شاعر‌پارسی اشعار سیف فرغانی

  • نویسنده موضوع Sama_Shams
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 1,932
  • کاربران تگ شده هیچ

Sama_Shams

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/5/18
ارسالی‌ها
1,051
پسندها
13,824
امتیازها
34,373
مدال‌ها
17
سن
19
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
شمارهٔ ۱۶ - و کتب الیه ایضا

سیف فرغانی

سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات

دلم از کار این جهان بگرفت
راست خواهی دلم ز جان بگرفت
مدح سعدی نگفته بیتی چند
طوطی نطق را زبان بگرفت
آفتابیست آسمان بارش
که زمین بستد و زمان بگرفت
پادشاه سخن بتیغ زبان
تا بجایی که می توان بگرفت
سخن او که هست آب حیات
چون سکندر همه جهان بگرفت
دیگری جای او نگیرد و او
بسخن جای دیگران بگرفت
بلبل طبع او صفیری زد
همه آفاق گلستان بگرفت
دم سرد چمن ز خجلت آن
آمد و غنچه را دهان بگرفت
دست صیتش که در جهان علمست
دامن آخرالزمان بگرفت
بحر معنیست او وزین سبب است
که چو بحر از جهان کران بگرفت
عرضه کردند بر دلش دو جهان
همتش این بداد و آن بگرفت
سخن او بسمع من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sama_Shams

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #32
دیدن روی تو را محرم نباشد چشم ما
دیده از جان ساخت باید دیدن روی ترا

از رخ و روی تو رنگی تابناک آمد بچشم
وز سر زلف تو بویی سر بمهر آمد بما

گر بیاد روی گلرنگ تو درخاکم نهند
تا بحشر از تربت من لاله گون روید گیا

نان لطف ای شاه در زنبیل فقرم ار نهی
همچو من درویش شد چون تو توانگر را گدا

گوهر عشقت که جان بی دلانش معدنست
قلب ما را آنچنان آمد که مس را کیمیا

از هوای تو هرآنکس را که در دل ذره ییست
روز و شب گو همچو ذره چرخ می زن درهوا

از صف مردان راه عشق تو هر دم کند
دفع تیر حادثه همچون سپر تیغ قضا

عشقت از شیطان کند انسان واز انسان ملک
آدمی از پشم قالی سازد از نی بوریا

بر سر کویت چو عاشق پای دار دامن کشد
دست او اورا چنان باشد که موسی را عصا

جای عاشق در دو عالم هیچ کس نارد بدست
کندران عالم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #33
کسی که بار غم عشق آن پسر کشدا
زمانه غاشیه دولتش بسر کشدا

کسی مدام چومن بی مدام م**س.ت بود
که باده زآن لب شیرین چون شکر کشدا

کسی خورد می وصلش که بی ترش رویی
چوزهر ساغر تلخش دهند در کشدا

غلام آن مه سیمین برم که از پی او
مدام از رگ کان آفتاب زرکشدا

اگر مرا می عشقش زپا دراندازد
سرم نه بار کله تن نه بار سر کشدا

وگر زپنجه سیمین او بساغر زر
لبان خشک تو یکروز لعل ترا کشدا

درخت عقل بیک شاخ باده ازکف او
زبوستان نهاد تو بیخ بر کشدا

مرا از آن رخ معنی نما محقق شد
که روی او قلم نسخ در صور کشدا

بدست خود ید بیضای آفتاب رخت
سواد خجلت بر چهره قمر کشدا

زخود همی نرهم کاشکی می عشقش
بدست حکم خود از من مرا بدر کشدا

کسی که ساغر ازین خم خورد سزد که مدام
زعیب نیل کند بر رخ هنر کشدا

زعاشقانش تأثیر کرد در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #34
بیاور آنچه دل ما بیکدگر کشدا
بسر کشد آنچه دلم بار او بسر کشدا

غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه
مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا

چو تیغ باده برآهختم از نیام قدح
زمانه باید تا پیش من سپر کشدا

چه زر چه سیم و چه خاشاک پیش مرد آن روز
که از میانه سیماب آب زر کشدا

خوش است مستی واز روزگار بی خبری
که چرخ غاشیه م**س.ت بی خبر کشدا

اگر بساغر زرین هزار باده کشم
هنوز همت من باده دگر کشدا

در نشاط (من) آنگه گشاده تر باشد
که م**س.ت باشم وساقی مرا بدر کشدا
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #35
چنان بوصل تو میلیست خاطر مارا
که دل بصحبت یوسف کشد زلیخا را

بیابیا که بشب چون چراغ درخوردست
بروز شمع جمال تو مجلس مارا

ترا بصحبت ماهیچ رغبتی باشد
اگر بود بنمک احتیاج حلوا را

زخاک درگهت ابرام دور می دارم
که آب درنفزاید ز سیل دریا را

بوصف حسنت اگر دم نمی زنم شاید
که نیست حاجت مشاطه روی زیبا را

جفا و ناز بیکبارگی مکن امروز
ذخیره کن قدری زین متاع فردا را

زلعل خود شکری، من گشاده می گویم،
بده وگرنه میان بسته ایم یغما را

مرا ز لعل تویک بوسه آرزو کردن
سزد که عرصه فراخست مر تمنا را

زجام عشق تو مستم چنانکه بررویت
بوقت بوسه فراموش می کنم جا را

بوصل خویشم دی وعده کرده ای و امروز
چنین غزل زرهی بس بود تقاضا را

زبهر تاج وصال تو سیف فرغانی
(شب فراق نخواهد دواج دیبا را)
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #36
مبداء عشق ز جاییست که نیز آنجا را
کسی ندیدست و نداند ازل آن مبدا را

سخن عشق بسی گفته شد و می گویند
کس ازین راه ندانست امد اقصا را

راست چون صورت عنقاست که نقاشانش
می نگارند و ندیدست کسی عنقا را

پایه عشق بلندست و ز سربازان هیچ
کس نیاورد بزیر قدم آن بالا را

گر تو از خود بدر آیی هم از اینجا که تویی
سیر ناکرده ببینی افق اعلا را

قلم عشق کند درج بنسخ کونین
در خط علم تو مجموعه ما او حی را

در کتب می نگری،راه رو و کاری کن
کآینه حسن نبخشد رخ نازیبا را

گر زاغیار دلت سرد شود، جان بخشی
نفس گرم تو تعلیم کند عیسی را

هر چه در قبضه الاست ز اعیان وجود
لقمه یی ساز از آن بهر دهان لا را

ترک دنیا کن اگر قربت جانان خواهی
که به عیسی نرساند سم خر ترسا را

کشته عشق شو ای زنده که هرگز چون جان
مرگ ممکن نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #37
رفتی و دل ربودی یکشهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را

بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا

ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز نالهای زارم زحمت بود شما را

از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم بگل فروشد در کوی تو قضا را

از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضلست مصطفا را

در دور خوبی تو بی قیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را

ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را

تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را

ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را

مجروح هجرت ای جان مرهم زوصل خواهد
اینست وجه درمان آن درد بی دوا را

من بنده ام تو شاهی با من هرآنچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #38
کی بنگرد برحمت چشم خوش تو ما را
نرگس همی نیارد اندر نظر گیا را

دل می دهد گواهی کورا تو برد خواهی
چشمت بتیر غمزه گو جرح کن گوا را

ای محتشم بخوبی هستم فقیر عشقت
در شرع بر توانگر حقی بود گدا را

گر سایه جمالت بر خاک تیره افتد
چون آفتاب ذره روشن کند هوا را

حسنت بغایت آمد زآن صید کرد دل را
عشقت بقوت آمد از ما ببرد مارا

عشق فراخ گامت در دل نهاد پایی
بر میهمان شادی غم تنگ کرد جا را

بسیار جهد کردم اندر مقام خدمت
تا تحفه ای بسازم درگاه کبریا را

دل از درخت همت افشاند میوه جان
برگی جزین نباشد درویش بی نوا را

درآشنایی تو خویشی بریدم از خود
بیگانه وار منگر زین بیش آشنا را

قهرت شکست پایم گشتم مقیم کویت
لطفت گرفت دستم بردم بسر وفا را

سیف ار ز حکم یارت شمشیر بر سر آید
تسلیم شو چو مردان گردن بنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #39
سوخت عشق تو من شیفته شیدارا
م**س.ت برخاسته ای باز نشان غوغا را

کرد در ماتم جان دیده تر وجامه کبود
خشک مغزی دو بادام سیاهت مارا

قاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژه
دور باشی است عجب قربت او ادنی را

چون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟
چون زخورشید کسی منع کند حربا را؟

لب شیرین ترا زحمت دندان رهی
ناگزیر است چو ابرام مگس حلوا را

شد محقق که بسان الف نسخ قدیست
پست با قامت تو سرو سهی بالا را

باغ را تحفه زخاک قدم خویش فرست
تا صبا سرمه کشد نرگس نابینا را

توز عشق تو اگر نامیه را روح دهی
بزبان آورد او سوسن ناگویا را

در دل بنده چو سودای کسی رخت نهد
بشکند عشق تو هنگامه آن سودا را

عشق تمغای سیه کرد مرا بر رخ زرد
تابخون آل کند چشم من آن تمغا را

رسن زلف تو در گردن جانم افتاد
عاقبت مار کشد مردم مار افسا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #40
چنان عشقش پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را

سپاه صبر ما بشکست چون او
بغمزه تیر باران کرد ما را

حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را

چو بربط برکناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را

لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را

بشمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را

غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را

کنون انفاس ما آب حیاتست
که از غمهای خود نان کرد ما را

بسان ذره بی تاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را

مرا هرگز نبینی تا نمیری
بگفت و کار آسان کرد ما را

چو بر درد فراقش صبر کردیم
بوصل خویش درمان کرد ما را

بسان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را

نسیم حضرت لطفش صباوار
بیکدم چون گلستان کرد ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا