متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,615
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #101
هنگامی که هر دو سوار اتومبیل شدیم، رادین بلافاصله گفت:
- ساتین حرف‌هام یادته؟ گفته بودم که به احسان فکر نکنی...فراموشش کن.
در حقیقت رادین خبر نداشت که همه چیز در مورد احسان برای من محو و نابود شده است. دیگر حتی نمی‌توانستم رنگ واقعی چشمانش یا لحن صدایش را به خاطر آورم. با این وجود چطور او را تصور کرده بودم با همان شکل ظاهری در زمان قبل از مرگش؟
فکر کردن در این مورد وحشت‌آور و ترسناک بود. فقط در مورد یک چیز خیلی نگران بودم و باید مطمئن می‌شدم که عقلم را از دست نداده‌ام و دیوانه نشده‌ام؟ مادامی که توهمات و تصورات ادامه می‌یافت امکان آن وجود داشت. متوجه صدای رادین شدم که زیرلب گفت:
- ممکنه به هر جای آشنایی که قبلاً با احسان رفتی، ضمیر ناخودآگاهت اون رو به تصویر بکشه.
رادین تمام مدت به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #102
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- راستش فکر کنم این بحث کمی ترسناک شد؛ چون این‌طور برداشت میشه که چیزی جز مغز وجود نداره، پس تکلیف عشق و فداکاری و ایثار چی میشه؟
او با حالت تحسین برانگیزی پاسخ داد:
- آفرین! به نکته‌ی مهمی اشاره کردی؛ آدم‌ها طی روند تکامل به موجودات اجتماعی تبدیل شدند و برای بقا و دستیابی به موفقیت مجبور به فداکاری شدند. درست برعکس خودخواهی مطلق، یعنی موفقیت اجتماعی وابسته به فداکاری شده در مورد عشق موضوع کمی پیچیده میشه چون به سیستم پاداشی مغز مربوط میشه. از طریق اِم آر آی مطالعاتی شده که وقتی عکس معشوق رو به فرد عاشق نشون دادن مهم‌ترین مرکز لذت‌بخش مغز فعال شد، البته این فقط توجیه علمی آناتومی مغزه، اما یه ویژگی خاص هم وجود داره که به زندگی معنا میده؛ یعنی هم‌حسی متقابل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #103
وسایل را به کمک رادین به خانه بردم و چون برای بیرون رفتن عجله داشتم سریع مادرم را برای رفتن به خانه‌ی ستاره مطلع کردم. همان حین متوجه حضور درسا شدم که خوشحال و خندان مقابلم ایستاده بود و به خوبی نقش بازی می‌کرد. سعی کردم هیجان خود را کنترل کنم و چند دقیقه‌ای هم کارهای آن‌ها را نادیده بگیرم، باید جلوی خنده‌ام را می‌گرفتم. سپس از خانه خارج شدم.
وقتی با اتومبیل رادین به طرف خانه‌ی ستاره می‌رفتیم احساس بسیار خوبی داشتم؛ از این‌که خانواده‌ام را در کنار خود داشتم خوشحال بودم.
بعد از مدتی رادین اتومبیل را در محوطه پارکینگ متوقف کرد و هر دو پیاده شدیم. ستاره کنار در ایستاده بود و انتظار ما را می‌کشید. البته مبین و متین هم جلوتر از او ایستاده بودند و برق شیطنت در نگاه هر دو موج می‌زد. دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #104
مقابل خانه ایستادم و نگاهی به پنجره‌ها انداختم. از پشت آن‌ها لوسترها درخشان‌تر به نظر می‌رسیدند و نور آن‌ها بر روی درختان کنار خیابان می‌تابید. نفس عمیقی کشیدم تا خود را آرام کنم، سپس همراه ستاره راه افتادم. او لبخندی شاد بر چهره داشت و وقتی که پشت در خانه ایستادیم نگاهم کرد و خندید. کلید را در قفل چرخاندم و در خانه را گشودم؛ همه جا تاریک بود. متعجب شدم و پرسیدم:
- چرا برق رفته؟
اما وقتی از میان چارچوب در گذشتم چراغ‌ها دوباره روشن شدند و همه با گفتن تولدت مبارک و سوت و کف زدن به گرمی از من استقبال کردند. واقعاً غافل‌گیر شدم و مات و مبهوت نگاهم را در اطراف خانه چرخاندم. درسا سریع نزدیک من آمد و درحالی که گونه‌ام را می‌بوسید گفت:
- عجله کن ساتین، زود برو و لباست رو عوض کن.
این وضع چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #105
قبل از فوت کردن شمع‌ها عمو شهراد به سرعت از در وارد شد و با صدای بلند گفت:
- خدا رو شکر که به موقع رسیدم.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف درسا برگشتم. کمی اخم کرده بود اما واکنشی نشان نداد و کنار سپهر ایستاد. ستاره با لحن خوش بینانه‌ای نزدیک گوشم آهسته گفت:
- عمو شهراد به جمع خانوادگی ما اضافه شده تا دیگه تنها نباشیم.
به او گفتم:
- چه خوب!
درحالی که سعی داشتم لبخند بزنم به یاد عمو افتادم که روز گذشته با تمام صراحت از مادرم خواستگاری کرده بود و هنوز جوابی دریافت نکرده بود؛ ظاهراً همه‌ی این‌ها طبق برنامه پیش می‌رفت. با صدایی بلندتر گفتم:
- از همه تشکر می‌کنم، واقعاً انتظار این جشن رو نداشتم.
شاهین با لحنی پُرطنین شروع به خواندن ترانه تولد کرد. مبین و متین هم او را همراهی کردند، بقیه هم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #106
در ذهنم به دنبال راهی می‌گشتم تا اوضاع برای من بدتر نشود. هنوز راه حلی به ذهنم خطور نکرده بود و باید بیشتر احتیاط می‌کردم. در مورد تصمیم خود تردید داشتم، این که در مورد احساس قلبی‌ام بی‌اعتنا نباشم با توجه به این‌که همراه شدن با کیان در ادامه‌ی بازی اصلاً به نفع من نبود.
سرانجام با پایان یافتن جشن همه برای رفتن آماده شدند. ستاره و شاهین و رادین همراه مبین و متین که حسابی خسته و خواب‌آلود بودند از در خانه بیرون رفتند و شاهین با عجله خود را به آسانسور رساند، ستاره عقب ایستاد و درحالی که خستگی از سر و رویش می‌بارید آهسته گفت:
- خیلی خوش گذشت.
رادین لبخندی زد و بار دیگر به من تبریک گفت، شاهین هم بی‌صبرانه کنار در آسانسور منتظر آنها ایستاده بود، همگی سریع خداحافظی کردند و رفتند.
من که غرق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #107
با اصرار پرسیدم:
- درسا از کجا فهمیده؟
مادر غرولندکنان پاسخ داد:
- اون از همون بچگی هم تیز و کله شق بود.
معترض گفتم:
- من ترجیح میدم بمیرم تا این‌که مانع بشم.
نگاهی به مادرم انداختم، شاید نزد خود فکر می‌کرد که قصد دارم خودشیرینی کنم اما این‌طور نبود. من نظر واقعی خود را بیان کرده بودم. او نگاهش را به من دوخت و با لحن گرفته‌ای گفت:
- خواهش من فقط اینه که شما به تصمیم من احترام بذارید.
به طرف بسته‌ها و هدایا ‌رفتم و درحالی که برای برداشتن آن‌ها خم می‌شدم گفتم:
- از صمیم قلبم به شما تبریک میگم و آرزوی خوشبختی می‌کنم.
عمو شهراد با لحنی جدی گفت:
- ساتین می‌خوام بدونی که من به شما اهمیت میدم و می‌خوام که من رو قبول داشته باشین.
با لحنی اطمینان‌بخش به او گفتم:
- من شما رو قبول دارم عمو.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #108
انگشتم را بر روی دکمه ی تماس قرار دادم و منتظر ماندم؛ بعد از چند بوق ممتد او با لحنی آرام جواب داد:
- نیازی به تماس نبود می‌تونستی پیام بفرستی.
با لحنی مخالف گفتم:
- اما من فکر می‌کنم که لحن گفتار تأثیر بیشتری داره.
آهسته خندید.
- باید بدونی که روی من هیچ تأثیری نداره.
با پوزخند به او گوشزد کردم.
- می‌دونم تو خیلی محکم و استواری!
- امیدوارم اون ‌قدر باهوش باشی که راه درست رو انتخاب کنی.
- حتماً حواسم رو جمع می‌کنم تا انتخاب درستی داشته باشم.
سپس با لحنی آرام و مصمم ادامه دادم:
- من تمام روز داشتم به تو فکر می‌کردم.
اما مرتکب اشتباه بزرگی شدم، چون هنگام بیان این جمله لحن صدایم به وضوح مرتعش شده بود. جمله‌ای که دروغی بیش نبود.
و او به خوبی ارتعاش صدای مرا تشخیص داد.
- من معتقدم دخترها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #109
هنگامی که مکالمه‌ام با کیان به پایان رسید، با آسودگی بر روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم. احساس عجیبی داشتم؛ شاید صرفاً به این دلیل بود که کیان گفته بود خیال از دست دادن مرا ندارد و با این حرف شور و هیجانی محسوس را برایم به ارمغان آورده بود. می‌توانستم به خوبی آن را احساس کنم و به این نتیجه رسیدم که شادی و سرزندگی من به دلیل وجود کیان در زندگی‌ام است، اما حقیقت این بود که با فکر کردن در این مورد تا حدودی عصبی می‌شدم و تلاش می‌کردم به او فکر نکنم، هر چند فرار کردن از آن برایم سخت و دشوار بود.
روز بعد هنگامی که من و نگار در محوطه‌ی دانشگاه بر روی نیمکت کنار دیوار نشسته بودیم او با نگرانی و آشفتگی ملایمی که در نگاهش موج می‌زد پرسید:
- با کیان در چه مرحله‌ای به سر می‌بری؟
به او گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #110
ناگهان با شنیدن صدای آهسته‌ای که لحنی عصبی داشت چشم گشودم و سعی کردم بر روی مفهوم حرف‌های او تمرکز کنم. ظاهراً شخصی درحال گفتگو و مکالمه بود و به نظر می‌رسید بسیار خشمگین و عصبی است؛ تلاشم بی‌ثمر بود و متوجه حرف‌های او نشدم، گویی شخصی را سرزنش می‌کرد. درحالی که در آن شرایط وحشت کرده بودم سرم را بلند کردم، قصد داشتم پیرامون خود را ببینم. اما صورتی بیش از حد انتظار نزدیک به صورت من مقابلم قرار گرفت، با چشمانی سبز رنگ و نگاهی سوزان در فاصله‌ای چند سانتی‌متری من و نفسی که صورتم را نوازش می‌داد. با وجودی که قصد داشتم حرفی نیش‌دار نثارش کنم اما کلمات را فراموش کردم؛ حتی قادر نبودم نام خود را به خاطر آورم. نگاه کیان مرا به لرز واداشت؛ لرزشی که حاکی از ترس و وحشت بود. او با مشاهده‌ی حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا