• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی بهشتی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 824
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی بهشتی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/5/19
ارسالی‌ها
60
پسندها
415
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
عنوان: جدایی‌ات برایم سخت است
نام نویسنده:
mahya6980
ژانر رمان:
عاشقانه
کد رمان: 2079
ناظر: ℛℴℎ


خلاصه: درباره دختری است که کسی را ندارد و همسرش هم می‌خواهد او را با دوتا بچه تنها بگذارد.
زنی مهربان و عاشق دو فرزند کوچکش، عاشق مردی شده است که می‌خواهد او را ترک کند. ولی این جدایی برایش بسیار غیرقابل هضم است و نمی‌خواهد از همسرش دور شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزانه رجبی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
1,676
پسندها
16,507
امتیازها
39,073
مدال‌ها
29
سطح
26
 
  • #2
505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان "

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه فرمایید.
" تاپیک جامع مسائل کاربران در رابطه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فرزانه رجبی

بانوی بهشتی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/5/19
ارسالی‌ها
60
پسندها
415
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
ساعت از نیمه شب گذشته بود، دلم اشوب بود! چرا علی نیومده؟ اخه سید علی ارتشی بود، گفته بود یه کار مهم داره نخوابم. روی میز نهارخوری خوابم برده بود. ساعت 3 صبح صدای دراومد.
از خوش حالی از جا پریدم. چهرش رنگ پریده بود ولی یه جایی از صورتش خوش حالی هم وجود داشت. دستش یک فرم بود وبا لباس نظامی ارتش بود.
بی سابقه بود بالباس نظامی بیاد! چقدر قربونش برم این لباس بهش می اومد! راستی یادم نبود بهش بگم من باردارم! امشب که خوش حال باید بهش بگم. دیدم یک دستی جلوی چشمام تکون می‎خوره.
سید: سلام... کجایی خانم خانما خوش تیپ ندیدی؟!
- چرا‌ هر روز جلوی آیینه می‎بینم خود شیفته.
- معذرت می‎خوام بیدارت کردم.
-عیب نداره.
پیشونیم رو بوسید و گفت:
- بابت دیر اومدنم ببخش.
لبخند تلخی روی ل**ب هاش جا گرفت. ادامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی بهشتی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/5/19
ارسالی‌ها
60
پسندها
415
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
فردای اون روز رفتیم گلزار شهدا.
مداحی آهنگ «سوی شهر ما، شهیدی آوردند» گذاشت و خودش هم خوند.
(به یاد شهدای مدافع حرم)
"
اين گل را به رسم هديه
تقديم نگاهت كرديم
حاشا اينكه از راه تو
حتى لحظه‌ای برگرديم
يا زينب
از شام بلا، شهيد آوردند
با شور و نوا، شهيد آوردند
سوی شهر ما، شهيدی آوردند
(یا زینب مدد)
در خون خفته كه نگذارد
نخل زينبی خم گردد
حاشا از حريم زينب
يك آجر فقط كم گردد
(يا زينب)
تقديم شماست، قبولش فرما
قدر وُسع ماست، فدای زهرا
در راه خداست، فدای مرتضى
(یا زینب مدد)
چون امّ وهب، بسيارند
در هر سوی اين مردستان
مادرهای عاشق پرور
در ايران و افغانستان
يا زينب
هم چون اين شهيد، فراوان داريم
تا وقتی سر و تن و جان داريم
ما به نهضت شما ايمان داريم"
(یا اخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی بهشتی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/5/19
ارسالی‌ها
60
پسندها
415
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
منم سرم انداختم پایین به راهم ادامه دادم. با خودم گفتم چت شده زهرا تو داغ زیاد دیدی پدر، مادر، برادر. بعد به خودم گفتم که خدا علی رو جلوت گذاشت الان کی؟ یه دفعه بچه ها تودلم تکون خوردن.
گفتم: مامان قربونتون بشه.
-قربونشون که میری پس من چی؟
- نخود چی.
-نشد یه بار منو ضایع نکنی؟
-تو که منو میشناختی می‎خواستی نیای خواستگاری!
-اخه بوی ترشیدگیت همه جا رو ورداشته بود.
با حرص واخم مصنوعی گفتم:
-خیلی بدی.
-می دونم اگه بد نبودم که تورو با این دوقلو ها تنهات نمی‌ذاشتم.
-تو از کجا می دونی؟!
-ما اینیم دیگه چی فکر کردی؟
-ببخشید زینب و محمد حسینت تا چند ماه دیگه میان.
دهنش از تعجب وامونده بود. گفت:
-تو پنج ماهت به من نگفتی دارم بابا میشم. بگو خانم چرا لباس گشاد می‎پوشه و می‎گه چاق شدم. ولی عزیزمِ من،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی بهشتی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/5/19
ارسالی‌ها
60
پسندها
415
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- بریم اول به دوست صمیمت سر بزن بعد.
با سر تایید کرد.
کدوم دوست؟ کدوم مزار؟
یه قبر خالی بود وقتی می‎رسیدیم باید زود اون جا رو ترک می‎کردم و می‎رفتم؛ چون نمی‎خواستم اشک های مردم روبیبنم.
یک باردیدم بسَم بود. این سری فرق می‎کرد.
صدای هق هق وآه و نالش کل فضا رو پر کرده بود، می گفت:
- چرا منو تنها گذاشتی محمد؟ مگه قرار نبود با هم بریم؟ چرا این امانتی بزرگ به من سپردی؟ اخه چرا؟ راستی داری دایی میشی، می‎دونم که خواهرت بهت گفته نمی‎خوای بیای امانتیت رو بهت بر گردونم. فعلا خداحافظ داداش‌ تا جمعه هفته بعد... زهرا خانوم بیا بریم.
از این حرفش خوش حال شدم یعنی حالا حالا نمیره.
دیدم صدام میزنه منم یواش یواش رفتم و دستم روآروم گذاشتم رو چشماش و یاد اون موقعی که با داداش محمدم اشتباهش گرفته بودمش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی بهشتی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/5/19
ارسالی‌ها
60
پسندها
415
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
رفتیم توسیسمونی فروشی.اصلا توحال خودم نبودم.
با صدای سید بهش نگاه کردم:
- خودت رو داغون می‎کنی خانومی. بهت قول میدم هرروز زنگ بزنم... بیا بریم اون لباس هارو نگاه کنیم. بیبن کدوم قشنگِ برای پسرمون.
منم با سرقبول کردم. چشمم به یک لباس نظامی بچه گونه افتاد. رفتم ورش داشتم و به سبد خرید اضافه کردم.
یه ماه دیگه محرم بود لباس سیاه برای بچه هام گرفتم.
سید: حالا شدی خانم خودم.
هرلباسی رو که می‎دید دو تا به رنگ های ابی وصورتی یا زرد وآبی یا قرمزو سبزِبرمی‎داشت. انگار رنگ دیگه نیست!
منم قهوه ای و کرم برمی‎داشتم.
تا ۲ سالگی بچه ها لباس برداشتیم و رفتیم سراغ سرویس وچوب.
سید: خب عزیزم فعلا براشون ازاین نوزادی ها میگیریم تا ۲ سالگی شون.
هیچی نمی‎فهمیدم فقط میدیدم ل**ب هاش تکون می‎خورد. چرا همش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی بهشتی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/5/19
ارسالی‌ها
60
پسندها
415
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بعد از این که اتاق بچه ها رو چیدیم تلفن سید زنگ خورد رفت تو حیاط، بعد از اون نفهمیدم چی گفت، ولی هرچی بود آشفته و کلافه بود رنگش پریده بود.
**********************
علی
بعد چیدن اتاق بچه ها؛ گوشیم زنگ خورد. یک نگاه به گوشیم کردم دیدم فرماندهِ.
به حیاط رفتم وتماس را برقرار کردم.
- الو سلام قربان.
فرمانده: الو حسینی... امشب قرار بیاییم خونتون، برای خدا حافظی. آخر هفته اعضامی به سوریه.
دستام شل شد. می‎دونم این روز می‎رسه ولی نمی‎دونستم چجوری به زهرا خانم بگم.
خودم رو جمع کردم ورو به فرمانده گفتم:
- قربان اگه میشه فردا بیایید. ببخشید ولی خانم من بارداره هنوز چیزی بهش نگفتم.
کلافه دستی به موهام کشیدم.
فرمانده: هرچه زود تر باید بهش بگی.
- چشم قربان سعی خودم رو می‎کنم.
فرمانده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی بهشتی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/5/19
ارسالی‌ها
60
پسندها
415
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
پشت سرش رفتم و پشت در نشستم.
سرم رو گذاشتم روی در و گفتم:
- زهرا جان ما حرفامون رو زدیم. تو قول دادی عزیزم. بیا بیرون شام بخوریم, چند روزِ غذا درست و حسابی نخوردی. به خاطر من نه بخاطر بچه ها.
صدای تیک تیک در که اومد بلند شدم وایستادم.
اومد بیرون بدونه این که به من نگاه کنه رفت میز غذا رو چید. منم رفتم پشت میز غذا و شاممون رو توی سکوت خوردیم.
بعد غذا خواست بلند بشه که سرش گیج رفت. داشت می‎افتاد که بغلش کردم بردم اتاقمون و گذاشتمش روی تخت. گفتم:
-دوست دارم ولی باید برم!
-من عاشقتم و جدایی از تو برام سخته.
پیشونیش رو بوسیدم گفتم:
- بخواب عزیزم فردا کلی کار داریم.
پتو رو کشیدم روش رفتم میز و جمع کردم. ظرف‌ها رو شستم رفتم اتاق کارم، شروع کردم به وصیت نامه نوشتن. تموم که شد رفتم بخوابم.
صبح که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهشتی

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/5/19
ارسالی‌ها
60
پسندها
415
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
صورتم رو شستم و نشستم پشت میز قهوه‌ای رنگ، همه چی آورده بود. بوی نون تازه حالم خوب کرد دیدم با لبخند داره نگاهم می‌کنه اشک از چشمام می‌چکه، میز رو دور زد و اومد جلوی پام زانو زد، دستام رو گرفت تو دستش؛ گفت:
- می خوای نرم
- نه من کی گفتم نرو؟
- چشمات که اینو می‌گن
- اشکام به خاطره خاطرات تلخ گذشت‌س، به خاطره تنهایی به خاطره بی‌پدریه به خاطره بی‌مادریه به‌خاطر محمد بی‌معرفته که جنازش چهار سال برنگشته از همه مهم‌تر تویی که می‌خوای منو تنها بزاری هق‌هق ... .
پیشونیم رو بوسید و گفت:
- صبحونت و بخور و آماده شو، می‌خوایم بریم خرید شب مهمون داریم.
غم عالم اومد جلوی چشم‌هام ولی با خودم گفتم از بودنش لذت ببر زهرا. زیرلب باشه‌ای گفتم، به سمت درب اتاق مشکی‌ام رفتم و لباس‌هام پوشیدم رفتم پیشش اما نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا