- ارسالیها
- 397
- پسندها
- 5,238
- امتیازها
- 21,413
- مدالها
- 12
- نویسنده موضوع
- #21
«رؤیا، مُمّدِ حیات است»
بر روی تابِ سفید رنگ گوشهی حیاط نشسته بودم. صدای جیر جیر کردن تاب، سکوتِ شب را میشکست. چشمان خود را بسته بودم و فکر میکردم تا اینکه صدایی را شنیدم:
- داری چیکار میکنی؟
به او نگاه کردم که به سمتِ تاب میآمد. کنارم نشست و من جواب دادم:
- دارم رؤیاپردازی میکنم.
از گوشهی چشم میتوانستم ببینم که پس از چند ثانیه سکوت؛ سرش را آرام به طرفین تکان داد و گفت:
- زندگی یه حقیقت تلخه. با رؤیا بافتن نمیتونی عوضش کنی.
نسیم خنکی وزید و من نفس عمیقی کشیدم.
- عوض که نه. ولی میتونم راحت تر باهاش کنار بیام.
در سکوت نگاهم کرد. من نیز به او خیره شدم و ادامه دادم:
- باور کن که ماهیِ توی تُنگ هم با تصورِ این رؤیا که...
بر روی تابِ سفید رنگ گوشهی حیاط نشسته بودم. صدای جیر جیر کردن تاب، سکوتِ شب را میشکست. چشمان خود را بسته بودم و فکر میکردم تا اینکه صدایی را شنیدم:
- داری چیکار میکنی؟
به او نگاه کردم که به سمتِ تاب میآمد. کنارم نشست و من جواب دادم:
- دارم رؤیاپردازی میکنم.
از گوشهی چشم میتوانستم ببینم که پس از چند ثانیه سکوت؛ سرش را آرام به طرفین تکان داد و گفت:
- زندگی یه حقیقت تلخه. با رؤیا بافتن نمیتونی عوضش کنی.
نسیم خنکی وزید و من نفس عمیقی کشیدم.
- عوض که نه. ولی میتونم راحت تر باهاش کنار بیام.
در سکوت نگاهم کرد. من نیز به او خیره شدم و ادامه دادم:
- باور کن که ماهیِ توی تُنگ هم با تصورِ این رؤیا که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر