You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,780
-
کاربران تگ شده
هیچ
به نام چاشنی بخش زبانها | | حلاوت سنج معنی در بیانها |
شکرپاش زبانهای شکر ریز | | به شیرین نکتههای حالت انگیز |
به شهدی داده خوبان را شکر خند | | که دل با دل تواند داد پیوند |
نهاد از آتشی بر عاشقان داغ | | که داغ او زند سد طعنه بر باغ |
یکی را ساخت شیرین کار و طناز | | که شیرین تو شیرین ناز کن ناز |
یکی را تیشهای بر سر فرستاد | | که جان میکن که فرهادی تو فرهاد |
یکی را کرد مجنون مشوش | | به لیلی داد زنجیرش که میکش |
به هر ناچیز چیزی او دهد... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
خداوندا نه لوح و نه قلم بود | | حروف آفرینش بی رقم بود |
ارادت شد به حکمت تیز خامه | | به نام عقل نامی کرد نامه |
ز حرف عقل کل تا نقطهی خاک | | به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک |
ورش خواهی همان نابود و ناباب | | شود نابودتر از نقش بر آب |
اگر نه رحمتت کردی قلم تیز | | که دیدی اینهمه نقش دلاویز |
نقوش کارگاه کن فکانی | | به طی غیب بودی جاودانی |
که دانستی که چندین نقش پر پیچ | | کسی داند نمود از هیچ بر هیچ |
زهی رحمت که کردی تیز دستی | | زدی... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
حکیم عقل کز یونان زمین است | | اگر چه بر همه بالانشین است |
به هر جا شرع بر مسند نشیند | | کسش جز در برون در نبیند |
بلی شرع است ایوان الاهی | | نبوت اندر او اورنگ شاهی |
بساطی کش نبوت مجلس آراست | | کجا هر بوالفضولی را در او جاست |
خرد هر چند پوید گاه و بیگاه | | نیابد جای جز بیرون درگاه |
بکوشد تا کند بیرون در جای | | چو نزدیک در آید گم کند پای |
چه شد گو باش گامی تا در کام | | چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام |
بسا کوری که آید تا در... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
شبی روشنتر از سرچشمهی نور | | رخ شب در نقاب روز مستور |
دمیده صبح دولت آسمان را | | ز خواب انگیخته بخت جوان را |
به شک از روز مرغان شب آهنگ | | خزیده شیپره در فرجه تنگ |
میان روز و شب فرق آنقدر بود | | که هر سیاره خورشید دگر بود |
شد از تحتالثرا تا اوج افلاک | | همه ره چون دلی از تیرگی پاک |
همه روشندلان آسمانی | | دوان گرد سرای ام هانی |
از آن دولتسرا تا عرش اعظم | | ملایک بافته پر در پر هم |
زمانه چار دیوار عناصر | | حلی بربسته ز... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست | | نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست |
نه هر عقلی کند این راه را طی | | نه هر دانش به این مقصد برد پی |
نه هرکس در مقام «لی مع الله» | | به خلوتخانهی وحدت برد راه |
نه هر کو بر فراز منبر آید | | «سلونی» گفتن از وی در خور آید |
«سلونی » گفتن از ذاتیست در خور | | که شهر علم احمد را بود در |
چو گردد شه نهانی خلوت آرای | | نه هرکس را در آن خلوت بود جای |
چو صحبت با حبیب افتد نهانی | | نه هرکس راست راز همزبانی |
چو راه گنج خاصان... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
سخن صیقلگر مرآت روح است | | سخن مفتاح ابواب فتوح است |
سخن گنج است و دل گنجور این گنج | | وز او میزان عقل و جان گهرسنج |
در این میزان گنج و عقل سنجان | | که عقلش کفهای شد کفهی جان |
سخن در کفه ریزد آنقدر در | | که چون خالی شود عالم کند پر |
نه گوهرهاش کانی لامکانی | | ز دیگر بوم و بر نی این جهانی |
گهرها نی صدف نی حقه دیده | | نه از ترکیب عنصر آفریده |
صدف مادر نه و عمان پدر نه | | چو این درها یتیم و دربدر نه |
در گفتار عمانی صدف نیست | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
به حربا گفت خفاشی که تا چند | | سوی خورشید بینی دیده دربند |
ازین پیکر که سازد چشم خیره | | چرا عالم کنی بر خویش تیره |
ز نشترهاش کاو الماس دیدهست | | به غیر از تیرگی چشمت چه دیدهست |
چه دیدی کاینچنین بیتابی از وی | | تپان چون ماهی بیآبی از وی |
ترا جا در مغاک ، او را در افلاک | | برو کوتاه کن دستش ز فتراک |
چو پروانه طلب یاری که آن یار | | گهی پیرامن خویشت دهد بار |
چو نیلوفر از این سودای باطل | | نمیدانم چه خواهی کرد حاصل |
بگفتش کوتهی افسوس... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
بیا وحشی خموشی تا کی و چند | | خموشی گر چه به پیش خردمند |
خموشی پرده پوش راز باشد | | نه مانند سخن غماز باشد |
چو دل را محرم اسرار کردند | | خموشی را امانت دار کردند |
بر آن کس کز هنر یکسو نشسته | | خموشی رخنهی سد عیب بسته |
خموشی بر سخن گر در نبستی | | ز آسیب زبان یک سر نرستی |
بسا ناگفتنی کز گفتنش مرد | | کند هنگامهی جان بر بدن سرد |
خموشی پاسبان اهل راز است | | از او کبک ایمن از آشوب باز است |
نشد خاموش کبک کوهساری | | از آن شد... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
یکی میل است با هر ذره رقاص | | کشان هر ذره را تا مقصد خاص |
رساند گلشنی را تا به گلشن | | دواند گلخنی را تا به گلخن |
اگر پویی ز اسفل تا به عالی | | نبینی ذرهای زین میل خالی |
ز آتش تا به باد از آب تا خاک | | ز زیر ماه تا بالای افلاک |
همین میل است اگر دانی ، همین میل | | جنیبت در جنیبت ، خیل در خیل |
سر این رشتههای پیچ در پیچ | | همین میل است و باقی هیچ بر هیچ |
از این میل است هر جنبش که بینی | | به جسم آسمانی یا زمینی |
همین میل است کهن را... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
به مجنون گفت روزی عیب جویی | | که پیدا کن به از لیلی نکویی |
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست | | به هر جزوی ز حسن او قصوریست |
ز حرف عیبجو مجنون برآشفت | | در آن آشفتگی خندان شد و گفت |
اگر در دیدهی مجنون نشینی | | به غیر از خوبی لیلی نبینی |
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است | | کزو چشمت همین بر زلف و روی است |
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز | | تو چشم و او نگاه ناوک انداز |
تو مو بینی و مجنون پیچش مو | | تو ابرو، او اشارتهای ابرو |
دل مجنون ز شکر خنده... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.