You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,707
-
کاربران تگ شده
هیچ
ای شب تیره فرع گیسیویت | | اصل کفر از سیاهی مویت |
مه ز دیوان مهر خواسته نور | | وجه آن گشته روشن از رویت |
بیسخن دم ببسته طوطی را | | شیوهی شکر سخن گویت |
مشک را در فکنده خون به جگر | | نکهت زلف عنبرین بویت |
خورده چوگان طعنه سیب بهشت | | از زنخدان گرد چون گویت |
از طراوت بیتر زده | | ماه نو را کمان ابرویت |
اوحدی را ز زلف بشکسته | | تیزی چشم و تندی خویت |
بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح | | بیا، که زنده به بوی تو میشوند ارواح |
تویی، که وصل تو هر درد را بود درمان | | تویی، که نام تو هر بند را بود مفتاح |
فروغ روی تو بر جان چنان تجلی کرد | | که بر سواد شب تیره پرتو مصباح |
به راستی که: نظیرت کجا به دست آرد؟ | | هزار سال گر افاق طی کند سیاح |
من از شریعت عشق تو دارم این فتوی | | که: می پرستی و رندی و عاشقیست مباح |
صلاح ما همه در گوشهی خراباتست | | چرا ملامت ما میکنند اهل صلاح؟ |
سزد که: خار خورند از رخ تو گل رویان | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
روزم خجسته بود، که دیدم ز بامداد | | آن ماه سرو قامت بر من سلام داد |
ماهی فکند سایه؟ اقبال بر سرم | | کز نور روی خویش به خورشید وام داد |
حوری که در مششدر خوبی جمال او | | نه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد |
چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟ | | سلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟ |
جایی که دام و دانه شود خال و زلف او | | آن مرغ زیرکست که خود را به دام داد |
هر کس که کرد با سر زلفش تعلقی | | زحمت کشد ز دل، که به سودای خام داد |
خاک کسی شدیم که بر خاک کوی خویش | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد | | دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد |
دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار | | کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد |
از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو | | آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟ |
دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت به لطف | | نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد |
چرخ را شرم آمدی کوکب نمایی با رخت | | گر بدانستی که: پروین درسها خواهد نهاد |
گر سر زلف ترا دیگر جفایی در دلست | | گو: بیاور، کاوحدی تن در قضا خواهد نهاد |
هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد | | اول بکشتن من عزم شتابت افتد |
بسیار وعده دادی ما را به روز وصلی | | چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد |
چشمت خطا بسی کرد، ای ماهرخ چه باشد؟ | | گر بعد ازین خطاها رای صوابت افتد |
یک ذره گر دل تو میلی بما نماید | | از ذرهای چه نقصان در آفتاب افتد؟ |
در خواب اگر ببینی، ای مدعی، شب ما | | زود آن قصب که داری بر ماهتابت افتد |
بس خون فرو چکانی از دیده در غم او | | مانند این نمکها گر در کبابت افتد |
ای دل، مکن تو زان لب دیگر سال... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد | | تنم ز دوری او در شکنجهی ستم افتد |
شبی که قصهی درد دل شکسته نویسم | | ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد |
قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی | | زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد |
رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم | | که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد |
چو رشته شد تنم از هجر رشتهی زلفت | | چه خوش بود سر این رشتها، اگر به هم افتد! |
اگر به دست من افتد ز طرهی تو شکنجی | | چنان شناس که: گنجی به دست بیدرم افتد |
چو... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
یاد تو ما را چو در خیال بگردد | | عقل پریشان شود، ز حال بگردد |
چون تو پسر مادر سپهر نزاید | | گرد جهان گر هزار سال بگردد |
ماه نبیند ستارهای چو جبینت | | گر چه بسی بر سپهر زال بگردد |
خط سیه میدمد ز رویت و زنهار! | | تا نگذاری که: گرد خال بگردد |
عقل ندارد، که ترک روی تو گوید | | چشم نباشد، کزان جمال بگردد |
در هوس بوسهی توایم ولی نیست | | زهره که کس گرد این سال بگردد |
تن بزن، ای اوحدی، سخن چه فروشی؟ | | خوی بد نیکوان به مال بگردد |
کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد | | چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد |
گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم | | کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد |
دلم آونگ آن زلفست و جان خسته میخواهد | | که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد |
همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش | | نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد |
رخش ماه دو هفته است و دل ریشم ز بهر او | | سر هر هفتهای خود را به هفت اورنگ در بندد |
ز سحر چشم م**س.ت آن پری ایمن کجا باشم؟ | | که خواب دیدهی مردم به صد نیرنگ... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
عشق و درویشی و تنهایی و درد | | با دل مجروح من کرد آنچه کرد |
آه من شد سرد و دل گرم از فراق | | بر سر کس کی گذشت این گرم و سرد؟ |
مونسم مهرست و صحبت اشک سرخ | | علتم عشقست و برهان روی زرد |
دیدهای دارم درو پیوسته آب | | چهرهای دارم برو همواره گرد |
نازنینا، در فراق روی تو | | چند باید بودنم با سوز و درد؟ |
گفته بودی: غم خورم کار ترا | | غم نخوردی تا غمت خونم نخورد |
حاکمی، گر نرم گویی ور درشت | | بندهام، گر صلح جویی ور نبرد |
مرد عشق... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
هر دم از خانه رخ بدر دارد | | در پی عاشقی نظر دارد |
هر زمان م**س.ت بر سر کویی | | با کسی دست در کمر دارد |
یار آن کس شود، که مینوشد | | دست آن کس کشد، که زر دارد |
دوست گیرد نهان و فاش کند | | مخلصان را درین خطر دارد |
هر که قلاشتر ز مردم شهر | | پیش او راه بیشتر دارد |
در خرابات ما شود عاشق | | هر که سودای درد سر دارد |
یار ترسای ما، مترس از کس | | عاشقی خود همین هنر دارد |
مزن، ای اوحدی، بجز در دوست | | کان دگر خانها... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.