You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,614
-
کاربران تگ شده
هیچ
چون سلامان با همه حلم و وقار | | کرد در وی عشوهی ابسال کار، |
در دل از مژگان او، خارش خلید | | وز کمند زلف او، مارش گزید |
ز ابروانش طاقت او گشت طاق | | وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق |
نرگس جادوی او خوابش ببرد | | حلقهی گیسوی او تابش ببرد |
اشک او از عارضش گلرنگ شد | | عیشش از یاد دهانش تنگ شد |
دید بر رخسار او خال سیاه | | گشت از آن خال سیه حالش تباه |
دید جعد بیقرارش بر عذار | | ز آرزوی وصل او، شد بیقرار |
شوقش از پرده برون آورد، لیک | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چون سلامان مایل ابسال شد | | طالع ابسال فر خفال شد |
یافت آن مهر قدیم او نوی | | شد بدو پیوند امیدش قوی |
فرصتی میجست در بیگاه و گاه | | یابد اندر خلوت آن ماه، راه |
تا شبی سویش به خلوت راه یافت | | نقد جان بر دست، پیش او شتافت |
همچو سایه زیر پای او فتاد | | وز تواضع رو به پای او نهاد |
شه سلامان نیز با صد عز و ناز | | کرد دست مرحمت سویش دراز |
چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت | | کام جان از چشمهی نوشش گرفت |
داشت شکر آن یکی، شیر این دگر | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چون سلامان شد حریف ابسال را | | صرف وصلش کرد ماه و سال را، |
باز ماند از خدمت شاه و حکیم | | هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم |
چون ز حال او خبر جستند باز | | محرمان کردندشان دانای راز |
بهر پرسش پیش خویشاش خواندند | | با وی از هر جا حکایت راندند |
شد یقین کن قصه از وی راست بود | | داستانی بیکم و بیکاست بود |
هر یک اندر کار وی رایی زدند | | در خلاصش دستی و پایی زدند |
بر نصیحت یافت کار اول قرار | | کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار |
از نصیحت تازه گردد هر... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
«دیدهی اقبال من روشن به توست | | عرصهی آمال من گلشن به توست |
سالها چون غنچه دل خون کردهام | | تا گلی چون تو، به دست آوردهام |
همچو گل از دست من دامن مکش! | | خنجر خار جفا بر من مکش! |
در هوای توست تاجم فرقسای | | وز برای توست تختم زیر پای |
رو به معشوقان نابخرد منه! | | افسر دولت ز فرق خود منه! |
دست دل در شاهد رعنا مزن! | | تخت شوکت را به پشت پا مزن! |
منصب تو چیست؟ چوگان باختن | | رخش زیر ران به میدان تاختن |
نی گرفتن زلف چون چوگان به... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
هر کجا از عشق جانی در هم است | | محنت اندر محنت و غم در غم است |
خاصه عشقی کهش ملامت یار شد | | گفت و گوی ناصحان بسیار شد |
از ملامت سخت گردد کار عشق | | وز ملامت شد فزون تیمار عشق |
بیملامت عشق ، جانپروردن است | | چون ملامت یار شد خون خوردن است |
چون سلامان آن ملامتها شنید | | جان شیرینش ز غم بر لب رسید |
مهر ابسال از درون او نکند | | لیک شوری در درون او فکند |
جانش از تیر ملامت ریش گشت | | در دل اندوهی که بودش بیش گشت |
میبکاهد از ملامت جان... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چون سلامان هفتهای محمل براند | | پندگویان را بر او دستی نماند |
از ملامت ایمن و فارغ ز پند | | بار خود بر ساحل بحری فکند |
دید بحری همچو گردون بیکران | | چشمهای بحریان چون اختران |
قاف تا قاف امتداد دور او | | تا به پشت گاوماهی غور او |
کوه پیکر موجها در اضطراب | | گشته کوهستان از آنها روی آب |
چون سلامان بحر را نظاره کرد | | بهر اسباب گذشتن چاره کرد |
کرد پیدا زورقی چون ماه نو | | برکنار بحر اخضر، تیزرو |
هر دو رفتند اندر او... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
شه چو شد آگاه بعد از چند گاه | | ز آن فراق جانگداز از عمرکاه، |
ناله بر گردون رسانیدن گرفت | | وز دو دیده خون چکانیدن گرفت |
گفت کز هر جا خبر جستند باز | | کس نبود آگاه ز آن پوشیدهراز |
داشت شاه آیینهای گیتی نمای | | پرده ز اسرار همه گیتی گشای |
چون دل عارف نبود از وی نهان | | هیچ حالی از بد و نیک جهان |
گفت کن آیینه را دارید پیش ! | | تا در آن بینم رخ مقصود خویش |
چون بر آن آیینه افتادش نظر | | یافت از گم گشتگان خود خبر |
هر دو را عشرت کنان در بیشه... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چون پدر روی سلامان را بدید | | وز فراق عمر کاه او رهید، |
بوسههای رحمتش بر فرق داد | | دست مهر از لطف بر دوشش نهاد |
کای وجودت خوان احسان را نمک! | | چشم انسان را جمالت مردمک! |
روضهی جان را نهال نوبری | | آسمان را آفتاب دیگری |
باغ دولت را گل نوخاسته | | برج شاهی را مه ناکاسته |
عرصهی آفاق لشکرگاه توست | | سرکشان را روی در درگاه توست |
پای تا سر لایق تختی و تاج | | نیست تاج و تخت را بی تو رواج |
تاج را مپسند بر فرق خسان! | | تخت را... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟ | | نیست کار از کار او، دشوارتر |
نی غم یار از دلش زایل شود | | نی تمنای دلش حاصل شود |
مایهی آزار او بی گاه وگاه | | طعنهی بدخواه و پند نیکخواه |
چون سلامان آن نصیحتها شنید | | جامهی آسودگی بر خود درید |
خاطرش از زندگانی تنگ شد | | سوی نابود خودش آهنگ شد |
چون حیات مرد، نی درخور بود | | مردگی از زندگی خوشتر بود |
روی با ابسال در صحرا نهاد | | در فضای جانفشانی پا نهاد |
پشته پشته هیزم از هر جا برید | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
باشد اندر دار و گیر روز و شب | | عاشق بیچاره را حالی عجب |
هر چه از تیر بلا بر وی رسد | | از کمان چرخ، پی در پی رسد |
ناگذشته از گلویش خنجری | | از قفای او در آید دیگری |
گر بدارد دوست از بیداد دست | | بر وی از سنگ رقیب آید شکست |
ور بگردد از سرش سنگ رقیب | | یابد از طعن ملامتگر نصیب |
ور رهد زینها بریزد خون به تیغ | | شحنهی هجرش به صد درد و دریغ |
چون سلامان کوه آتش برفروخت | | واندر او ابسال را چون خس بسوخت |
رفت همتای وی و یکتا بماند | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.