• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,187
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,954
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #111
ابرویی بالا دادم و گفتم:
- می‌دونم، راستش رو بخوای، بیشتر اوقات من باعث خوش‌ شانسی تو میشم! ببینم نکنه در مورد قوانین بازی تجدید نظر کردی؟
پیش از آن‌که جوابی دهد و من بتوانم بر روی معنی حرف‌های خود تمرکز کنم، با نگاهی نگران از بسته بودن دکمه‌های مانتو و ژاکتم مطمئن شدم و به شکلی شرم‌آور نفسی آسوده کشیدم.
او با لبخندی موذیانه طعنه زد.
- به نظر من بی‌دلیل نگران شدی.
با نفسی بریده درحالی که سعی در کنترل لرزش صدایم داشتم پاسخ دادم:
- لزومی نداره نگران باشم.
با اصرار گفت:
- خب باید بگم من چندان هم قابل اعتماد نیستم.
صدای ضربان قلبم به حدی بلند بود که می‌توانستم به وضوح تپش آن را بشنوم.
زیرلب زمزمه کردم.
- متأسفانه هنوز به تو اعتماد دارم.
خنده‌ای بلند سر داد.
- اعتماد تو کمکی به شرایط فعلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,954
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #112
صورتش حالتی حاکی از نارضایتی داشت. به او یادآور شدم:
- این موضوع ربطی به بحث ما نداره.
کیان دندان‌هایش را به هم فشرد و با خشمی کنترل شده گفت:
- خیلی هم ربط داره.
هر دو با اخم به یکدیگر خیره شده بودیم. به او خاطر نشان کردم:
- تو حق نداری در مورد هر چیز مزخرفی که دلت می‌خواد به من طعنه بزنی.
هنگامی که این حرف را به او می‌گفتم او با چهره‌ای خشن و بی‌رحم مقابل من ایستاده بود. دلم آشوب شد و اشک چشمانم را تار کرده بود. ناگهان تصمیم گرفتم از آن‌جا بگریزم، اما او مانع شد و سریع مچ دستم را گرفت، آن را پایین آورد و با صراحت گفت:
- صبر کن هنوز حرف من تموم نشده.
نفس عمیقی کشید و دستم را رها کرد و وقتی مطمئن شد قصد فرار ندارم؛ قدمی به عقب برداشت.
- هنوز حرف‌های احسان توی خاطرم هست، تو خبر نداری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,954
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #113
به آرامی خندید.
- فکر می‌کنی بین ما دو نفر کسی که مشتاق‌تره تا اون یکی مغلوب بشه، کیه؟ گفته بودی که مایلی من به خواستگاری تو بیام، اما من از کجا باید مطمئن باشم که جواب تو مثبته؟ پس مشخصه که من با اطمینان کمتری اقدام می‌کنم؛ بنابراین اول باید معامله کنیم، یا قبول کن یا رد! موافقی؟
سعی کردم حواسم را کاملاً جمع کنم.
- پیشنهاد تو چیه؟
پوزخندی زد و در جواب گفت:
- سازش به نفع هر دوی ماست.
سپس با وقاری خاص مقابل کمد دیواری اتاقش ایستاد و در آن را گشود؛ لحظه‌ای بعد کنارم نشست و جعبه‌ی کوچک قرمز رنگی را نشانم داد، با لحن نسبتاً آرامی گفت:
- باید نامزد من بشی.
فکر کردن به حرف کیان از آن‌ چیزی که تصور می‌کردم دشوارتر به نظر می‌رسید. تلاش کردم لرزش دستانم را کنترل کنم. او سطح ساتن جعبه را لمس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,954
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #114
فرصتی برای خوب فکر کردن می‌خواستم؛ این کار پیامدهایی به همراه داشت که نمی‌توانستم با آن کنار آیم. درحال کلنجار رفتن با افکار خود بودم و احساس می‌کردم انگشتر در انگشتم سنگینی می‌کند. سرانجام خود را قانع کردم و در پی تصمیمی ناگهانی بدون جریحه‌دار کردن احساسات کیان انگشتر را به او پس دادم.
- می‌دونی اصلاً راحت به نظر نمی‌رسه، چون نمی‌تونم به کسی چیزی بگم اما حتماً به پیشنهادت فکر می‌کنم.
- پس تا بعد از مراسم خواستگاری انگشتر پیش من می‌مونه، اما از همین لحظه به بعد تو نامزد منی.
با مشاهده‌ی حالت جدی او یک‌بار دیگر فکر کردم که نقشه‌ای پنهانی در کار است، اما آن را به حساب احساس نگرانی و اضطرابم گذاشتم.
زیرلب زمزمه کردم:
- باشه.
او به من خیره شد، ابروهای بلند و سیاه رنگش بالا رفتند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,954
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #115
بی‌صبرانه در انتظار لحظه‌ای به سر می‌بردم که قرار بود کیان همراه پدر و عمه‌اش برای مراسم خواستگاری به منزل ما بیایند. بعد از ظهر بدون این‌که لحظه‌ای استراحت کنم سپری شد. مادرم بعد از ناهار عزم خود را جزم کرده بود و قصد داشت با اراده‌ای محکم و استوار به بهترین شکل ممکن برای برگزاری مراسم تدارک ببیند. پس از اتمام همه‌ی کارهای لازم درسا و ستاره درحالی که همراه همسران و فرزندان خود بودند از راه رسیدند و شروع به حرف زدن و اظهار نظر کردند. من هم درحالی که پشت سر آن‌ها راه می‌رفتم تلاش می‌کردم به پرسش‌های عجیب و غیر معمول آن‌ها پاسخ دهم، ظاهراً آن‌ها بیشتر از من نگران بودند و استرس داشتند! درسا که نگاهش محتاط و نگران بود کمی به طرفم خم شد و درحالی که نیم نگاهی به جانب سپهر می‌انداخت آهسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,954
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #116
وقتی او مرا تنها گذاشت، نفس راحتی کشیدم. یک بلوز قرمز پولک‌دار و یک دامن چرم مشکی پوشیدم. پولک‌ها انعکاس چشم نوازی در برابر رنگ لباسم داشتند. فکر کردم لباسم بسیار مناسب است و کمی هم عطر زدم و از اتاق بیرون رفتم. درسا به محض دیدن من جلو آمد و گفت:
- وای محشر شدی.
لبخند زدم و زیرلب پرسیدم:
- فکر نمی‌کنی یه کم دیر کرده باشن، هنوز نرسیدن... .
هرکسی می‌توانست رگه‌های اضطراب و نگرانی را در لحن صدایم تشخیص دهد. او ابرو درهم کشید و درحالی که موهای بلند و سیاه رنگش را به پشت شانه می‌فرستاد، جواب داد:
- هنوز وقت هست بالاخره ‌می‌رسن.
هیچ کاری نبود تا در انجام دادن آن کمک کنم. شک نداشتم مادرم با بالاترین سرعت ممکن تمام کارها را انجام داده و به خوبی هم عمل کرده بود. او لحظه‌ای ما را تنها گذاشت تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,954
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #117
کیان که هنوز ایستاده بود در یک دست جعبه‌ی شیرینی و در دست دیگر دسته گل زیبایی داشت. بنابراین به محض این‌که درسا جعبه‌ی شیرینی را با سپاس و قدردانی از او گرفت به من اشاره کرد تا دسته گل را تحویل بگیرم. دچار تشویش شدم و قدمی به سوی او برداشتم. کیان کمی به طرفم خم شد و زمزمه کرد:
- دیگه صبر کردن جایز نیست، پس زودتر جواب رو بگو.
آنگاه از کنارم عبور کرد و از من دور شد؛ در نتیجه فرصت نشد تا جوابی بدهم و با نگاهم او را تعقیب کردم. طولی نکشید که هدف توجه بقیه قرار گرفتم و چندان احساس خوبی نداشتم و مجبور شدم به طرف اولین مبلی که سر راهم قرار داشت قدم بردارم. در هرحال جو حاکم به شکلی بود که وقتی کنار افراد خانواده‌ی کیان قرار می‌گرفتم چندان راحت نبودم. سرانجام بعد از نشستن بقیه من هم با احساس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,954
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #118
با گشوده شدن در توسط سپهر، پدر خود را به داخل خانه دعوت کرد و به سالن پذیرایی قدم گذاشت. او به شدت خشمگین و عصبی به نظر می‌رسید و نگاهش اطراف را برانداز می‌کرد؛ گویا برای مچ‌گیری آمده بود! دست لرزان درسا لباس سپهر را نگه داشته بود و به نظر می‌رسید قصد رفتن دارد. پدر درحالی که پیشانی‌اش چین خورده بود با نگاهی آزرده‌ به من خیره شد و من هم متقابلاً سریع برخاستم و با شنیدن لحن سرزنش‌ کننده‌ی او سرم را پایین آوردم.
- دخترم فراموش کردی من رو دعوت کنی، به هرحال من باید حضور داشته باشم.
سپس برگشت و خطاب به مادرم گفت:
- همون‌طور که برای ستاره و درسا حضور داشتم.
مادرم بیشتر از قبل چهره درهم کشید.
- تو اینجا چی‌ کار داری؟
- گفتم که فراموش کردید دعوتم کنید... بذار برای همه روشن کنم، در واقع من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,954
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #119
هنگامی که وارد آشپزخانه شدیم آهسته پرسیدم:
- ستاره به من بگو این‌جا چه خبره؟
او لبخندی عصبی زد.
- راستش منم مثل تو از چیزی خبر ندارم، نمی‌دونم سر و کله‌ی بابا یک دفعه از کجا پیدا شد؟
او ناگهان به فکر فرو رفت و ادامه داد:
- ولی موردی نداره در اصل اون هم باید حضور داشته باشه.
بدون شک آشفتگی و نگرانی سردرد مرا بیشتر می‌کرد، دست به کار شدم و فنجان‌های چینی و سفید را که لبه‌ی طلایی رنگ داشتند به تعداد نفرات درون سینی گرد و طلایی چیدم، سپس منتظر ماندم تا چای آماده شود .
- ساتین تصمیم داری چی کار کنی، جوابت چیه؟
احساس کردم قلبم فرو ریخت و با صدایی لرزان گفتم:
- کیان واقعاً جذابه از هر نظر ایده‌آل... .
میان حرفم پرید.
- یعنی برای تو همین کافیه؟
منظور او را فهمیدم و سرم را تکان دادم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,954
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #120
گیتی خانم برای لحظه‌ای به کیان خیره شد. به نظر می‌رسید او قصد دارد حقیقتی را بیان کند؛ رو به من کرد و گفت:
- می‌خوام حقیقتی رو بگم چون چیزی برای پنهان کردن وجود نداره.
برای بار دوم احساس کردم قلبم فرو ریخت. با صدایی خفه پرسیدم:
- چه حقیقتی؟
به نظر می‌رسید گیتی خانم تصمیم گرفته است ما را از حقیقتی آگاه کند. او رو به جمع نمود.
- راستش کیان مدتی رو توی آسایشگاه روانی بستری بوده، اما الان مشکلی نداره و بهبود پیدا کرده.
سعی کردم آب دهانم را قورت دهم. کیان ناراحت به نظر می‌رسید او تمایلی نداشت در این مورد در حضور جمع صحبتی شود و تنها یک جمله به زبان آورد:
- مشکلی که من در گذشته داشتم درحال حاضر به کسی آسیبی نمیزنه.
گیتی خانم با مهربانی گفت:
- می‌دونم، اما مهم بود که عنوان بشه.
هیاهوی بقیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا