You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,280
-
کاربران تگ شده
هیچ
به خرابات برید از در این خانه مرا | | که دگر یاد ش*ر..اب آمد و پیمانه مرا |
دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست | | که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟ |
می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع | | پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا |
همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او | | یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا |
بر میان از سر زلفش کمری میبستم | | گر بدو دست رسیدی چو سرشانه مرا |
هر که خواهد که به دامم کشد آسان آسان | | گو: مپندار بجز خال لبش دانه مرا |
سرم از شوق و دل از عشق چنین شیفته شد | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا | | ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا |
دمم میدهی که: من بیابم دمی دگر | | گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا |
به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو | | نه بر دست نامهای، نه بر لب نمیمرا |
مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم | | چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا |
مرا در فراق خود به پرسش عزیز کن | | که هرگز نیوفتاد چنین ماتمی مرا |
نخواهم به عالمی غمت را فروختن | | کز آنجا میسرست چنین عالمی مرا |
غم روز هجر تو بگویم یکان یکان | | اگر... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا | | در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟ |
همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام | | لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا |
ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو | | گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟ |
دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه | | میکشم در پای خود چندان که بتوانی مرا |
با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند | | این زمان سودی نمیدارد پشیمانی مرا |
زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو | | گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا |
| | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را | | خامی که دل ندارد این غم نباشد او را |
گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم | | زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را |
عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم | | این مرده زنده کردن دردم نباشد او را |
گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی | | نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را |
از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم | | زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را |
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی | | او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را |
این گریه کاوحدی کرد... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را | | خوبرویان جهان بنده به جانند او را |
دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز | | جای آنست که بر دیده نشانند او را |
دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب | | پاکبازان جهان بنده از آنند او را |
گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی | | از کف من به جهانی نجهانند او را |
نیست بیمصلحتی از بر او دوری من | | برمیدم ز برش، تا نرمانند او را |
قیمت قامت او را من بیدل دانم | | ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟ |
ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را | | چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟ |
اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید | | که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را |
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداری | | من اینک فاش میگویم! به نزدیک من آر او را |
مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو | | دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را |
سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید | | بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را |
بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون | | چو میگویی،... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را | | زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را |
یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو | | فردا که هیچ عذر نباشد گناه را |
نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم | | زیرت که احتیاط نکردیم راه را |
دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک | | ترسم که: نرگست بفریبد گواه را |
روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من | | ز آن خاک آستان بدماند گیاه را |
گر بشنود جفا که تو در شهر میکنی | | خسرو بیاغیان نفرستد سپاه را |
شد سالها که بندهی تست اوحدی، دریغ | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟ | | راز سر گردان عاشق پیشهی غم کشته را؟ |
آب چشم من ز سر بگذشت و میگویی: بپوش | | چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟ |
جان شیرین منست آن لب، بهل تا میکشد | | در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را |
آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش | | باغبان از سرزنش میکشت سرو کشته را |
خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت | | با که گویم حال این خال به خون آغشته را؟ |
آسمان برنامهی عمرم نبشتست این قضا | | در نمیشاید نوشتن نامهی بنوشته را |
| | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
دلم در دام عشق افتاد هیلا | | فتاده هر چه بادا باد هیلا |
چو دل را در غمش فریادرس نیست | | مرا از دست دل فریاد هیلا |
بر آب چشم من کشتی برانید | | که توفان در جهان افتاد هیلا |
بده ساقی، چو کشتی ساغر می | | به یاد دجلهی بغداد هیلا |
منم وامق، تویی عذرا وفا کن | | تویی شیرین منم فرهاد، هیلا |
ز اشک و سوز و آه من حذر کن | | که بارانست و برق و باد هیلا |
چو داد بیدلان دادی، نگارا | | مکن بر جان من بیداد هیلا |
گر از جور تو روزی پیش... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
نه هفتهایست، نه ماهی، که رفتهای زبر ما | | نهفته نیست کزین غم چه دیده چشم تر ما |
زمان ما به سر آورد درد عشق تو، جانا | | هنوز تا غم هجران چه آورد به سر ما؟ |
بدان کمر نرسد دست من، ولی برساند | | محبت تو سرشک دو دیده بر کمر ما |
لبت که از همه گیتی پسند ماست، نگه کن | | که راحت همه گشت و جراحت جگر ما |
ز ظلمت شب هجران به زحمتیم، چه بودی | | کز آسمان وصالی بتافتی قمر ما؟ |
ز روی خوب شکیبم نبود و صورت خوبان | | تو از تامل ایشان بدوختی نظر ما |
نمودهای که: چو غایب شوند... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.