- ارسالیها
- 376
- پسندها
- 4,142
- امتیازها
- 16,763
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #121
لحظهای آرزو کردم که ای کاش او میتوانست فکر مرا بخواند. ای کاش میتوانست احساس پُر شوری که از اعماق قلبم در سرم فریاد میکشیدم را بشنود. من فقط او را میخواستم با تمام خصوصیاتی که داشت. نگاه وحشتزدهی دیگری به جمع خانوادهی خود انداختم و متوجه شدم کمی دیر شده است؛ چون چشمهای آنها نگاهی نگران داشت. با تکانی از جا برخاستم و نفس عمیقی کشیدم. وقتی برای خارج شدن از سالن قدمی برداشتم تنها صدایی که شنیدم لحن قاطع آقای فرجام بود. که متعاقب آن در انتظار معجزهای قریب الوقوع ایستادم. از احساسم صرفنظر کردم نمیتوانستم خانوادهام را به طور کامل نادیده بگیرم. سعی داشتم به طریقی هیجان خود را کنترل کنم. وقتی آقای فرجام درخواست کرد تا من و کیان صحبتی با یکدیگر داشته باشیم، تلاش میکردم بر احوال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش