حال پنجره ها بد است
وقتی پیاده روها صمیمی نیستند
عابران با عینک های دودی بی تفاوت از کنار هم می گذرند
همه از هم بی خبر
تنها طناب است که سراغ دار و صندلی را می گیرد
و دیگر هیچ!
باغبانی پیرم
که به غیر از گلها از همه دلگیرم
کوله ام غرق غم است
ادم خوب کم است
عده ای بی خبرند
عده ای کور و کرند
و گروهی پکرند!
دلم از این همه بد می گیرد
و چه خوب ادمی میمیرد...