متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,608
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #41
بقیه مطالب سایت مربوط به اشعاری بود که در مورد تخته نرد و شباهت آن به زندگی واقعی سروده شده بود. تمام مطالب و اشعار بسیار هوشمندانه و جالب به نظر می‌رسیدند. به این نتیجه رسیدم که برای غلبه بر کیان باید تمام این مطالب را به دقت بررسی کنم. کامپیوتر را خاموش کردم و با حالتی متفکر کنار پنجره ایستادم و به خیابان چشم دوختم. با خودم شروع به بحث کردم که در مقابل کیان چه نوع واکنشی مناسب است؟ نمی‌توانستم درباره کیان به کسی چیزی بگویم. دو راه پیش‌رو داشتم؛ راه اول این بود که بازی را کنسل کنم و تا جایی که امکان داشت از کیان دوری کنم و راه دوم هم این بود که کار متفاوتی برای آسیب زدن به کیان انجام دهم! در حقیقت باید او و خانواده‌اش را می‌شناختم. خیلی سریع به یاد شایعاتی افتادم که در مورد آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #42
روز بعد وقتی چشم گشودم هنوز هم کِسِل بودم و احساس خستگی می‌کردم. خواب‌آلود از رختخواب گرم و نرمم جدا شدم و برای شروع روزی متفاوت تصمیمی قاطع گرفتم. به نظر می‌رسید به اندازه کافی سکوت کرده‌ام و ذهنم درگیر شده است. حال دیگر وقت آن رسیده بود که دست به اقدامی اساسی بزنم. وارد دستشویی شدم و با آب سرد صورتم را شستم تا سرحال شوم و در حالی که دندان‌هایم را با دقت و وسواس مسواک می‌زدم، همه گزینه‌هایی که در ذهن داشتم را بررسی ‌کردم. مادرم در آشپزخانه مشغول بود، متوجه من شد و گفت:
- خیلی توی فکری، چیزی شده؟
لحظه‌ای خیره به چهره‌اش چشم دوختم و تا حدودی مطمئن شدم که جریان روز گذشته حسابی ذهن او را درگیر کرده است، بنابراین در جواب گفتم:
- مامان، هنوزم نمی‌خوای بگی چی شده، آخه ناراحت به نظر میرسی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #43
باید حدس می‌زدم که کیان می‌توانست مُهره‌های خود را از بین دوستان من انتخاب کند؛ حتی ممکن بود خود نگار هم یک مُهره باشد! با سوءظن پرسیدم:
- تو هم اون رو می‌شناسی؟
متعجب شد و در جواب به من گفت:
-نه! معلومه که نمی‌شناسم.
هیجان زده بودم و با حالتی عصبی پاهایم را تکان می‌دادم. این یک فرصت مناسب برای من بود که می‌توانست شانس خوبی هم باشد. با تردید گفتم:
- منظورت از این‌که گفتی شیده رو با اون دیدی چیه؟ تو فکر می‌کنی چیزی بین اون‌ها هست؟
ابرویی بالا داد و بعد از کمی درنگ پاسخ داد:
- خُب، به نظر می‌رسه که شیده از اون پسر خیلی خوشش اومده، اما نمی‌دونم اون چه حسی نسبت به شیده داره؟
لبخندی زد و در ادامه پرسید:
- تو چی فکر می‌کنی، شیده چیزی به تو نگفته؟
با حالتی محتاط گفتم:
- نه نگفته، کاش تو ازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #44
موج تازه‌ای از امید را احساس کردم و به جملات امید بخش نگار گوش سپردم!
او با لحنی خوشحال گفت:
- تونستم آدرس مطب خواهرش رو از شیده بگیرم؛ همین طور اطلاعاتی هم در موردش پیدا کردم، آدرس رو توی واتساپ برات می‌فرستم، خواهرش متخصص مو و پوسته، دکتر آنا فرجام.
بعد با خنده و لحنی شوخ ادامه داد:
- می‌تونی ازش وقت بگیری تا پوست صاف و یکدستت رو کامل بررسی کنه!
من هم خندیدم و جواب دادم:
- چطوره تو هم با من بیای تا موهای تو رو هم بررسی کنه!
با خنده‌ای آرام گفت:
- باشه با هم بریم.
نگاهی به سقف انداختم تا مطمئن شوم چیزی را فراموش نکرده‌ام و با یادآوری آن در ذهنم از نگار پرسیدم:
- راستی نگار، از خانواده و پدرش هم تونستی موردی پیدا کنی؟
لحنش جدی شد و گفت:
- عجله نکن عزیزم! بقیه اطلاعات رو جوری که شک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #45
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم‌. با نوری ضعیف از آفتاب صبحگاهی در آسمانی ابری پلک‌هایم را گشودم. امروز باید به مطب دکتری می‌رفتم که خواهر کیان بود. من هیچ تصوری از او نداشتم و به خود قوت قلب می‌دادم که این فقط یک آشنایی ساده است. به پهلو دراز کشیدم و قبل از این‌که آلارم گوشی‌ موبایلم به صدا درآید، آن را بی‌صدا کردم و خمیازه‌ای کشیدم. با پایین آمدن از تخت به بیرون اتاق رفتم و مقابل آینه‌ی روشویی به چهره‌ام دقیق شدم و نگرانی را در نگاهم دیدم. می‌دانستم که باید به طریقی خود را آرام نگه دارم. اضطراب اصلاً خوب نبود؛ آن هم زمانی که قرار بود اولین ملاقات را داشته باشم. به خود یادآوری کردم که « چون دارم به کیان فکر می‌کنم دچار اضطراب شده‌ام » تنها راه همین بود که او را نادیده بگیرم. خوب بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #46
در حالی که سعی داشتم، قدم‌هایی محکم و استوار بردارم تا اعتماد به نفسم بالا رود به طرف ساختمان پزشکان راه افتادم و با مشاهده تابلوی مطب آنا فرجام که در طبقه‌ی اول بود، پیش رفتم و وارد ساختمان شدم. همان یک طبقه را هم از طریق پله‌ها بالا رفتم. در مطب باز بود و خانم مُنشی پشت میز مشغول نوشتن بود. جلو رفتم و سلام کردم و منتظر ماندم تا کارش تمام شود. او دختری ریز نقش و لاغر اندام بود که مانتوی جلو باز سبز رنگی به تن داشت. با بلوزی سفید و شلوار لی و شالی که شُل و رها بر روی سرش قرار گرفته بود و موهای کوتاهش اطراف صورتش پراکنده بود. کمی شلخته به نظر می‌رسید به هرحال هر کسی سلیقه‌ای داشت که به خودش مربوط می‌شد! دختر سرش را بالا آورد و نگاهی به من انداخت و پرسید:
- وقت قبلی داشتید؟
- نه، می‌شه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #47
پس آن دختر زیبا، همین خانم دکتر فرجام، خواهر کیان بود! شگفتی و بهت من سریع تبدیل شد به هراس و نگرانی بیشتر. اگر کیان متوجه می‌شد چه واکنشی نشان می‌داد؟ او به هیچ عنوان نباید خبردار می‌شد. بعد از سلام و احوالپرسی، آنا که اکنون می‌دانستم خواهر کیان است، نگاهش را به من دوخت و با حالتی حاکی از تردید پرسید:
- قبلاً شما رو ندیدم؟ فکر می‌کنم چهره‌ی شما برای من آشناست!
ترجیح می‌دادم خودش حدسی بزند، بنابراین گفتم:
- نمی‌دونم.
نگار نگاهش را به من دوخت و با ایما و اشاره پرسید:
- می‌شناسی؟
من هم با اشاره جواب او را دادم:
- نه!
در موقعیتی ناخوشایند قرار گرفته بودم و دعا می‌کردم مرا به خاطر نیاورد. اما از شانس بد من خیلی زود توانست مرا به خاطر آورد و با لحنی پیروزمند گفت:
- الان یادم اومد، همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #48
دکتر درحالی که نسخه را به دست نگار می‌داد با لبخند گفت:
- برای لیزر هم هر موقع خواستین من در خدمتم.
از جا بلند ‌شدیم و نگار گفت:
- ممنون خانم دکتر، حالا که همسایه ساتین هستین دسترسی به شما راحت می‌شه.
دکتر نگاه معناداری به ما انداخت و گفت:
- درسته، اما من جای دیگه‌ای ساکن هستم.
نگار جسارتی به خود داد و پرسید:
- آهان، می‌تونم بپرسم کجا ساکن هستید؟
او هم خیلی مختصر جواب داد:
- توی همین منطقه، مطب من با خونه یه خیابون فاصله داره، همین خیابون بالایی.
یکی از لحظاتی را داشتم تجربه می‌کردم که در دل به هوش و ذکاوت نگار آفرین می‌گفتم. به نظر می‌رسید با دست کم گرفتن او کمی در حق دوست عزیزم بی‌انصافی کرده بودم!
بعد از تشکر و خداحافظی از مطب بیرون آمدیم. نگار با حالتی سرسری گفت:
حال کردی! دیدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #49
***
وقتی به خانه رسیدم تا آنجا که ممکن بود تمام وقت خود را در اتاقم گذراندم و خود را سرگرم طراحی کردم. نمی‌خواستم در مقابل کنجکاوی مادرم که همیشه حواسش به من بود پاسخگو باشم. ذهنم به حدی درگیر افکار پریشانم بود که جوابی برای سؤالات او پیدا نمی‌کردم. مشغول طراحی سیاه قلم شدم و زمانی که دست از کار کشیدم اصلاً نفهمیدم که طرح آن چشمان گیرا چگونه کامل شد؟ وقتی کشیدن طرح به پایان رسید من متوجه شباهت آن به چشم‌های کیان شدم و کمی حس عذاب وجدان گریبانگیرم شد. او بیش از حد ذهن مرا درگیر خود کرده بود، بنابراین ممکن بود آسیبی جبران ناپذیر برایم به همراه داشته باشد. باید قبول می‌کردم که من فقط فریب ظاهر او را خورده‌ بودم و احتمال خیلی ضعیفی وجود داشت که مورد توجه کیان قرار گرفته باشم. به همین دلیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #50
برقی شرارت‌بار در نگاه او نمایان شد و با لحنی فریبنده گفت:
- می‌خوام از تو دور نباشم! برای همین پیشنهاد می‌کنم با هم دوست باشیم، پیشنهاد دوستی من رو قبول می‌کنی؟
متعجب شدم و بعد از مکثی کوتاه با حیرت گفتم:
- آدم عجیبی هستی، کارهایی که از تو سر می‌زنه و این پیشنهادی که به من میدی، واقعاً عجیبه!
لبخند مرموز و نفس‌گیرش دوباره ظاهر شد.
- این رو قبلاً هم به من گفته بودی، با این وجود حاضری پیشنهاد دوستی یک آدم عجیب رو قبول کنی؟
با حالتی متفکر و لحنی تردید آمیز جواب دادم:
- خُب! باید اعتراف کنم، ما نمی‌تونم دوست‌های خوبی برای همدیگه باشیم.
نیشخندی زد.
- خب، میشه امتحان کرد!
- ایرادی نداره.
کنجکاو شد و تکرار کرد:
- ایرادی نداره!
سپس در حالی که دقیق نگاهم می‌کرد ادامه داد:
- یعنی قبول؟
نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا