متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,612
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #91
نفس عمیقی کشیدم و دست‌هایم را در هم قفل نمودم، سپس نگاه منتظر خود را به چهره‌ی متفکر آقای فرجام دوختم. به نظر می‌رسید متوجه است که چقدر برای شنیدن حرف‌های او کنجکاو هستم؛ با لحن پُرصلابتی گفت:
- کیان کوچکترین فرزند خانواده است، می‌دونم وقتش رو با تو می‌گذرونه، شاید به من ربطی نداشته باشه اما خانواده‌ی ما موقعیتی عالی در منطقه‌ داره و این مورد که هر کدوم از فرزندان من چهره‌ای خوب نزد بقیه دارند، مهمه که چه کسی رو وارد خانواده می‌کنند... .
کیان با لحن سردی پدرش را مخاطب قرار داد.
- جهت اطلاع باید بگم که این موضوع به کسی ربطی نداره.
با اتمام حرف کیان ابروهای خاکستری رنگ پدرش بالا رفتند اما با همان حالت مسلط، محکم‌تر از قبل ادامه داد:
- شاید به کسی مربوط نباشه اما منصفانه هم به نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #92
محتاطانه از گوشه‌ی چشم به کیان نگاه کردم، ناگهان حالتی خونسرد و بی‌تفاوت به خود گرفت و از روی کاناپه بلند شد. به سوی پدرش چرخید و گفت:
- خب دیگه وقت رفتنه، بهتره که بریم.
آقای فرجام متعجب شد و پرسید:
- می‌خوای بری؟
کیان پاسخ داد:
- ساتین نمی‌تونه تا دیر وقت این‌جا بمونه.
پدرش لبخند زد و خطاب به من گفت:
- درسته، دخترم مایلم که در آینده باز هم تو رو ببینم.
کیان به جای من با لحنی موافق جواب داد:
- حتماً می‌بینی!
آقای فرجام درحالی که به من چشم دوخته بود بعد از مکث کوتاهی متذکر شد.
- خیلی مراقب خودت باش!
تشکر کردم و با تکان دادن سر جواب او را دادم. بعد از خداحافظی به سمت در خروجی راه افتادم.
کیان با صدا زدن آنا، کنار پله‌ها منتظر ایستاد. او درحالی که مشغول مکالمه بود از پله‌ها پایین آمد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #93
کیان در امتداد راهروی پارکینگ مقابل من ایستاده بود. نگاهش را از روی من برداشت و به کف سیاه و براق زمین چشم دوخت. این‌طور به نظر می‌رسید که اصلاً هیچ حرفی نگفته است، بعد از کمی درنگ به آرامی گفت:
- می‌دونم دارم اشتباه می‌کنم، اما تو ارزشش رو داری... .
حرف او را قطع کردم و زیر لب گفتم:
- منظورت چیه، الان ما به کجا رسیدیم؟
اخم کرد و چشم‌هایش را بست.
- به نظر من ما الان به بُن ‌بست رسیدیم!
آهی کشیدم و به او چشم دوختم.
- حرفت رو باور نمی‌کنم.
از روی شوخ طبعی خنده‌ای کوتاه کرد.
- این لج‌بازی‌ها به نفع تو نیست، بهتره باور کنی، راستش رو بخوای نباید این طور می‌شد. این فقط یک بازی بود، تو هم جزئی از این بازی بودی، هر بازی نتیجه‌ی برد و باخت داره، البته میشه کار دیگه‌ای هم کرد؛ می‌تونم روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #94
بی‌توجه به آسانسور به آرامی از پله‌ها بالا می‌رفتیم. ای کاش می‌توانستم جهت افکار او را حدس بزنم، بی‌مقدمه پرسیدم:
- تو قبول داری که زندگی مفهوم خاصی داره؟
مکثی کرد و با لحنی خودمانی جواب داد:
- معتقدم که هر کدوم از ما هدف و دلیلی برای سعی و تلاش داریم، اما مخالفم که بهشت و جهنمی وجود داره، همین طور زندگی بعد از مرگ.
گفتم:
- پس تو فکر می‌کنی که زندگی بعد از مرگ وجود نداره؟
با لحنی ملایم پاسخ داد:
- می‌دونی، من فکر می‌کنم ما توی همین دنیا بهشت و جهنم رو برای خودمون می‌سازیم.
بی‌درنگ به یاد احسان و خودکشی او افتادم، جرقه‌ای در ذهنم روشن شد و پرسیدم:
- من به احسان فکر می‌کنم، اگه واقعاً همین‌طور باشه که تو میگی، یعنی الان روحش در عذاب نیست؟
پرسش من او را از جواب دادن بازداشت، با حالتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #95
مامان دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما عمو انگشت خود را بالا آورد و او را وادار به سکوت کرد و با لحنی مطمئن پرسید:
- من رو به یاد داری؟
نگاهی معنی‌‌دار به او انداختم.
- بعد از گذشت ده سال هنوز هم یه چیزهایی یادم هست.
آهی از سر آسودگی کشید و گفت:
- خوبه، حالا خیالم راحت شد.
سپس لبخند زد و اشاره‌ای به کنار خود نمود.
- بیا بشین، باید بگم که خیلی دلم برای برادرزاده عزیزم تنگ شده بود.
با لحنی موافق گفتم:
- منم دلم برای شما تنگ شده بود.
در همان حال نگاهی به مادرم انداختم که با اخم به ما نگاه می‌کرد، عمو که هنوز هم لبخند بر چهره داشت به او نگاهی انداخت.
- در مورد مسائل گذشته پیشنهاد من اینه که همه چیز رو فراموش کنیم.
مادرم خاطر نشان کرد.
- اصلاً درخواست معقولی نیست با وجود تمام بی‌حرمتی‌ها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #96
به تدریج آگاهی از مفهوم واقعی حرف‌هایی که شنیده بودم همچون پتک بر سرم کوبیده می‌شد. در واقع دلیل مجرد بودن عمو شهراد برای من آشکار شد، در این مورد با کسی بحث نداشتم. می‌توانستم جریان سریع خون را پشت گوش‌هایم احساس کنم،؛ گویی صدای عمو و مادرم را از فاصله‌ای دور می‌شنیدم. زانوهایم لرزیدند و بر روی نزدیک‌ترین مبل افتادم، احساس خفگی می‌کردم و به زحمت توانستم فکرم را متمرکز کنم. مادر یک قدم به من نزدیک شد و با نگرانی نگاهش را به صورتم دوخت و پرسید:
- ساتین، خوبی دخترم؟
با صدای گرفته‌ای جواب دادم:
- گفتی که عاشق بابا بودی و دوستش داشتی.
با لحنی مرتعش گفت:
- همیشه همین بوده، هنوز هم همینه.
با خود فکر کردم « هنوز هم دوستش داره، چرا فراموش نکرده؟ »
با لحنی مردد پرسیدم:
- بعد از جدایی از بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #97
عمو شهراد با لحنی مصمم گفت:
- البته من این پیشنهاد رو برای آخرین بار مطرح می‌کنم، هیچ اجباری در کار نیست، جواب هم اگه منفی باشه دیگه دخالتی از جانب من زندگی شما رو درگیر نمی‌کنه، انگار هیچ وقت نبودم و شما هم به زندگی خودتون ادامه می‌دین.
بی‌توجه به این واقعیت که حرف‌های من بیهوده است، گفتم:
- با این وجود کاری از دست من ساخته نیست، در این مورد شما باید تصمیم بگیرید.
اگر دقایقی دیگر آن‌جا می‌ماندم، حتماً نقش بر زمین می‌شدم، با پاهایی لرزان به سوی اتاقم قدم برداشتم.
- من میرم، تا راحت صحبت کنید.
سرگیجه‌ای شدید داشتم همان‌طور که در اتاقم را می‌بستم و از کنار آینه می‌گذشتم مکثی نمودم و نگاهی به تصویر خود انداختم، غمی بزرگ در نگاهم موج می‌زد و تیرگی زیر چشمانم نمایان بود همچنان که آه بلندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #98
صدای ضربان قلبم گوش‌هایم را آزار می‌داد؛ کف دستم را بر روی قلبم گذاشتم و تپش جنون‌آمیز آن را احساس کردم، اما نمی‌خواستم گریه کنم. باید حواس کیان را پرت می‌کردم. باور نمی‌کردم که او تا این حد کینه‌ای باشد! انگار او در سینه قلبی نداشت. برای لحظه‌ای خود را جای او تصور کردم و سعی کردم در جایگاه او قرار گیرم، شاید اگر من هم خشمگین می‌شدم اوضاع به روال عادی برنمی‌گشت، اما هرگز نمی‌توانستم کینه‌ی کسی را در قلبم نگه دارم. قلب من جایی برای کینه نداشت زیرا بخشش و محبت جای آن را می‌گرفت. از خدا خواستم همیشه یار و یاور من باشد. دلم می‌خواست ناراحتی کیان بررسی و ریشه‌یابی شود. برای کسی مانند من که فکرم درگیر او شده بود این نشان دهنده‌ی آن بود که دوست داشتم به او کمک کنم تا به آرامش برسد.
کینه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #99
هنگام بیرون رفتن از مجتمع متوجه اتومبیل سوزوکی رادین شدم و سعی کردم بر خود مسلط باشم. او پشت فرمان نشسته بود و لبخندی جذاب بر چهره داشت. برایم سری تکان داد و من هم در جواب به او لبخند زدم. دیدن او که آن‌جا در انتظار من نشسته بود موجب شد تا با حالتی شرمگین به پنجره‌ی اتاق کیان نگاه کنم. واضح بود که لحظه به لحظه امیدوار به دیدار او هستم. به محض نشستن بر روی صندلی جلو در اتومبیل را بستم. رادین به سوی من برگشت و آهسته گفت:
- سلام.
به آرامی جواب او را دادم و دوباره با حواسی پرت نگاهی به اطراف انداختم؛ می‌خواستم از حضور کیان مطمئن شوم اما او را ندیدم و ناامید شدم.
برگشتم و بی‌توجه به رادین گفتم:
- ممنون رادین، باید بگم لطف بزرگی کردی اما اصلاً راضی به زحمت تو نبودم.
با لبخند پاسخ داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #100
روی نیمکتی که کنار دیوار بود نشستم؛ سعی کردم تا برگشتن رادین به چیزی فکر نکنم و دلشوره‌ام را نادیده بگیرم. مغازه‌های کوچک خلوت‌تر از مغازه‌های بزرگ‌تر بودند. روی بزرگ‌ترین تابلوی نئونی که رنگ طلایی درخشان داشت واژه‌ی «اطوار» نقش بسته بود با خود فکر کردم «حتماً آن‌جا پاتوق لوس‌ها و ملوس‌ها است!» بی‌اختیار پوزخندی زدم و متوجه در ورودی فروشگاه شدم که ناگهان باز شد و نگاهی سریع به اطراف انداختم؛ چشمانم بر روی فردی که به دیوار کنار در تکیه داده بود خیره ماند. او حالتی محتاط داشت و سعی می‌کرد توجه کسی را به خود جلب نکند. بدون فکر کردن ایستادم و با حسی آشنا دقیق به چهره‌ی او که در زیر کلاهش پنهان شده بود نگاه کردم. احساسم شباهت زیادی به احساس آن شبی داشت که کیان را مقابل سینما دیده بودم. آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا