• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان جمجمه‌ خوار | آذربان کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,073
پسندها
39,150
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #61
سرهنگ به آرامی سرش را تکان داد. هنوز قانع نشده بود؛ اما چیزی در صدای دکتر باعث شد عقب‌نشینی کند.
- باشه دکتر. مدت زمان کوتاهی وقت داری. اگه بعد از این مدت، چیزی دستگیرت نشد، برش‌می‌گردونم بازداشتگاه.
دکتر پاسخ نداد. فقط چیزی یادداشت کرد، دفترچه‌اش را بست و گفت:
- فکر می‌کنم یه هفته کافی باشه. فقط لطفاً هیچ‌کس دیگه باهاش صحبت نکنه. نه مأمور، نه روان‌کاو دیگه‌ای. ذهنش به‌هم ریخته‌ست. هر برخورد اشتباه، می‌تونه همه‌چی رو از بین ببره.
سرهنگ سری تکان داد و با خداحافظی کوتاهی از راه‌رو عبور و صدای قدم‌های سنگینش کم‌کم در پیچ ساختمان محو شد.
دانا ماند و دکتر. چند لحظه در سکوت به در خیره شدند.
دکتر به حرف آمد.
- بعضی وقتا یه آدم با سکوتش بیشتر از صد تا مجرم فریاد می‌زنه. فقط باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,073
پسندها
39,150
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #62
آرش نگاهش را برگرداند و مستقیم در چشمان مرد مقابلش زل زد.
- فرقش چیه؟ اونا همیشه هستن. بعضی وقتا توی صداها، بعضی وقتا توی خاطره‌ها.
دکتر این‌بار یادداشت نکرد. فقط با صدایی آرام گفت:
- می‌خوام یه بار از گذشته‌ت بپرسم آرش. از بچگیت. از جایی که بزرگ شدی. از خونه‌ی مادرت.
آرش لبخند زد. نه از شادی؛ بلکه از تلخی.
- خونه؟ اون‌جا بیشتر شبیه جهنم بود. بوی نَم و خون خشک‌شده می‌داد. مامانم همیشه با ترس می‌خوابید. اون... همیشه یه گوشش به در بود.
دکتر کمی به جلو خم شد.
- از چی می‌ترسید؟
آرش مکث کرد. صداها توی سرش به جوش و خروش افتاده بودند.
- از صداش. از اون صدایی که شبا از پله‌ها می‌اومد. منم... منم می‌ترسیدم. چون می‌دونستم وقتی اون صدا تموم بشه، یعنی نوبت ماست.
دانا آرام پرسید:
- نوبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,073
پسندها
39,150
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #63
آرش آهسته سرش را بالا آورد. چشمانش پر از حسی شبیه به وحشت بود.
- نه! اونجا... هیچ جنازه‌ای نبود!
دکتر فرشته حس کرد بدنش سرد شده است. چیزی در صدای آرش بود که نمی‌شد نادیده گرفت.
- یعنی وقتی قبر رو باز کردی چیزی اون‌جا نبود؟
آرش سرش را تکان داد. حالا بیش از همیشه احساس سرما می‌کرد.
- فقط خاک بود؛ ولی... ولی... خاک گرم بود. انگار یکی همین چند لحظه پیش اون‌جا بوده.
دکتر نفسش را بیرون داد. قلبش کمی به تپش افتاده بود؛ اما سعی کرد صدایش را آرام نگه دارد.
- فکر می‌کنی اون کجاست؟
آرش لبخندی بی‌جان زد و دستانش را دور بازوان تنومندش کشید:
- همون‌جایی که همیشه بود. بین سایه‌ها، بین ما. فقط منتظره دوباره اسمش رو بگیم.
دکتر ساکت ماند. حس کرد هوای اتاق سنگین شده. آرش دوباره به حرف آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,073
پسندها
39,150
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #64
دانا سر بلند کرد و با خستگی به حرف آمد.
- چی شده؟ یکی دو ساعت چک نکردم وضعیتو. به کسی حمله کرده؟
دکتر سر تکان داد و دستی به شلوارش کشید. ترجیح می‌داد ایستاده حرفش را بزند.
- نه؛ اما رفتارش تغییر کرده. آروم‌تره؛ ولی دور از ذهنم نیست که بعدش یه سری رفتارا رو ازش ببینم‌. از دیشب تا حالا با کسی حرف خاصی نزده، فقط یه‌بار خواست که منو ببینه. و گفت... لازم نیست دنبالش بگردیم!
نادری که تا آن لحظه ساکت بود، تکیه‌اش را از دیوار برداشت.
- یعنی چی؟ کی رو میگه؟
دکتر آهی کشید. انگشت روی پیشانی‌اش کشید. این روزها سردردهای مداومی سراغش را می‌گرفتند‌.
- پدرش!
دانا کمی خود را به جلو کشید و به تندی گفت:
- پس هنوز فکر می‌کنه زنده‌ست؟
دکتر نگاهش را به دانا دوخت.
- نه فقط این نیست؛ باور داره. و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,073
پسندها
39,150
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #65
نادری لبخندش رنگ تلخی گرفت.
-یه بازی روانی! عالیه، نه؟ پدری که پسرش رو به جنون می‌کشونه تا خودش رو نجات بده؟
دانا مشت‌هایش را از این احتمال فرضی گره کرد.
- باید پیداش کنیم.
دکتر با نگاهی که کمی نگران شده بود، پرسید:
-می‌خوای بری اون کارگاه متروک؟
- آره؛ ولی نه حالا. اول باید مطمئن شم مدارک کافی داریم. اگه بخوام حکم بگیرم، باید یه چیزی نشون بدم.
نادری از جا بلند شد.
- من می‌تونم بررسی کنم که اون کارگاه هنوز توی سیستم ثبت هست یا نه. شاید مدارک مالی، اجاره یا حتی قبض برق قدیمی‌ای، چیزی بهمون بده.
دکتر دفترش را بست و گفت:
- بهتون پیشنهاد می‌کنم محتاط باشید. ذهن آرش ممکنه بازی خورده باشه؛ اما هر چیزی که میگه رو نمی‌شه نادیده گرفت. بعضی از توهمات ریشه در واقعیت دارن.
سامان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,073
پسندها
39,150
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #66
دانا سر بلند نکرد. فقط به آرامی گفت:
- اینه؟
نادری لبخند کوتاهی زد؛ از همان لبخندهای خسته‌ی مخصوص به خودش.
- آره. سرهنگ بالاخره راضی شد.
دانا برگه را برداشت. نگاهش به مهر رسمی افتاد؛ مجوز ورود به ملک متروک متعلق به ناصر رضوی.
دست‌هایش بی‌اختیار کمی لرزید. نه از ترس؛ از چیزی عمیق‌تر. ترکیبی از هیجان، اضطراب و حس مواجهه با حقیقتی که شاید سال‌ها دفن شده بود.
- بالاخره... .
صدایش آرام بود؛ اما خستگی میان تن صدایش موج می‌زد.
نادری لب‌هایش را با زبان، تر کرد.
- قراره فردا صبح بریم. من چند تا مأمور کمکی هم در نظر گرفتم. منطقه متروکه‌ست و برق نداره. احتمال حضور حیوونا یا آدمای معتادم هست. باید احتیاط کنیم.
دانا میان خستگی، لبخند کوتاهی زد.
- فقط حیوانات و معتادا نادری؟
نادری جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] M I R A S

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,073
پسندها
39,150
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #67
به آرامی برگه را تا کرد و در جیب کتش گذاشت. بعد نگاهی به عکس آرش انداخت. چهره‌ای که انگار هم بی‌گناهی در آن بود، هم دیوانگی.
زیر لب زمزمه کرد:
- بالأخره می‌فهمم پدرت واقعاً مرده یا هنوز نفس می‌کشه.
وچراغ را خاموش کرد و از دفتر بیرون رفت.در شلوغی راه‌رو، صدای کفش‌هایش روی زمین به گوش می‌رسید. هر قدمش انگار او را به عمق چیزی تاریک‌تر می‌کشاند. جایی که دیگر قانون معنا نداشت، فقط حقیقت بود و سایه‌هایی که سال‌ها زیر خاک مانده بودند.
***
صبح، پیش از طلوع کامل:
هوا هنوز خاکستری بود و پرده‌ی نازک بین شب و روز کم و بیش به چشم می‌خورد. خیابان‌ها کمی خیس بودند و سکوتشان را هرازگاهی ماشین‌ها می‌شکستند. بخار نفس دانا در هوای سرد پخش می‌شد. روی نیمکت فلزی بیرون ساختمان، لیوان یک‌بار مصرفِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] M I R A S

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,073
پسندها
39,150
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #68
دانا آهی کشید و دیتش را مشت کرد
- فکر می‌کنی آرش بی‌گناهه؟
نادری مکثی کرد و سپس گفت:
- نه. فقط فکر می‌کنم... کسی که از بچگی با اون شرایط بزرگ شده، دیگه نمی‌تونه فرق بین راه درست و غلط رو تشخیص بده. شاید اون فقط از یه ترسی که مال خودش نیست، تقلید می‌کنه.
دانا سرش را پایین انداخت و به کفش‌هایش خیره شد.
- جالبه.
باد نسبتا شدیدی از شرق وزید، مه جاده را بلعید و ماشین کمی لغزید. نادری با دقت فرمان را گرفت.
- باید همین نزدیکیا باشه.
تابلویی زنگ‌زده از دور نمایان شد. نوشته‌ها تقریباً پاک شده بودند؛ اما هنوز می‌شد آن‌ها را خواند.
"رضوی – فرآورده‌های فلزی، ۱۳۷۲"
دانا زیر لب زمزمه کرد:
- همینه.
ماشین کنار جاده ایستاد. نادری ماشین را خاموش کرد و برای لحظه‌ای فقط صدای باد و صدای دورِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا