You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
30,364
-
کاربران تگ شده
هیچ
امتزاج روحها در وقت صلح و جنگها | | با کسی باید که روحش هست صافی صفا |
چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی | | آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند جدا |
چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس | | مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را |
باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او | | میل دارد سوی داماد لطیف دلربا |
از نظرها امتزاج و از سخنها امتزاج | | وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها |
همچنانک امتزاج ظاهرست اندر رکوع | | وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا |
بر تفاوت این تمازجها ز میل و نیم... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ای ز مقدارت هزاران فخر بیمقدار را | | داد گلزار جمالت جان شیرین خار را |
ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو | | در سجودافتادگان و منتظر مر بار را |
عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند | | چونک طنبوری ز عشقت برنوازد تار را |
گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها | | کس ندیدی خالی از گل سالها گلزار را |
محو میگردد دلم در پرتو دلدار من | | مینتانم فرق کردن از دلم دلدار را |
دایما فخرست جان را از هوای او چنان | | کو ز مستی مینداند فخر را و عار را |
هست غاری جان رهبانان عشقت... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را | | که سزا نیست سلحها بجز از تیغ زنان را |
چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را | | چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را |
چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر | | که وی از سنگ کشیدن بشکستست میان را |
زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور | | ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته جان را |
منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره | | تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را |
سوی آن چشم نظر کن که بود م**س.ت تجلی | | که در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را |
تو در آن سایه بنه... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چو فرستاد عنایت به زمین مشعلهها را | | که بدر پرده تن را و ببین مشعلهها را |
تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری | | وگر از اصل تو دوری چه از این مشعلهها را |
خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی | | تو عزبخانه مه را تو چنین مشعلهها را |
بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان را | | که به مردی بگشادند کمین مشعلهها را |
تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی | | تو بدانی و ببینی به یقین مشعلهها را |
تو صلاح دل و دین را چو بدان چشم ببینی | | به خدا روح امینی و امین مشعلهها را |
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را | | تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را |
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم | | چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را |
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم | | نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را |
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم | | چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را |
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم | | چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را |
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را | | چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را |
چه خوشی عشق... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
بروید ای حریفان بکشید یار ما را | | به من آورید آخر صنم گریزپا را |
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین | | بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را |
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم | | همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را |
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون | | بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را |
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید | | بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را |
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان | | که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را |
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا | | ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها |
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد | | که فکند در دماغم هوسش هزار سودا |
همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی | | چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا |
که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او | | که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا |
نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان | | نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا |
چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد | | به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما |
بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا | | بستان ز من شرابی که قیامتست حقا |
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول | | دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را |
غم و مصلحت نماند همه را فرود راند | | پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا |
تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی | | بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا |
بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی | | چو چنان شوم بگویم سخن تو بیمحابا |
قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده | | بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا |
نگران شدم بدان سو که تو کردهای مرا... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا | | صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا |
ز بگاه میر خوبان به شکار میخرامد | | که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا |
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم | | که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا |
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین | | که برو که روزگارت همه بیقرار بادا |
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری | | که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا |
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد | | دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا |
به گداز ماه منگر به... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را | | ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا |
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی | | از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا |
آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست | | گستران بر سر او سایه احسان و رضا |
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست | | لیک زان لطف بجز عفو و کرم نیست سزا |
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی | | مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا |
تا تو برداشتهای دل ز من و مسکن من | | بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا |
تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.