شاعر‌پارسی اشعار سیف فرغانی

  • نویسنده موضوع Sama_Shams
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 1,936
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #71
عذر قدمت بسر توان خواست
بوسی زلبت بزر توان خواست

گرچه تو کرم کنی ولیکن
بی زر نتوان اگر توان خواست

درکیسه خراج مصر باید
تا ازلب تو شکر توان خواست

بوسی برتو چه قدر دارد
دانم زتو اینقدر توان خواست

بالای تو سرو میوه دارست
این میوه ازآن شجر توان خواست

نی نی غلطم درین حکایت
ازسرو کجا ثمر توان خواست

ازمعدن اگر چه هیچ ندهند
عیبی نبود گهر توان خواست

گنج از (تو) توقع است مارا
آنرا زکدام در توان خواست

وآنچ ازدر تو رسد بدرویش
هرگز زکسی دگر توان خواست


55
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #72
آن کو بدر تو سر نهاده است
پای از دو جهان بدر نهاده است

در دام غم تو طایر وهم
با بال شکسته پر نهاده است

سلطان که بسکه نقش نامش
بر چهره سیم و زر نهاده است

تا باشدش آب روی حاصل
بر خاک در تو سر نهاده است

در خانه دل ز دست عشقت
غم بر سر یکدگر نهاده است

عاشق چه کند چو اندرین ره
از بهر تو پای در نهاده است

باری بکشد بپشت همت
چون روی بدین سفر نهاده است

بیچاره سری گرفته بر دست
پای از همه پیشتر نهاده است

از بهر مراد دل درین راه
جا نیست که در خطر نهاده است

عاشق سر خدمتی عجب نیست
در پای رقیب اگر نهاده است

ترسا بنهد ز بهر عیسی
سر بر قدمی که خر نهاده است

رویت که بنور او توان دید
ارواح که در صور نهاده است

دیر است که از پس هوایت
اندر پی ما شرر نهاده است

در پیش رخ تو عقل کوریست
کش آینه در نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #73
دلبر ما کهربا بر دست بست
هیچ می دانی چرا بر دست بست

دل بنرخ که ستاند بعد ازین
دل ربا چون کهربا بر دست بست

بندم اندر ششدر غم سخت کرد
مهره یی کآن جان فزا بر دست بست

آن نه مهره دانه دام دلست
کان صنم از بهر ما بر دست بست

مرغ دل را همچو باز نو گرفت
ریسمان آورد و پا بر دست بست

قصه دریا و در شد پایمال
چون گهر کان صفا بر دست بست

حسن روی آرای بر پشت زمین
اینچنین زیور کرا بر دست بست

گوییا هرگز چنین پیرایه یی
شاخ را از گل صبا بر دست بست

هست این مهره بر آن ساعد چنانک
آب جردی از هوا بر دست بست
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • #74
دلبری کز لطف گویی بر تنش جان غالبست
حسن بر رویش چو نزهت بر گلستان غالبست

نیکوان را بر بدن غالب بود اوصاف روح
بر بهشتی گرچه تن دارد ولی جان غالبست

ملک سلطانیست او را در جمال و حسن از آن
عشق او بر بنده چون بر ملک سلطان غالبست

آب حیوانست مضمر در لب لعلش ولیک
چون سخن گوید شکر بر آب حیوان غالبست

گرچه در دعوی خوبی ماه را حجت قویست
آفتاب روی او بر وی ببرهان غالبست

ور مرا از وی نداند کس عجب نبود ازآنک
هرکه چیزی دوست می دارد برو آن غالبست

گرچه در انعام عام او تأمل میکنم
بار جای وصل بر من خوف هجران غالبست

چون زنان پوشیده باید داشت از نامحرمان
آنچه از اسرار او بر جان مردان غالبست

سیف فرغانی ز درد عشق او احوال خویش
با گروهی گو که این حالت برایشان غالبست
 

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/18
ارسالی‌ها
467
پسندها
12,217
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
سطح
19
 
  • #75
دیدن روی تو را محرم نباشد چشم ما
دیده از جان ساخت باید دیدن روی ترا
از رخ و روی تو رنگی تابناک آمد بچشم
وز سر زلف تو بویی سر بمهر آمد بما
گر بیاد روی گلرنگ تو درخاکم نهند
تا بحشر از تربت من لاله گون روید گیا
نان لطف ای شاه در زنبیل فقرم ار نهی
همچو من درویش شد چون تو توانگر را گدا
گوهر عشقت که جان بی دلانش معدنست
قلب ما را آنچنان آمد که مس را کیمیا
از هوای تو هرآنکس را که در دل ذره ییست
روز و شب گو همچو ذره چرخ می زن درهوا
از صف مردان راه عشق تو هر دم کند
دفع تیر حادثه همچون سپر تیغ قضا
عشقت از شیطان کند انسان واز انسان ملک
آدمی از پشم قالی سازد از نی بوریا
بر سر کویت چو عاشق پای دار دامن کشد
دست او اورا چنان باشد که موسی را عصا
جای عاشق در دو عالم هیچ کس نارد بدست
کندران عالم که پای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AmirAdabi❆

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/18
ارسالی‌ها
467
پسندها
12,217
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
سطح
19
 
  • #76
چنان بوصل تو میلیست خاطر مارا
که دل بصحبت یوسف کشد زلیخا را
بیابیا که بشب چون چراغ درخوردست
بروز شمع جمال تو مجلس مارا
ترا بصحبت ماهیچ رغبتی باشد
اگر بود بنمک احتیاج حلوا را
زخاک درگهت ابرام دور می دارم
که آب درنفزاید ز سیل دریا را
بوصف حسنت اگر دم نمی زنم شاید
که نیست حاجت مشاطه روی زیبا را
جفا و ناز بیکبارگی مکن امروز
ذخیره کن قدری زین متاع فردا را
زلعل خود شکری، من گشاده می گویم،
بده وگرنه میان بسته ایم یغما را
مرا ز لعل تویک بوسه آرزو کردن
سزد که عرصه فراخست مر تمنا را
زجام عشق تو مستم چنانکه بررویت
بوقت بوسه فراموش می کنم جا را
بوصل خویشم دی وعده کرده ای و امروز
چنین غزل زرهی بس بود تقاضا را
زبهر تاج وصال تو سیف فرغانی
(شب فراق نخواهد دواج دیبا را)
 

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/18
ارسالی‌ها
467
پسندها
12,217
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
سطح
19
 
  • #77
مبداء عشق ز جاییست که نیز آنجا را
کسی ندیدست و نداند ازل آن مبدا را
سخن عشق بسی گفته شد و می گویند
کس ازین راه ندانست امد اقصا را
راست چون صورت عنقاست که نقاشانش
می نگارند و ندیدست کسی عنقا را
پایه عشق بلندست و ز سربازان هیچ
کس نیاورد بزیر قدم آن بالا را
گر تو از خود بدر آیی هم از اینجا که تویی
سیر ناکرده ببینی افق اعلا را
قلم عشق کند درج بنسخ کونین
در خط علم تو مجموعه ما او حی را
در کتب می نگری،راه رو و کاری کن
کآینه حسن نبخشد رخ نازیبا را
گر زاغیار دلت سرد شود، جان بخشی
نفس گرم تو تعلیم کند عیسی را
هر چه در قبضه الاست ز اعیان وجود
لقمه یی ساز از آن بهر دهان لا را
ترک دنیا کن اگر قربت جانان خواهی
که به عیسی نرساند سم خر ترسا را
کشته عشق شو ای زنده که هرگز چون جان
مرگ ممکن نبود کشته آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/18
ارسالی‌ها
467
پسندها
12,217
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
سطح
19
 
  • #78
چنان عشقش پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را
سپاه صبر ما بشکست چون او
بغمزه تیر باران کرد ما را
حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را
چو بربط برکناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
بشمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را
غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را
کنون انفاس ما آب حیاتست
که از غمهای خود نان کرد ما را
بسان ذره بی تاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را
مرا هرگز نبینی تا نمیری
بگفت و کار آسان کرد ما را
چو بر درد فراقش صبر کردیم
بوصل خویش درمان کرد ما را
بسان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را
نسیم حضرت لطفش صباوار
بیکدم چون گلستان کرد ما را
چو نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/18
ارسالی‌ها
467
پسندها
12,217
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
سطح
19
 
  • #79
تبارک الله از آن روی دلستان که تراست
ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراست
گمان مبر که شود منقطع بدادن جان
تعلق دل از آن روی دلستان که تراست
بخنده ای بت بادام چشم شیرین لب
شکر بریزد از آن پسته دهان که تراست
ز جوهری که ترا آفریده اند ای دوست
چگونه جسم بود آن تن چو جان که تراست
ز راه چشم بدل می رسد خدنگ مژه
مرا مدام ز ابروی چون کمان که تراست
چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند
ببوسه زآن لب لعل شکرفشان که تراست
بغیر ساغر می کش بر تو آبی هست
ببوسه یی نرسد کس از آن لبان که تراست
اگر کمر بگشایی و زلف باز کنی
میان موی تو گم گردد آن میان که تراست
چو عندلیب مرا صد هزار دستانست
بوصف آن دو رخ همچو گلستان که تراست
صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم
هزار جان بدهم من بدین نشان که تراست
بیا که هیچ کس امروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/18
ارسالی‌ها
467
پسندها
12,217
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
سطح
19
 
  • #80
دلبر ما کهربا بر دست بست
هیچ می دانی چرا بر دست بست
دل بنرخ که ستاند بعد ازین
دل ربا چون کهربا بر دست بست
بندم اندر ششدر غم سخت کرد
مهره یی کآن جان فزا بر دست بست
آن نه مهره دانه دام دلست
کان صنم از بهر ما بر دست بست
مرغ دل را همچو باز نو گرفت
ریسمان آورد و پا بر دست بست
قصه دریا و در شد پایمال
چون گهر کان صفا بر دست بست
حسن روی آرای بر پشت زمین
اینچنین زیور کرا بر دست بست
گوییا هرگز چنین پیرایه یی
شاخ را از گل صبا بر دست بست
هست این مهره بر آن ساعد چنانک
آب جردی از هوا بر دست بست
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا