌قدر درگیر پرونده بود که فراموش کرده جزئیات را برای سرهنگ بازگو کند. دستی به قهوه‌ی تیره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,174
پسندها
42,708
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
دانا پس از مکث کوتاهی، لب باز کرد:
- سرهنگ، اگر اجازه بدید توضیح بدم!
سرهنگ دستش را بالا آورد. انگشتر عقیق آبی‌رنگ، روی جایگاه نقره‌‌اش درخشید.
- گوش بده سرگرد!
پوشه را باز کرد. پر بود از گزارش‌های رسمی، تصاویر قبرهای تخریب‌شده، پرونده‌ی روانی آرش رضوی و گزارشی از رفتن دانا به آن خانه‌ی منحوسِ متروکه.
- اینجا چی نوشته؟ این‌که بدون هماهنگی با سیستم، عملیاتی انجام دادی که ممکن بوده خودت و ستوان کشته بشین!
نفس خشمگینی کشید و چشم‌هایش به طبعیت از این خشم، غرید.
- سرگرد! تو با یه بیمار روانی طرفی‌. نه صرفا فقط یه قاتل. باید همه‌ی جوانب رو می‌سنجیدی!
دانا ناخواسته اخم کرد. پنجه‌هایش حالا روی پایش مشت شدند.
- سرهنگ اون رفتاراش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,174
پسندها
42,708
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
چون که خیلی وقت بود پارت نذاشته بودم، یه پارت نسبتا طولانی تقدیم بهتون...♡


دانا پس از خیرگی کوتاهی، سر تکان داد و لبش را با زبان تر کرد. انگشتان کشیده و بلندش حالا بی‌اختیار روی میز ضربِ کم‌صدایی گرفته بودند. انگار ذهنش با این ‌کار به دنبال نظمی در میان آشفتگی‌ها می‌گشت.
سرهنگ، پرونده را باز کرد نگاهی کوتاه به فهرست گزارش‌ها انداخت و گفت:
- همه‌چی رو برام روشن کن یگانه. بدون هیچ کم و زیاد کردنی.
دانا نفس عمیقی کشید. کف دست‌هایش را به شلوارش کشید و سپس روی میز گذاشت. شروع کرد، با لحنی شمرده؛ اما پر از شک و گره‌های درونی‌ای که یقه‌اش را می‌فشردند.
- سرهنگ... چطور بگم؟ انگار ما با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] M I R A S

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,174
پسندها
42,708
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
خانه‌ی دانا ساکت‌تر از همیشه بود. سکوتی که منبع آرامش بود و نه امینت را به صورت می‌کوبید؛ بلکه از آن‌هایی که فقط صدا را خفه می‌کرد و فکرها را هیولاهایی از جنس جنون.
ساعت از ده شب گذشته بود. دانا روی صندلی کنار میز نشسته بود و از پنجره‌ی نیمه‌باز، به خیابان خلوت بیرون نگاه می‌کرد. دود سیگارش بالا می‌جهید و سپس در آغوش سرمای هوا محو می‌شد. چراغ اتاق، زرد و کمی لرزان بود، انگار که به خط انتهای عمرش نزدیک‌تر از هر زمانی بود.
نادری روی مبل روبه‌روی او نشسته بود، پاهایش را در هم گره زده و چشمانش را به فرش دوخته بود. از ظهر تا به حال، هر دو درگیر یک انتظار خاموش بودند؛ دستور جلب و سپس بستری آرش رضوی.
دانا بدون نگاه کردن به نادری زمزمه کرد:
- حس بدی دارم!
نادری سر بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] M I R A S

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,174
پسندها
42,708
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
دانا به آرامی گفت:
- اون حکم فقط یه شروعه. حس می‌کنم تا وقتی ناصر رضوی رو پیدا نکردیم، این پرونده هیچ‌وقت پیشرفت خاصی نمی‌کنه. تموم که هیچی!
نادری نامطمئن و مشکوک زمزمه کرد:
- شاید چون نمی‌خوای تموم بشه.
دانا لحظه‌ای خشکش زد. حرف نادری را نشنیده گرفت؛ ولی درونش لرزید. در دل خودش هم می‌دانست بخشی از این پرونده او را زنده نگه داشته؛ بعد از سال‌ها پیگیری جرم‌های تکراری، حالا چیزی پیدا کرده بود که ذهنش را به چالش می‌کشید؛ نه فقط از نظر پلیسی، بلکه روانی.
- نمی‌فهمی نادری... .
صدایش آرام و گرفته بود. ادامه داد:
- بعضی پرونده‌ها فقط درباره‌ی جرم نیستن، درباره‌ی آدما هستن. درباره‌ی چیزایی که حتی به مغز خطور نمی‌کنه. اینکه یه آدم تا کجا می‌تونه و می‌خواد پیش بره.
نادری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] M I R A S

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,174
پسندها
42,708
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
سرهنگ بی‌آنکه حرفی بزند، دستش را به روی کاغذ‌ها گذاشت و به آرامی گفت:
- بشین سرگرد.
دانا به اطاعت از امر سرهنگ، نشست و چند لحظه را به سکوت گذراند. سرهنگ از جای برخاست و به سمت دانا قدم برداشت. کاغذ‌ها را به دستش سپرد. برگه‌ی رویی، برگه‌ای بود رسمی، مهر خورده و امضا شده. حکم جلب آرش رضوی!
دانا با نفسی تقریبا بنو آمده، دستش را روی پوشه گذاشت و با صدایی آرام گفت:
- بالاخره اومد!
سرهنگ به پشتیِ صندلی تکیه داد، دستش روی میز لرزید و نگاهش از پوشه به چهره‌ی دانا قدم برداشت.
- بعد از بررسی مدارک و گزارش‌های نصفه و نیمه‌‌ای که راجبش بود، حکم صادر شد؛ ولی فقط برای بازجویی و بازداشت موقت. سرگرد! گوش کن! این حکم برای بستری کردنش توی بیمارستان روانی اون‌قدر محکم نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] M I R A S

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,174
پسندها
42,708
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
شب، آن‌قدر غمگین و گرفته بود که قاب آسمان مثل ورقی سیاه به نظر می‌رسید. خانه‌ی قدیمی و پدری آرش، از دور چون ویرانه‌ای بیش نبود؛ ویرانه‌ای که گویا محل گذر ارواح و اجنه بود.
ماشین‌ها، جایی دورتر از خانه‌ی مورد نظر، در جاده‌ی باریک و خاکی روستا متوقف شدند. همه جا در سکوت فرو رفته بود و جز زمزمه‌های ملایم باد، چیزی به گوش نمی‌رسید.
دانا و ستوان نادری با چند نیروی باتجربه در صحنه حاضر بودند؛ گروهی که باید بی‌صدا، سریع و حساب‌شده عمل می‌کرد. دستور، خاموشی مطلق بود. بی‌سیم‌ها روی بی‌صدا، چراغ‌ها در ماشین‌ها به حداقل رسیده و فقط چراغ قوه‌های مجهز به کار گرفته شده بود.
با اشاره‌ی دانا، اکثرشان نزدیک خانه شدند. قبل از ورود دانا ایستاد و نفس کشید. بادی سرد برگ‌های خشک را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] M I R A S

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا