نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

شاعر‌پارسی اشعار سیف فرغانی

  • نویسنده موضوع Sama_Shams
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 2,157
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
12,993
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #41
هرچه غیر دوست اندر دل همی آید ترا
جمله ناپاکست وتو پاکی نمی شاید ترا

ورتو ذکر او کنی هرگه که ذکر او کنی
غافلی ازوی گر از خود یاد می آید ترا

زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او
گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا

گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن
وردلت جان می خوهد جانان نمی باید ترا

تا بهر صورت نظر داری بمعنی تیره ای
صیقلی چون آینه چندان که بزداید ترا

ور زخاک کوی او یک ذره در چشمت فتد
آفتابی بعد ازآن اندر نظر ناید ترا

چهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلست
هر نفس کز جان تو صورت بیاراید ترا

تا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیست
خدمت تن ترک کن تا جان بیاساید ترا

ور گشایش می خوهی بر خود در راحت ببند
کین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترا

از برای نیش زنبورش مهیا داردست
گر زشیرینیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
12,993
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #42
اگر دلست بجان می خرد هوای ترا
وگر تن است بدل می کشد جفای ترا

بیاد روی تو تازنده ام همی گریم
که آب دیده کشد آتش هوای ترا

کلید هشت بهشت ار بمن دهد رضوان
نه مردم اربگذارم درسرای ترا

اگر بجان وجهانم دهد رضای تو دست
بترک هر دو بدست آورم رضای ترا

بگیر دست من افتاده را که در ره عشق
بپای صدق بسر می برم وفای ترا

چه خواهی ازمن درویش چون ادا نکند
خراج هردو جهان نیمه بهای ترا

برون سلطنت عشق هرچه پیش آید
درون بدان نشود ملتفت گدای ترا

سزد اگر ندهد مهر دیگری دردل
که کس بغیر تو شایسته نیست جای ترا

مرا بلای تو ازمحنت جهان برهاند
چگونه شکر کنم نعمت بلای ترا

اگرچه رای تو درعشق کشتن من بود
برای خویش نکردم خلاف رای ترا

بدست مردم دیده چو سیف فرغانی
بآب چشم بشستیم خاک پای ترا
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
12,993
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #43
ای که نام اشنوده باشی خسرو پرویز را
رو سفر کن تا ببینی خسرو تبریز را

بی گمان عاشق شدی شیرین برو فرهاد وار
گر بدی از لطف و حسن آن مملکت پرویز را

آفرین بر مادر گیتی و بر طبعش که او
نام خسرو کرد این شیرین شورانگیز را

لایق این مرتبه شیرین تواند بود و بس
گر شکر چین در خور ست این لعل شکر ریز را

هر شبی از پرتو خود شمع بر بالین نهد
آفتاب روی او مر صبح بیگه خیز را

غالیه ارزان شود هرگه که مشک افشان کند
بر تن همچون حریر آن شعر عنبر بیز را

چشم بیمارش چوبی پرهیز ریزد خون خلق
تن درستی کی بود بیمار بی پرهیز را

نزد مستان ش*ر..اب عشق او تیره است آب
با لب میگون او صهبای دردآمیز را

سیف فرغانی مدام از فتنه حسنش بود
منتظر همچون شهیدان روز رستاخیز را
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
12,993
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #44
اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را
وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را

ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل
چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را

سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی
اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش را

مقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیرد
بهشت هشت شادروان و نقد چار جویش را

کسی کو کم نکرد (دنیا) نیابد در رهش پیشی
کسی کو گم نگشت از خود نشاید جست و جویش را

گروهی کز غمش چون عود می سوزند جان خود
ز هر رنگی که می بینند می جویند بویش را

چو حلاج از ش*ر..اب عشق او شد م**س.ت لایعقل
نمی کردند هشیاران تحمل های (و) هویش را

چو در میدان عشق او نه مرد جست و جو بودم
بمن کردند درویشان حوالت گفت و گویش را

ز صدر سینه هر ساعت توان دلرا برون کردن
ولی نتوان برون کردن ز دل مرآرزویش را

ز خون دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
12,993
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #45
ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را
کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را

کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او
گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را

عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه
نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را

یا چو زن در خانه بنشین عاشق کار تو نیست
عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را

عاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشق
برگرفتند از ره خدمت غبار خویش را

روز اول چون بدولت خانه عشق آمدند
زآستان بیرون نهادند اختیار خویش را

بارگیر نفس شان در هر قدم جانی بداد
تا بدین منزل رسانیدند بار خویش را

دیگران از ترک جان در راه جانان قاصرند
زین شتر دل همرهان بگسل مهار خویش را

وندرین ره دام ساز از جان و جانان صید کن
پای بگشا باشه عنقا شکار خویش را

چون صدف گر در میان دارد در مهرش دلت
زآب چشم چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
12,993
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #46
ای سیم بر زکات تن وجان خویش را
بردار از دلم غم هجران خویش را

تا درنیوفتددل مردم بمشک خط
رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را

قومی بزور بازوی مرگ استدند باز
از دست محنت تو گریبان خویش را

گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود
کز وصل او بجویم درمان خویش را

او طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کار
تو عاشقی فرو مگذار آن خویش را

عیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنم
جمعیت درون پریشان خویش را

صد بوسه آرزو کنی از خویشتن اگر
بینی در آینه لب و دندان خویش را

عاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگری
در خنده پسته شکر افشان خویش را

گر ماه در کنار تو آید روا مدار
قیمت چرا بری تن چون جان خویش را

در موسم بهار که یاد آورند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در موسم بهار که یاد آوردند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در بوستان نشیندو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
12,993
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #47
ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
نزهت نبوده بی رخ تو باغ و راغ را

هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
آن زیب و زینت است کزا شکوفه باغ را

در کار عشق تو دل دیوانه را خرد
زآن سان زیان کند که جنون مر دماغ را

زردی درد بر رخ بیمار عشق تو
اصلیست آنچنانکه سیاهی کلاغ را

دلرا برای روشنی و زندگی، غمت
چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را

اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود
مزد هزار شغل دهند این فراغ را

از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند
طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
12,993
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #48
ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را
بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را

خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش
در موکب حسنت مه استاره حشم را

در جیب چمن باد صبا مشک فشاند
چون تو بفشانی سر آن زلف بهم را

تیر مژه بر جان بزن ای دوست چو چشمت
افگند در ابروی کمان شکل تو خم را

سگ بر سر کوی تو مرا پای نگیرد
در کعبه مجاور نکشد صید حرم را

حکمت نبود جور و گر از حکم تو باشد
بر لطف و کرم فضل بود جور و ستم را

گر بر سر من تیغ زنی عشق تو گوید
پا پیش نه و بوسه ده آن دست کرم را

در کویش اگر راه توان یافت بهر گام
سر نه که درو جای نماندست قدم را

بر خوان هوای تو دل عاشق جان سیر
هر لحظه بشادی بخورد لقمه غم را

عاشق چه کند ملک جهان بی تو که خسرو
بی صحبت شیرین نخوهد ملک عجم را

بی روی تو روزم چو شب است و عجب اینست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
12,993
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #49
گر چه وصلت نفسی می ندهد دست مرا
جز بیادت نزنم تا نفسی هست مرا

من چو وصل تو کسی را ندهم آسان دست
چون بدست آوری آسان مده از دست مرا

چون تو هشیار بدم، نرگس مخمورت کرد
از می عشق بیک جرعه چنین م**س.ت مرا

مردمم شیفته خوانند و از آن بی خبرند
که چنین شیفته سودای تو کردست مرا

گو نگهدار کنون جام نکونامی خویش
آنکه او سنگ ملامت زدو بشکست مرا

تا من ابروی کمان شکل تو دیدم چون صید
تیر مژگانت ز هر سو بزد و خست مرا

ناوک غمزه وتیر مژه آید بر دل
از کمان خانه ابروی تو پیوست مرا

دوش بر آتش شوقت همه شب از دیده
آب می ریختم وسوز تو ننشست مرا

سیف فرغانی بی روی بهار آیینش
همچو بلبل بخزان نطق فروبست مرا
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
12,993
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • #50
کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرا
بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا

آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کرد
هرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مرا

پادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازین
بادل آزاد می کن بنده فرمانی مرا

از لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزو
تیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مرا

غوره در چشمم مکن چون ز اشک عنابی چکید
ناردان بر روی ازآن یاقوت رمانی مرا

دیگری با تو قرین و من زخدمت مانده دور
زاغ با گل همنشین و بلبل الحانی مرا

چون درخت میوه دارم شاخ بشکستی بسنگ
پس درین بستان چه سودست از گل افشانی مرا

خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
من چنان نادان نیم آخر تومی دانی مرا

من چراغم وصل و هجرت آتش و نار منست
حاکمی گر زنده داری ور بمیرانی مرا

ساکنم همچون زمین ای دشمن اندر کوی دوست
گر فلک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا