You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,688
-
کاربران تگ شده
هیچ
چون به تدبیر حکیم نامدار | | یافت گیتی بر شه یونان قرار |
یک نگینوار از همه روی زمین | | خارجش نگذاشت از زیر نگین |
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد | | شیوهی نعمتشناسی پیشه کرد |
خلعت اقبال بر خود چست یافت | | هر چه از اسباب دولت جست، یافت |
غیر فرزندی که از عز و شرف | | از پس رفتن، بود او را خلف |
در ضمیر شه چون این اندیشه خاست | | گفت با دانای حکمتپیشه، راست |
گفت: ای دستور شاهی پیشهات! | | آفرین بادا! بر این اندیشهات! |
هیچ نعمت بهتر از فرزند... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
کرد چون دانا حکیم نیکخواه | | شهوت و زن را نکوهش پیش شاه |
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن | | ماند حیران فکرت دانشوران |
نطفه را بیشهوت از صلبش گشاد | | د رمحلی جز رحم آرام داد |
بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل | | کودکی بیعیب و طفلی بی خلل |
غنچهای از گلبن شاهی دمید | | نفحهای از ملک آگاهی وزید |
تاج شد از گوهر او سربلند | | تخت گشت از بخت او فیروزمند |
صحن گیتی بی وی و چشم فلک | | بود آن بیمردم، این بیمردمک |
زو به مردم صحن آن معمور... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
صبحدم چون شاه این نیلی تتق | | بارگی راندی به میدان افق |
شه سلامان، م**س.ت و نیم خواب | | پای کردی سوی میدان در رکاب |
با گروهی از نژاد خسروان | | خردسال و تازهروی و نوجوان |
هر یکی در خیل خوبان سروری | | آفت ملکی بلای کشوری |
صولجان بر کف، به میدان تاختی | | گوی زرین در میان انداختی |
یک به یک چوگانزنان جویای حال | | گرد یک مه حلقه کرده صد هلال |
گرچه بودی زخم چوگان از همه | | بود چابکتر سلامان از همه |
گوی بردی از همه با صد شتاب | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
از کمانداران خاص اندر زمان | | خواستی ناکرده زه چاچی کمان |
بی مدد آن را به زه آراستی | | بانگ زه از گوشهها برخاستی |
دست مالیدی بر آن چالاک و چست | | تا بن گوشاش کشیدی از نخست |
گاه بنهادی سه پر مرغی بر آن | | رهسپر گشتی به هنجار نشان |
ورگشادی تیر پرتابی ز شست | | بودیاش خط افق جای نشست |
گرنه مانع سختی گردون شدی | | از خط دور افق بیرون شدی |
بود در جود و سخا دریا کفی | | ملکش از بحر عطا دریا کفی |
پر شدی از فیض آن ابر کرم | | عرصهی گیتی ز دینار و درم |
بزم جودش را چو میآراستم | | نسبتش با معن و حاتم خواستم |
لیک اندر جنب او بی قال و قیل | | معن باشد مبخل و حاتم بخیل |
بسکه دستش داشتی با بسط، خوی | | تافتی انگشت او از قبض، روی |
قبض کف گر خواستی، انگشت او | | خم نکردی پشت خود در مشت او |
چون سلامان را شد اسباب جمال | | از بلاغت جمع، در حد کمال، |
سرو نازش نازکی از سر گرفت | | باغ لطفش رونق دیگر گرفت |
نارسیده میوهای بود از نخست | | چون رسیدن شد بر آن میوه درست، |
خاطر ابسال چیدن خواستاش | | وز پی چیدن، چشیدن خواستاش |
لیک بود آن میوه بر شاخ بلند | | بود کوتاه آرزو را ز آن، کمند |
شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز | | کم نه ز اسباب جمالاش هیچ چیز |
با سلامان عرض خوبی ساز کرد | | شیوهی جولانگری آغاز کرد |
گاه بر رسم نغوله پیش... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چون سلامان با همه حلم و وقار | | کرد در وی عشوهی ابسال کار، |
در دل از مژگان او، خارش خلید | | وز کمند زلف او، مارش گزید |
ز ابروانش طاقت او گشت طاق | | وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق |
نرگس جادوی او خوابش ببرد | | حلقهی گیسوی او تابش ببرد |
اشک او از عارضش گلرنگ شد | | عیشش از یاد دهانش تنگ شد |
دید بر رخسار او خال سیاه | | گشت از آن خال سیه حالش تباه |
دید جعد بیقرارش بر عذار | | ز آرزوی وصل او، شد بیقرار |
شوقش از پرده برون آورد، لیک | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چون سلامان مایل ابسال شد | | طالع ابسال فر خفال شد |
یافت آن مهر قدیم او نوی | | شد بدو پیوند امیدش قوی |
فرصتی میجست در بیگاه و گاه | | یابد اندر خلوت آن ماه، راه |
تا شبی سویش به خلوت راه یافت | | نقد جان بر دست، پیش او شتافت |
همچو سایه زیر پای او فتاد | | وز تواضع رو به پای او نهاد |
شه سلامان نیز با صد عز و ناز | | کرد دست مرحمت سویش دراز |
چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت | | کام جان از چشمهی نوشش گرفت |
داشت شکر آن یکی، شیر این دگر | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چون سلامان شد حریف ابسال را | | صرف وصلش کرد ماه و سال را، |
باز ماند از خدمت شاه و حکیم | | هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم |
چون ز حال او خبر جستند باز | | محرمان کردندشان دانای راز |
بهر پرسش پیش خویشاش خواندند | | با وی از هر جا حکایت راندند |
شد یقین کن قصه از وی راست بود | | داستانی بیکم و بیکاست بود |
هر یک اندر کار وی رایی زدند | | در خلاصش دستی و پایی زدند |
بر نصیحت یافت کار اول قرار | | کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار |
از نصیحت تازه گردد هر... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
«دیدهی اقبال من روشن به توست | | عرصهی آمال من گلشن به توست |
سالها چون غنچه دل خون کردهام | | تا گلی چون تو، به دست آوردهام |
همچو گل از دست من دامن مکش! | | خنجر خار جفا بر من مکش! |
در هوای توست تاجم فرقسای | | وز برای توست تختم زیر پای |
رو به معشوقان نابخرد منه! | | افسر دولت ز فرق خود منه! |
دست دل در شاهد رعنا مزن! | | تخت شوکت را به پشت پا مزن! |
منصب تو چیست؟ چوگان باختن | | رخش زیر ران به میدان تاختن |
نی گرفتن زلف چون چوگان به... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.