You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,712
-
کاربران تگ شده
هیچ
دلی، که میل به دیدار دوستان دارد | | فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد |
کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند | | کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟ |
گرت به جان بخرم بوسهای، زیان نکنم | | که بوسه عاشق بدبخت را زیان دارد |
کسی که چون تو پری چهره در کنار کشد | | اگر چه پیر بود، دولتی جوان دارد |
به قصد کشتن من بست و باز نگشاید | | کمر، که قد بلند تو در میان دارد |
به خاکپای تو آنرا که هست دست رسی | | چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارد؟ |
چو کردی جای خیال تو اوحدی در دل | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
شاهد من در جهان نظیر ندارد | | بوی سر زلف او عبیر ندارد |
سرو بدین قد خوش خرام نروید | | ماه چنان طلعت منیر ندارد |
ابروی همچون کمان بسیست ولیکن | | هیچ کس آن قامت چو تیر ندارد |
مهر، که در حسن پادشاه نجومست | | هیات آن روی مستنیر ندارد |
طفل چنین در کنار دایهی دنیا | | مادر دور سپهر پیر ندارد |
عنبر سارا بهل، که نافهی چینی | | نکهت آن زلف همچو قیر ندارد |
اوحدی اندر فراق عارض خوبش | | چاره بجز ناله و نفیر ندارد |
حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد | | کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد |
دوش گفتی که: فلان از سر تیغم نبرد جان | | بزن و مرد مخوانش که سری پیش ندارد |
سر درویش فدا شد به وفا در قدم تو | | پادشهزادهی ما را سر درویش ندارد |
قد او تیر بلا، غمزهی او ناوک فتنه | | یارب، این ترک چه تیریست که در کیش ندارد؟ |
واعظ شهر مرا گفت که: دل با سخنم ده | | چون دهد دل بتو بیچاره؟ که باخویش ندارد |
همچو نارم بکفید از غم سیب ز نخش دل | | دل مخوانش تو، که او عقل به اندیش ندارد |
| | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
وجود حقیقت نشانی ندارد | | رموز طریقت بیانی ندارد |
به صحرای معنی گذر، تا ببینی | | بهاری که بیم خزانی ندارد |
جمال حقیقت کسی دیده باشد | | که در باز گفتن زبانی ندارد |
درین دانه مرغی تواند رسیدن | | که جز نیستی آشیانی ندارد |
تنی را، که در دل نباشد غم او | | رها کن حدیثش، که جانی ندارد |
به چیزی توان برد چیزی که این جا | | به نانی نیرزد، که نانی ندارد |
بگفت اوحدی هر چه دانست با تو | | گرش باز یابی زیانی ندارد |
دلا در عشق تو صد دفترستم | | که صد دفتر ز کونین ازبرستم |
منم آن بلبل گل ناشکفته | | که آذر در ته خاکسترستم |
دلم سوجه ز غصه وربریجه | | جفای دوست را خواهان ترستم |
مو آن عودم میان آتشستان | | که این نه آسمانها مجمرستم |
شد از نیل غم و ماتم دلم خون | | بچهره خوشتر از نیلوفرستم |
درین آلاله در کویش چو گلخن | | بداغ دل چو سوزان اخگرستم |
نه زورستم که با دشمن ستیزم | | نه بهر دوستان سیم و زرستم |
ز دوران گرچه پر بی جام عیشم | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
بتا تا زار چون تو دلبرستم | | بتن عود و بسینه مجمرستم |
اگر جز مهر تو اندر دلم بی | | به هفتاد و دو ملت کافرستم |
اگر روزی دو صد بارت بوینم | | همی مشتاق بار دیگرستم |
فراق لاله رویان سوته دیلم | | وز ایشان در رگ جان نشترستم |
منم آن شاخه بر نخل محبت | | که حسرت سایه و محنت برستم |
نه کار آخرت کردم نه دنیا | | یکی بی سایه نخل بیبرستم |
نه خور نه خواب بیتو گویی | | به پیکر هر سر مو خنجرستم |
جدا از تو به حور و خلد و طوبی | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر | | که هر که در صف باغ است صاحب هنریست |
بنفشه مژدهی نوروز میدهد ما را | | شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست |
بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است | | بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست |
جواب داد که من نیز صاحب هنرم | | درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست |
میان آتشم و هیچگاه نمیسوزم | | همان بر سرم از جور آسمان شرریست |
علامت خطر است این قبای خون آلود | | هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست |
بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن | | دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن |
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن | | پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن |
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن | | تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن |
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر | | دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن |
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن | | هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن |
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل | | زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن |
از برای سود، در دریای بی پایان... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن | | مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن |
دیبهها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن | | گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن |
بنده فرمان خود کردن همه آفاق را | | دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن |
در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن | | در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن |
دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر | | اشک را مانند مروارید غلطان داشتن |
از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن | | ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن |
رنجبر بودن، ولی در کشتزار... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن | | روی مانند پری از خلق پنهان داشتن |
همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن | | همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن |
کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح | | دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن |
در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق | | سینهای آماده بهر تیرباران داشتن |
روشنی دادن دل تاریک را با نور علم | | در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن |
همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن | | مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن |