روی سایت دلنوشتهٔ یک سبد رؤیا | قاصدک کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به نام آفرینندهٔ قلم و قلمدار»

نام دلنوشته: یک سبد رؤیا
نویسنده: قاصدک
تگ: منتخب

ویراستار: A.TAVAKOLI❁ آرزو توکلی
261745__sbd_rua.jpg

مقدمه: رؤیا حالتی از افکار، تصاویر یا احساساتی است که در هنگام خواب عمیق انجام می‌پذیرد.

شاید همین زندگی هم یک خواب عمیق باشد!
شاید رؤیاهایمان به حقیقت بپیوندد اما...
به نظرم دلنشینی رؤیا به همین است که به حقیقت بدل نشود!
گاهی اوقات باید زیر آسمان پرستاره دراز بکشی.
در همان حال که دست نوازش‌وار نسیم شب را بر موهایت حس میکنی، چشمانت را ببندی، رؤیا ببافی.
تصور کن که در بطن باغی مملو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
22/7/18
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
13,933
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
سطح
19
 
  • #2

134551




" به نام ایزد منان "
هر انچه از دل برآید، خوش آید!


کاربر گرامی نهایت قدردانی را داریم که نوشته های زیبایتان را در انجمن یک رمان به اشتراک می گذارید!
خواهشمندیم پیش از پست گذاری و شروع دلنوشته ی خود، قوانین زیر را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته ی کاربران"

پس از گذشت حداقل 30 پست از دلنوشته تان، می توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید.
"درخواست تگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
«پیانیست»

مثلا شبی به یک کافه‌ی دنج و نیمه تاریک بروم.
مثلا تو پیانیست آن کافه باشی.
خسته از روز پرمشغله‌ای که داشته‌ام، پشت یک میز دو نفره بنشینم. اخم کنم، سرم را پایین بیندازم و با انگشتانم ور بروم. طوری که هر کس از کنارم بگذرد به راحتی بفهمد که فکرم شدیدا درگیر است.
ناگهان صدای پیانو مانند سنگی به درون حوض افکارم پرت شود و مرا به خود بیاورد.
با چشم به دنبال منبع صدا بگردم و به یک گوشه خیره شوم. همان گوشه‌ای که یک پیانوی بزرگ مشکی قرار گرفته است.
تو پشت آن پیانو نشسته باشی، یک کت مشکی به تن کرده باشی، موهای قهوه‌ای رنگت را مرتب شانه زده باشی و من دیگر نتوانم چشمانم را از تو بردارم!
تو با چشمان بسته پیانو بزنی و من تمام تنم به گوش بدل شود!
زل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«خریدارِ ناز؛ به قیمت لبخندت»

مثلا با تو قهر کرده باشم.

به بهانه‌ی اینکه نازم را بخری. آخر نمی‌دانی چقدر دلبرانه ناز می‌خری!
مثلا مرا دعوت کنی به کافی‌شاپ همیشگی‌مان‌. پشت همان میز دونفره همیشگی‌مان که کنار پنجره است، زل زده باشم به بخاری که از فنجان قهوه‌ام بلند می‌شود و از طرفی هم کنجکاو باشم بدانم چرا گفتی که اینجا قرار بگذاریم؟!
با دستت یک کتاب را آرام روی میز سر بدهی تا کنار دست من. چشمم بر روی عنوان کتاب بچرخد.
گزیده اشعاری از شاعران معاصر!
مانند کودکان ذوق کنم. قهر و ناز کردن از یادم برود.
در حالی که سعی دارم لبم به خنده کِش نیاید، کتاب را باز کنم. صفحه‌ای از آن باز شود که در آن چند عدد گلبرگ رز صورتی وجود داشته باشد.
دیگر نتوانم جلوی لبخندم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
«من، تو، باران، چتر»

مثلا در امتداد یک خیابان خلوت باشیم.

مثلا باران در حال باریدن باشد.
من و تو زیر یک چتر باشیم. و من حواسم نباشد به اینکه کاملا من را با چتر پوشش داده‌ای اما شانه‌ی راست خودت زیر باران در حال خیس شدن است.
تو آن شال گردنی را که من برایت بافته بودم به گردن انداخته باشی و من چکمه‌ای که تو برایم خریده بودی را پوشیده باشم.
هیچ کس نباشد!
فقط من باشم
تو باشی
یک چتر
خیابانی که زیر پایمان فرش شده است
و درختانی که برای تماشای عشق بین ما، کنجکاوانه سرک می‌کشند!
ناگهان پرده‌ی رؤیاهایم از چشمانم کنار می‌رود.
به خود می‌آیم و می‌بینم در حالی که دستم را زیر چانه‌ام زده‌ام، پشت پنجره‌ای که توسط باران شسته می‌شود نشسته‌ام.
خیره شده‌ام به خیابان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
«دیدارت محال است»

مثلا سال‌ها بعد

که من در آسانه‌ی میانسالی قرار دارم،
در خیابان باشم.
طوفان باشد، بوران باشد، و تگرگ چون پتکی بر سر مردمِ پیاده کوبیده شود.
یکی چتر به دست باشد. یکی کیفش را بالای سرش گرفته باشد. یکی کلاهش را در برابر هجوم باد، با دست نگه داشته باشد.
بر خلاف دیگران که سراسیمه و کلافه، با قدم‌های تند به این سو و آن سو می‌روند؛ من چتر به دست و سر به زیر، آرام قدم بزنم و فکرم مصرانه خاطراتی را که با هم زیر باران داشتیم، ورق بزند.
تمام خستگی خود از این تجدید خاطرات را در نفسم بریزم و آن‌ را آه مانند به بیرون بفرستم و تماشا کنم که چطور در هوا به بخار تبدیل می‌شود.
در همین هنگام کسی از پشت سرم بگوید:
- خانم؟
برگردم. نفسم در سینه حبس شود. پلک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
«رؤیای رؤیایی»

در باغ روستایی مادر بزرگم نشسته‌ام.

به درختی که گمانم به اندازه‌ی روح من کهنسال باشد، تکیه داده‌ام.
طبیعت و سرسبزی را دوست دارم. سبز مرا آرام می‌کند.
نفس عمیقی می‌کشم. بوی خاک، بوی گل، بوی زندگی را استشمام می‌کنم.
دست در جیب خود کرده و آینه‌ای را بیرون می‌آورم. از این آینه‌های جیبی کوچک که باید بازش کنی.
به نگین‌های صورتی و سرخابی رنگی که به شکل زیبایی روی آن کار شده است نگاه می‌کنم.
این آینه را تو در روز تولدم به من هدیه داده بودی.
گفته بودی این یک آینه‌ی خاص است.
من پرسیده بودم چرا؟
تو گفتی که آینه را باز کن و در آن به خودت نگاه کن. آن موقع یک دختر زیبا، سیه چشم، مهربان و بی‌همتا را می‌بینی که به تو نگاه می‌کند.
از فکر و خیال آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
«مقتول: عاشق/ قاتل: خاطره‌ها»

من هنوز هم کودک درونم بیدار است.

هنوز هم تاب‌سواری را دوست دارم.
هنوز هم به همان پارک خلوت سر کوچهٔ‌مان می‌روم، روی یک تاب می‌نشینم، خودم آرام آن را به حرکت درمی‌آورم، و سپس در میان سکوت سپیده دم، به صدای جیر جیر تاب کهنه گوش می‌دهم.
کاش میشد مثلا باز هم اینجا بودی.
دستان پر قدرتت پشت تاب می‌نشست و آن را هول می‌دادی.
من با دستانم محکم زنجیر‌های تاب را می‌گرفتم،
پاهایم را در هوا تکان می‌دادم،
با هر بار اوج گرفتن، جیغ می‌زدم و می‌خندیدم.
کاش این سکوت سپیده‌دم یکبارِ دیگر،
فقط یکبارِ دیگر،

با صدای خنده‌هایمان شکسته می‌شد!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
«تو بمان»

می‌دانی؟
حال آن مترسکی را دارم که پایش به خاک مزرعه‌ای زنجیر شده است. و انسان‌ها به اختیار خودشان، بر روی صورتکش، چهره‌ای گریان ترسیم کرده‌اند. لباس‌هایی کهنه را برید‌ه‌اند و دوخته‌اند و تنش کرده‌اند.
"من با این لباسِ کهنه

صورتِ ضمخت و زشتم
خیلی وقته تک و تنهام

آره اینه سرنوشتم"
حال آن مترسکی را دارم که ساعت‌ها، روزها، ماه‌ها و سال‌ها به یک نقطه زل می‌زند. آدم‌ها به او بی‌توجه‌اند و پرنده‌ها از او فراری.
"ای پرنده‌های غمگین

از چشای من نترسین
آدما گریمو دیدن

برین از اونا بپرسین"
سخن نمی‌گوید... آنقدر سخن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
«گل قاصدک»

مثلا من گل قاصدک باشم

تو نسیم باشی
بِوَزی، دست ببری میان گیسوی سپید رنگم
و سپس من را در آغوش بگیری
با هم برویم
به ناکجاآبادها.
***
 
آخرین ویرایش
امضا : قاصدکــ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا