شاعر‌پارسی اشعار سیف فرغانی

  • نویسنده موضوع Sama_Shams
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 1,914
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #61
چو حسن روی تو آوازه در جهان انداخت
هوای عشق تو در جان بی دلان انداخت

سمن بران همه چوگان خویش بشکستند
کنون که شاه رخت گوی در میان انداخت

از آن میانه گل و لاله را برآمد نام
چو بحر حسن تو خاشاک بر کران انداخت

کمان ابروی خود بین که ترک غمزه تو
خطا نکرد خدنگی کزآن کمان انداخت

ترا بدیدم و صبر و قرار رفت از من
مگس چو دید عسل خویشتن در آن انداخت

عقاب عشق توام صید کرد و در اول
چو گوشت خورد و بآخر چو استخوان انداخت

چو تو ز نور سپر پیش روی داشته ای
کجا بسوی تو تیر نظر توان انداخت

مرا یقین شده بود آنکه من بتو برسم
کرشمهای توام باز در گمان انداخت

بجهد بنده بوصلت رسد اگر بتوان
ببیل خاک زمین را بر آسمان انداخت

بشعر وصف جمال تو خواستم کردن
ولی جلال توام عقده بر زبان انداخت

چو خواستم که کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #62
ای که شاهان جهانند گدایان درت
پادشاهست گدایی که بیابد نظرت

چون توانگر اگرت تحفه نیارم بر در
همچو درویش بیایم بگدایی بدرت

ای برو خوب چو اشکوفه باران دیده
چند چون گل بشکفتی و نخوردیم برت

بحیات ابدی زنده شود گر روزی
بسر کشته هجران خود افتد گذرت

حسن حورست ترا لطف پری و کرده
دست تقدیر مقید بلباس قدرت

صد ازین سر که تن مردم ازو برپایست
دل برابر نکند با سر مویی ز سرت

جان شیرین نستانند بتلخی زآن کس
که ورا کام خوش است از لب همچون شکرت

ای چو دینار درست از دل اشکسته ما
همچو سکه ز درم محو نگردد اثرت

میوه روح منی باغ بهر کس مسپار
ور نه همچون دگران سنگ زنم بر شجرت

روی بنمای و مپندار که من چون سعدی
«دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت »

سیف فرغانی خورشید رخش در جلوه است
گر ندیدی خللی هست مگر در بصرت
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #63
دلم بربود دوش آن نرگس م**س.ت
اگر دستم نگیری رفتم از دست

چه نیکو هر دو با هم اوفتادند
دلم با چشمت این دیوانه آن م**س.ت

نمی دانم دهانت هست یا نیست
نمی دانم میانت نیست یا هست

تویی آن بی دهانی کو سخن گفت
تویی آن بی میانی کو کمر بست

بجانم بنده آزاده یی کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست

دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست

گدایی کز سر کوی تو برخاست
بسلطانیش بنشاندند و ننشست
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #64
ای که لبت منبع آب بقاست
درد تو بیماری دلرا دواست

آه که اندر طلب تو مرا
رفت دل و درد دل ای جان بجاست

گر همه آفاق بگیرد کسی
آنکه توانگر بتو نبود گداست

بهر دل تو چه توان ترک کرد
مال ندارم من و جان خود تراست

هر دو جهان مملکت من شود
گر تو بگویی که فلان آن ماست

هرچه کنی بر سر ما حاکمی
گر بکشی از طرف ما رضاست

محنت عشقت بهمه کس رسید
دولت وصل تو ندانم کراست

درد دل و عشق بهم گفته اند
کام دل و عشق بهم نیست راست

گوهر وصلت که ندارد بها
کشته هجران ترا خون بهاست

چاکر تو بر همه کس مهترست
بنده تو در دو جهان پادشاست

روی بهر سو که کنم در نماز
قبله اگر روی تو باشد رواست

زهر چو از جام تو نوشم شکر
تیغ گر از دست تو باشد عطاست

در غزل ای دوست دعاگوی تست
سیف که دشنام تو او را دعاست
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #65
دل کنون زنده بجان نیست که جانان اینجاست
وآن حیاتی که بدو زنده بود جان اینجاست

نام شکر چه بری قند لب او حاضر
ذکر شیرین چکنی خسرو خوبان اینجاست

طوطی تنگ دلم لیک ز شکر پس ازین
بار منت نکشم کآن شکرستان اینجاست

پیش ازین گر چه بسی نعره زدم چون بلبل
گریه چون ابر کنم کآن گل خندان اینجاست

مجلسی پر ز عزیزان زلیخا مهرند
دست دل خسته که آن یوسف کنعان اینجاست

نیکوان نور ندارند چو استاره بروز
کامشب از طالع سعد آن مه تابان اینجاست

امشب ای صبح تو در دامن شب پنهان باش
کآفتابی که برآید ز گریبان اینجاست

شست دل در طلب ماهی اومید انداخت
جان خضروار که آن چشمه حیوان اینجاست

هرکرا درد دلی بود و نمی گفت بکس
گو بجو مرهم آن درد که درمان اینجاست

از مجاری شکر پیش جگر سوختگان
نمک افشانده که چندین دل بریان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #66
در رخت می نگرم جلوه گه جان اینجاست
در قدت می نگرم سرو خرامان اینجاست

من دل سوخته خواهم که لب تشنه خویش
بر دهان تو نهم کآبخور جان اینجاست

خانه یی چون حرم و بر در و بامش عشاق
چون مگس جمع شده کآن شکرستان اینجاست

پرده داران تو گر چند بسنگم بزنند
نروم همچو سگ از در که مرا نان اینجاست

من دوا یابم اگر لطف تو گوید که بده
مرهم وصل، که این خسته هجران اینجاست

اندرین مجمع اگر جمع شوم شاید ازآنک
رخ و زلفی که مرا کرد پریشان اینجاست

یوسف حسنی و در هر طرفی چون یعقوب
از برای تو بسی عاشق گریان اینجاست

تو امام همه خوبانی و با آن قامت
قبله کافر و محراب مسلمان اینجاست

تو زر لطف کنی بخش و چو من درویشی
آخر ای گنج گهر با دل ویران اینجاست

باز روح ار ز پی صید روان شد، آن تن
که بدل همچو جلاجل کند افغان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #67
تبارک الله از آن روی دلستان که تراست
ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراست

گمان مبر که شود منقطع بدادن جان
تعلق دل از آن روی دلستان که تراست

بخنده ای بت بادام چشم شیرین لب
شکر بریزد از آن پسته دهان که تراست

ز جوهری که ترا آفریده اند ای دوست
چگونه جسم بود آن تن چو جان که تراست

ز راه چشم بدل می رسد خدنگ مژه
مرا مدام ز ابروی چون کمان که تراست

چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند
ببوسه زآن لب لعل شکرفشان که تراست

بغیر ساغر می کش بر تو آبی هست
ببوسه یی نرسد کس از آن لبان که تراست

اگر کمر بگشایی و زلف باز کنی
میان موی تو گم گردد آن میان که تراست

چو عندلیب مرا صد هزار دستانست
بوصف آن دو رخ همچو گلستان که تراست

صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم
هزار جان بدهم من بدین نشان که تراست

بیا که هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #68
اختر از خدمت قمر دور است
مگس از صحبت شکر دور است

ما از آن بارگاه محرومیم
تشنه مسکین از آبخور دور است

پای من از زمین درگه او
راست چون آسمان ز سر دور است

جهد کردم بسی ولی چکنم
بخت و کوشش ز یکدگر دور است

پادشاهان چه غم خورند اگر
گربه از خانه سگ زدر دور است

تو بدست کرم کنم نزدیک
که بپای من این سفر دور است

یوسف عهدی و منم بی تو
همچو یعقوب کز پسر دور است

در فراق تو ای پسر هستم
همچو یوسف که از پدر دور است

اندرین حال حکمتی مخفیست
بنده از خدمت تو گر دور است

هر کرا قرب نیست با سلطان
از بلا ایمن از خطر دور است

همچو پروانه می زنم پر و بال
گرچه آن شمعم از نظر دور است

شاخ اگر هست بر درخت دراز
دست کوتاهم از ثمر دور است

عشق بگریزد از دل جان دوست
عیسی از پایگاه خر دور است

خشک لب بی تو یوسف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #69
جانا زرشک خط تو عنبر در آتش است
وزلعل آبدار تو گوهر در آتش است

دل درغم تو دانه گوهر در آسیاست
خط بر رخ تو خرده عنبر درآتش است

کردم نظر بر آن رخ چون آتش کلیم
خال تو چون خلیل پیمبر در آتش است

از شرم چون نبات در آبم که گفته ام
کان مه بگاه خشم چو شکر در آتش است

عاشق بآب دیده چون سیم حل شده
در بوته بلای تو چون زر در آتش است

از آب گرم اشک فروغم زیاده شد
کز عشق تو چو شمع مرا سر در آتش است

از تاب هجر تو دل بریان من بسوخت
آبی بده زوصل که چاکر درآتش است

دراشک ودرغم تو نگارا تن ودلم
چون ماهی اندر آب وسمندر در آتش است

مارا بسان هیزم تر در فراق تو
نیمی درآب ونیمه دیگر درآتش است

من سوختم در آتش عشق و تو چون شکر
آگه نه ای که عود معطر درآتش است

صیدت شدم چو مرغ وز بهر خلاص خود
بالی نمی زنم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #70
ما غریبیم وشهر ازآن شماست
با چنین رو جهان جهان شماست

پادشاهان چو بنده می گویند
ما رعیت ولایت آن شماست

عهد خسرو ندید از شیرین
شر و شوری که در زمان شماست

باچنین چشم م**س.ت عاشق کش
هرکه میرد از کشتگان شماست

گر براتی بجان کنند وبسر
بدهم چون برو نشان شماست

جان عاشق نشانه آن تیر
که زابروی چون کمان شماست

زردی روی زعفرانی من
از رخ همچو ارغوان شماست

ابر گوهرفشان دو چشم منست
پسته پرشکر دهان شماست

آب حیوان یک جهان عاشق
در دو لعل شکرفشان شماست

کم زاصحاب کهف نیست بقدر
هرکه چون سگ برآستان شماست

غم جانرا بخود نمی گیرد
دل که چون لامکان مکان شماست

سیف فرغانی ارچه چیزی نیست
بلبلی بهر گلستان شماست

سخن خود نمی تواند گفت
که دهانش پر از زبان شماست
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا