روی سایت دلنوشتهٔ یک سبد رؤیا | قاصدک کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
«رؤیا، مُمّدِ حیات است»

بر روی تابِ سفید رنگ گوشه‌ی حیاط نشسته بودم. صدای جیر جیر کردن تاب، سکوتِ شب را می‌شکست. چشمان خود را بسته بودم و فکر می‌کردم تا اینکه صدایی را شنیدم:

- داری چیکار می‌کنی؟
به او نگاه کردم که به سمتِ تاب می‌آمد. کنارم نشست و من جواب دادم:
- دارم رؤیاپردازی می‌کنم.
از گوشه‌ی چشم می‌توانستم ببینم که پس از چند ثانیه سکوت؛ سرش را آرام به طرفین تکان داد و گفت:
- زندگی یه حقیقت تلخه. با رؤیا بافتن نمی‌تونی عوضش کنی.
نسیم خنکی وزید و من نفس عمیقی کشیدم.
- عوض که نه. ولی می‌تونم راحت تر باهاش کنار بیام.
در سکوت نگاهم کرد‌. من نیز به او خیره شدم و ادامه دادم:

- باور کن که ماهیِ توی تُنگ هم با تصورِ این رؤیا که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
«خاطره‌ای محو اما رؤیایی»

کوچکتر که بودم، یعنی همان زمان‌هایی که موهایم را خرگوشی می.بستم و دامن صورتی پُرچین می‌پوشیدم، روی صندلی عقب ماشین جای می‌گرفتم و در سکوت کامل از پشت شیشه تماشا می‌کردم. خیابان‌ها را، آدم‌ها را، ماشین‌ها را.

یکبار که باز هم بیرون را تماشا می‌کردم و ماشینمان در حال عبور از یک چهارراه بزرگ بود، مردی را دیدم که از لباس فُرمش فهمیدم پلیس راهنمایی رانندگی است.
حواسش به رفت و آمد ماشین‌ها بود.
با اینکه فکر می‌کردم نخواهد دید؛ با لبخند و به آرامی از پشت شیشه‌ی ماشین برایش دست تکان دادم.
اما آقای پلیس چشمش من را دید. در جوابِ من، همانجا دست کنار شقیقه‌اش گذاشت؛ پاهایش را به هم کوبید و با لبخند برایم احترام نظامی گذاشت.
من لبخندم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
«رازدارِ حقیقی»

اگر از شما بپرسند که «رؤیایی‌ترین گلی که می‌توانند به شما هدیه بدهند کدام است؟» چه پاسخی می‌دهید؟
احتمالا گل رز ؛ یا شاید هم گل نرگس و ارکیده‌ی آبی.
اما پاسخ من «گل قاصدک» است!
اصلا مگر داریم از این گل، رؤیایی‌تر؟!
گل قاصدک زبان ندارد که اگر داشت؛ از خیلی چیزها سخن می‌گفت. از آرزوهای بسیاری که توسط پیر و جوان در گوشش خوانده شده تا آن‌ها را به خدا برساند. از «دوستت دارم»هایی که عُشّاق برایش زمزمه کرده‌اند تا به گوش معشوقشان برساند.
گل قاصدک؛ قاصد احساس است. قاصد آرزوها، قاصد رازهای پنهان، قاصد عشق!
اصلا وقتی به یک نفر گل قاصدک هدیه بدهید، چنان است که گویی "یک بغل احساس" به او تقدیم کرده‌اید.
گل قاصدک، از هر آدمیزادی همرازتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
«یک روزِ دیگر؛ باهم؛ کنارِ هم»

یکی دیگر از رؤیایی‌ترین صحنه‌هایی که در زندگی می‌تواند رخ بدهد_حداقل از نظر من!_ این است که سحرگاه باشد و آفتاب نیز در حال طلوع کردن. تو و کسی که دوستش داری، پشت پنجره‌ی فراخ و گسترده‌ی خانه‌تان و روی صندلی‌های چوبی نشسته باشید.

حد فاصل بینتان را میز چوبی و کوچکی پر کرده باشد که روی آن یک گرامافون عهد بوق(!) قرار دارد.
از همان گرامافون‌هایی که باید چندبار بر سرش بکوبی تا روشن شود!
آهنگی قدیمی_ از آن‌هایی که آدم را بر می‌دارد و در گودال خاطرات می‌اندازد_ در حال پخش باشد.
تار موهای سفیدتان، روزهای با هم بودنتان را حکایت کند و چروک‌های روی صورتتان، چهل و اندی سالِ زندگیِ مشترکتان را به تصویر بکشاند.
تو با لبخند ملیحی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
«لحظه را دریاب»

به جای ایستادن و تماشا کردنِ گذرِ شتابانِ ثانیه‌ها ، به «رؤیا»های خود جامه‌ی «هدف» بپوشانید.

کاری ندارم به این‌که جوان هستید یا مسّن؛ هفتاد ساله هستید یا هفت ساله! بیخیال آن چند سال و اندی‌ که گذرانده‌اید شوید. گذشتهٔ‌تان را مانند کاغذ، مچاله کنید و به درون سطل زباله‌ی کوچک گوشهٔ اتاقتان پرتاب کنید.
از دار دنیا سهممان همین چند روز زندگی است؛ آن را دریابید!
کاری از پیش نبردن و تماشا کردن را که تیر چراغ برق سر کوچهٔ‌تان نیز می‌تواند انجام بدهد!

کاری نکنید که وقتی سال‌ها بعد، به مسیری که از آن آمده‌اید نگاه کردید، چیزی به جز تاریکی و خرابی و آوار نبینید!...
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
«یک رؤیای بارانی»

آه! باران...
مثلا پاییز باشد
باران باشد
سمفونی برخورد قطرات باران به زمین باشد
بوی خاک باران خورده باشد
پنجره‌ی باز اتاق و پرده‌ی رقصان باشد
یک لیوان قهوه‌ی داغ باشد
و یک موسیقی بیکلام

رؤیایی‌ترین رؤیا که می‌گویند، همین است!
***
 
آخرین ویرایش
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
«معجزه»

گیاهی نباش که در میانِ انبوه گیاهان و درختان جنگل‌های آمازون رشد می‌کند. در آن شرایط آب و هوایی خوب، هر گیاهی می‌تواند رشد کند!
بلکه گیاهی باش که در یک بیابانِ مُرده، از بطن ترک‌های زمینِ خشکیده، جوانه می‌زند. و سپس صدای خنده‌ی «زندگی»، بیابان را از خواب «مرگ» بیدار کند.
درست به همان اندازه، رؤیایی و معجزه‌وار .
(سخنان شعارگونه و این حرف‌ها...!)
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
«کتاب، حقیقتاً یار مهربان است!»

یعنی کیف می‌کنم از اینکه به من کتاب هدیه بدهند. اصلا جمله‌ی مبارکِ «مثل خری که بهش تیتاپ دادن ذوق می‌کنه» مصداق همان لحظه‌ای است که می‌فهمم یک نفر برایم کتابی را خریده است‌.

حالا عنوان کتاب، هر چیزی که می‌خواهد باشد! روانشناسی، فلسفی، رمان‌گونه یا علمی، فرقی نمی‌کند.
خودم هر زمانی که بخواهم به مناسبتی برای کسی هدیه بخرم، تنها گزینه‌ی انتخابی‌ام کتاب خواهد بود. طوری که کسانی که مرا می‌شناسند، وقتی برایشان هدیه می‌برم، پیش از آن که به محتوای داخل کاغذ کادو نگاه کنند، تشکر می‌کنند و میگویند«حتما کتاب خوبی است. در اسرع وقت آن را مطالعه خواهم کرد.»!
خب اینگونه بهتر است.
ترجیح می‌دهم به جای آنکه برای عزیزانم گل و عطر هدیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
«از زبانِ یک دیوانهٔ نقاشی»

نقاش‌ها می‌فهمند چه می‌گویم!

اینکه آن لحظه که آخرین ضربه‌ی قلمو را روی بوم نقاشی می‌زنی، و سپس چند قدم عقب می‌روی، دست به کمر می‌زنی و با ذوق به اثری که خلق کرده‌ای می‌نگری؛ چقدر می‌تواند شعف‌آور و لذت‌بخش باشد!
اینکه دیگران با دیدن نقاشی یک برگِ گل، تنها رنگِ به کار رفته در آن را رنگ سبز بدانند اما تو با یک نگاه بگویی: اوممم...سبز کمرنگ، سبز لجنی، یه مقداری طلایی و کمی هم سبز دودی!
اینکه دلت پَر بکشد برای آن جعبه مداد رنگی صد و بیست رنگه، برای جعبه‌های سِتِ طراحی، برای اتاقی که پر باشد از بوم و وسایل نقاشی.
اصلا نداریم هنری رؤیایی‌تر از نقاشی! حداقل از دید من که اینطور است.
خلاصه...

نقاش‌ها می‌فهمند چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ

قاصدکــ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/6/19
ارسالی‌ها
397
پسندها
5,240
امتیازها
21,413
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
«حسرت»

رقص دانه‌های برفی که از آسمان فرود می‌آمدند، به قدری خیره‌کننده بود که هیچ‌کداممان چیزی نمی‌گفتیم.

شاید هم سکوتمان به دلیل زیبایی برف نبود. شاید جسممان اینجا حضور داشت، اما فکرمان جای دیگر...
نمی‌دانم او به چه چیزی فکر می‌کرد که یکهو بی‌مقدمه گفت:
-هر رؤیایی که توی ذهنته یه گنجینه‌اس. یه دارایی. یه ثروت.
نگاهم به سمت نیمرخِ او چرخید که روی نیمکت و بغل دست من نشسته بود.
متعجب خندیدم و گفتم:
- تو که هیچ‌وقت اهل شعار دادن نبودی!
- اینا شعار نیست. حقیقتیه که برای فهمیدنش تاوان دادم.
این را گفت و به تار موهای سپید رنگ کنار شقیقه‌اش اشاره کرد.
چیزی نگفتم.
با همان لبخندِ آرامش، گفت:
- اگه هنوز هم رؤیایی داری که بهش نرسیدی؛ هرچند کوچیک؛ با دست روی دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : قاصدکــ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا