- ارسالیها
- 66
- پسندها
- 444
- امتیازها
- 2,623
- مدالها
- 5
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #11
خریدها رو انجام دادیم یه جور خرید کرد که من تعجب کردم. انگار میخواست جشن بگیره خوشحال بود. خیلی گفتم شاید فرماندهشون میاد خوشحاله. شب شد، ساعت هشت شب بود که مهمونها رسیدند. سید برای این که من اذیت نشم چندتا خدمه گرفته بود تا پذیرایی کنند. منم چادر سرم کردم همراه سید به جلوی در رفتیم تقریبا بیست نفر اومده بودند. همه شون لباس مشکی پوشیده بودند. دلم یه جوری شد بعد از خوش آمد گویی خواستم جمعشون رو ترک کنم، دیدم که فرمانده شون گفتند:
- سید جان می خوام یه موضوعی بهتون بگم و شما هم باید باشید خانم حسینی.
گفتم:
- بله حتما.
فرمانده گفت:
- والا نمیدونم از کجا شروع کنم تعدادی شهدا تازه تفحص شده آوردن.
یه دفعه سید بهم گفت:
- خانم میشه بری چایی بیاری؟
منم گفتم:
- چشم.
بلند شدم و رفتم سمت آشپز...
- سید جان می خوام یه موضوعی بهتون بگم و شما هم باید باشید خانم حسینی.
گفتم:
- بله حتما.
فرمانده گفت:
- والا نمیدونم از کجا شروع کنم تعدادی شهدا تازه تفحص شده آوردن.
یه دفعه سید بهم گفت:
- خانم میشه بری چایی بیاری؟
منم گفتم:
- چشم.
بلند شدم و رفتم سمت آشپز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر