متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جدایی‌ات برایم سخت است | mahya6980 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی بهشتی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 1,108
  • کاربران تگ شده هیچ

رمان چجوری هست

  • خوب

    رای 1 100.0%
  • بد

    رای 1 100.0%
  • ادامه بده

    رای 1 100.0%
  • ادامه نده

    رای 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

بانوی بهشتی

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
444
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #11
خرید‌ها رو انجام دادیم یه جور خرید کرد که من تعجب کردم. انگار می‌خواست جشن بگیره خوش‌حال بود. خیلی گفتم شاید فرمانده‌شون میاد خوشحاله. شب شد، ساعت هشت شب بود که مهمون‌ها رسیدند. سید برای این که من اذیت نشم چندتا خدمه گرفته بود تا پذیرایی کنند. منم چادر سرم کردم همراه سید به جلوی در رفتیم تقریبا بیست نفر اومده بودند. همه شون لباس مشکی پوشیده بودند. دلم یه جوری شد بعد از خوش آمد گویی خواستم جمع‌شون رو ترک کنم، دیدم که فرمانده شون گفتند:
- سید جان می خوام یه موضوعی بهتون بگم و شما هم باید باشید خانم حسینی.
گفتم:
- بله حتما.
فرمانده گفت:
- والا نمی‌دونم از کجا شروع کنم تعدادی شهدا تازه تفحص شده آوردن.
یه دفعه سید بهم گفت:
- خانم میشه بری چایی بیاری؟
منم گفتم:
- چشم.
بلند شدم و رفتم سمت آشپز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهشتی

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
444
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
زهرا
رفتم بالا تو اتاقی که وسایل محمد گذاشته بودیم عود روشن کردم. گلاب پاشیدم. کامپیوترش رو روشن کردم، مداحی «منم باید برم» گذاشتم. صداش رو زیاد کردم. با دستمال قاب عکس محمد رو تمیز کردم. دستی به سر و گوش اتاق کشیدم. یکی از پیراهن‌های محمد رو برداشتم و روی تخت خوابیدم. دلم لک زده بود برای خنده‌هاش. با مرور خاطرات وگریه کردن نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح که از خواب پا شدم به خودم گفتم:
- بسه دیگه! چته؟ از امروز بشو زهرای قوی. از امروز از بودن با علی لذت ببر، تموم کن هرچی غصه خوردنه.
پا شدم نماز صبح خوندم. لباس مرتبی پوشیدم، موهام رو شونه کردم. زیر سماور رو روشن کردم. میز صبحانه رو چیدم. رفتم لباس‌های علی رو اتو کردم. رفتم پیش علی پیشونیش رو بوسیدم. گفتم:
- علی آقا! نمی‌خوای بیدار بشی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهشتی

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
444
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #13
زهرا
دلم داشت شور می زد گفتم اینسری محمد اومده که منو تحویل بگیره علی بره
یاد محمد افتادم که داشت می رفت یاد بچگی هامون یاد خاطره هاش یاد حرف هاش یاد اذیت کردن هاش ......
علی بااعصبانیت گفت: بس کن خستم کردی دست وردار الان میرم استفا میدم میگم نمیرم اشک هاتو پاک کن خواست بره بازوش گرفتم وگفتم: به روح داداش محمدم بری باید قید منو بزنی برگشت سمتم بااعصبانیت خواست چیزی بگه که فرمانده اومد گفت: بریم سوار ماشین شدیم مداحی موردعلاقه شو گذاشت
************************

اگه بره سرم رو نیزه‌ها فدا سر تموم بچه‌ها
پاشو برو عزیز برادرم، کسی نره به سمت خیمه‌ها

از غصه آب شدم، خونه خراب شدم
شرمنده‌ی زینب و روی رباب شدم
شرمنده‌ی تو و روی رباب شدم

مادر اومده بالا سرم
غرق‌خون شده پا تا سرم
محشری شده برا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی بهشتی

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
444
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #14
چشمام باز کردم همه جا تاریک بود سایه یکی پایین تخت بود اومدم بلند شم سوزشی تو دستم حس کردم گفتم: آخ
صدای علی شندیم که
گفت :زهراخانم جایت درد می کنه بگم دکتر بیاد
گفتم :منو ببر پیش محمد، من الان باید پیش محمد باشم ،قلبم درد میکنه مگه من چند سالمه این همه درد برای من زیاده
- علی بغلم کردم دوتایی باهم گریه کردیم از صدای من پرستاراومد گفت: چخبره این موقع شب سروصدا راه انداختید !
علی ازش عذر کرد.
پرستار گفت: سرمت که تموم شد می تونی بری '
علی گفت :زهرا منم نمیرم
توچشماش نگاه کردم گفتم :برو محمد اومد توبروتو این چند سال ازم خوب مراقبت کردی امانت دار خوبی بودی برو من خودم می خوام ساکت جمع کنم خودم می خوام بند کفشت ببندم خودم می خوام علی اومد پیشونیم بوسید گفت :هیس!
پرستار اومد سرم کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی بهشتی

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
444
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #15
وقتی علی زد تو گوشم دوباره برگشتم بهش گفتم منو ببر وضو بگیرم اومدیم جانماز پهن کرد چون محمد اومده بود دنبالم وضو گرفتم قامت نماز بستم احساس کردم نفسم بالا نمیاد مداحی حاج مهدی که گذاشته بودم داشتم علی رو آماده می کردم برای مرگم محمد اومد گفت می خوای بیای گفتم اگه من بیام علی چی میشه آینده علی بهم نشون دادن گفتم اگه من نیام علی چی میشه گفتن میره سوریه گفتم آینده من چی میشه گفت نمی تونم بگم گفتم بر می گردم علی بدون من میمره بچه هام باید برن بهزیستی نه من بر می گردم محمد توروخدا بهم صبر بده از حضرت زینب (س) کمک بخواه من برگشتم به خاطر علی
می خواستن بزارنم تو آمبولانس گفتم من خوبم می خوام اینجا پیش محمد وعلی باشم
علی داشت گریه می کرد بالبخند نگاهم می کرد دستم اوردم بالا اشکاش پاک می کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی بهشتی

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
444
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #16
رفتیم توی معراج شهدا دور تا دور مشکی‌زده بودن بالاسر طابوت‌ها رو دیوار پرچم بزرگ یازینب‌زده بودن ناخودآگاه اشکم ریخت بوی گلاب واسفندمی‌اومد
علی رفت بالاسر طابوت محمد طابوت خواست درش باز کنه پشیمون شد فکنم ترسید حالم بعد بشه دستم گذاشتم روشونه‌اش
گفتم: علی می‌خوای من برم تو راحت باشی چیزی نگفت سکوت علامت رضایت بود خواستم برم چادرم گرفت
گفت: تو هم باش
گفتم: علی خلوت کن
گفت: نامحرم نیستی که بمون
طابوت هارو جوری چیده بودن که خانواده‌ها راحت باشنن
در طابوت باز کردم
علی گفت: نه زهرا حالت بد میشه
گفتم: نمی‌شه
در طابوت باز کردم رو به علی
گفتم: سرش برنگشت
نمی‌دونی چرا
گفت: زهراداغ دلم تازه نکن
گفتم: بگو جون زهرا بگ..
. گفت: زهرا قسم نخور نمی‌تونم بگم
آستینش گذاشت رو چشماش گریه می‌کرد
دلم براش ریش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی بهشتی

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
444
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #17
علی باغم نگاهم کرد
حالم خوب شده بود دلم دریا شده بود علی اومد سمتم گفت زهرا تو قوی‌یه مادری اگه من برم بچه هام هستن محمدم هست فرمانده صداش کرد رفت پیشش
سرش پایین بود چینی بین ابرو هاش افتاده بود
فرمانده غذایی که دستش بود داد بهش دوبار زد روشونش بغلش کرد
از زبان علی
فرمانده صدا زد رفتم سمتش گفت خانمت نباید تنها بمونه اگه موافقی بایکی از آقایونی که قراره باهتون بیاد خانمش بیاد بمونه پیشش
گفتم من از خدامه که زهرا تنها نباشه من بهش می‌گم
گفت این غذا هارو بگیر دست خانمت بگیر ببربخورید حواست اصلاً نیست دوروزه غذا نخوردید تشکر کردم زد رو شونم گفت محمدم راضی نیست انقدر خودت عذاب بدی آغوش باز کرد منو تو آغوش فشرد گفت تو هم عین پسرم می‌تونی رو کمک من حساب باز کنی گوش‌های من برای شنیدن حرفات آماده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی بهشتی

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
444
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #18
رفتیم خونه لباس راحتی پوشیدم یه دستی به سر روی خونه کشیدم تا علی از حموم بیاد یه چایی دم کردم لباس هامون آماده کردم ساک از بالای کمد آوردم لباس هاشو تاکردم گذاشتم توش قرآن وکتاب دعاش وسربند‌‌‌ لبیک یا زینب گذاشتم مسواک وخمیر دندون نو گذاشتم حوله براش گذاشتم مداحی گذاشتم هر وسیله که تو ساک می زاشتم قطره اشکی از روی صورتم لیز می خورد گوشی علی زنگ خورد دیدم نوشته پدرم ♡جواب که دادم
صدای فرمانده اومد: سلام علی جان
گفتم :سلام‌منم‌علی‌دستش بنده
گفت: خوبی دخترم
گفتم:ممنون
گفت:گریه کردی‌دخترم
گفتم:بله
گفت:دخترم می دونم سخته ولی بدون منو حاج خانم همیشه پیشتیم وپشتت هستیم علی به تو احتیاج داره
پشتش خالی نکن اونم غیر توهیچ کس نداره
گفتم: حاج آقا خدا از بزرگی کم تون نکنه لطف دارید ببخشید من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی بهشتی

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
66
پسندها
444
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #19
وقتی نشستیم تو ماشین مداحی گذاشتم دست برد خاموشش کرد
گفت سرم درد میکنه
گفتم علی من غلط کردم آقای قاسمی زنگ زد من جواب دادم حرف هایی زد من گریه کردم چیزایی در باره محمد گفت من گریه کردم بهش زنگ زدی
گفت آره گفت تو گلزار دارن قبر جدید می کنن
گفتم نه ببرن سرهمون یاد بودش
گفتم خوب کاری کردی
دیدم هنوز اخم هاش تو همه
گفتم جان زهرا بخند
لبخندی زد و گفت صد بار نگفتم به جان خودت قسم نخور
گفتم من جانم به جان تو بسته اس علی میشه خودت زیاد جلوی گلوله ندازی من دوست دارم می ترسم از دستت بدم
گفت شهادت لیاقت می خواد من ندارم آهی کشیدم مداحی گذاشتم آروم دستش روبوسیدم اونم پیشونیم بوسید
گفت قول میدم همیشه پیشت باشم اشکم جاری شد اونم چیزی نگفت ماشین حرکت داد رفتیم معراج رفتم پیش طابوت جنازه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا