• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رُمادزاده | ف.زینلی کاربر انجمن یک رمان

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,460
پسندها
14,545
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
وقتی رسیدیم خونه فوری رفتم به اتاقم اول دوش گرفتم بعد هم روی تخت دراز کشیدم، نمی‌دونم چقدر گذشته بود ولی نتونستم بخوابم، آخر سر هم نشستم روی تخت و به پشتی تخت تکیه دادم از روی پاتختی کتابی رو که داشتم می‌خوندم برداشتم و شروع به خوندن کردم نمی دونم چقدر گذشت که وسط کتاب خوندنم خوابم برد.
***​
توی یه گندم‌زار بودم که سبزی گندم‌ها چشم رو خیزه می‌کرد، آروم شروع به راه رفتن میون گندم‌ها کردم، با شنیدن صدای خنده‌ای به سمت دو دختر کوچک با موهای خرگوشی و لباس آبی برگشتم، اونا با دست بهم اشاره کردن که دنبالشون برم، به دنبال اون دو بچه رفتم خوشحال بود که دنبالشونم که کم‌کم گندم‌زار تموم شد و به پرتگاه رسیدیم سعی کردم جلوشون رو بگیرم ولی هرچی می‌دویدم بهشون نمی‌رسیدم تا اینکه جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,460
پسندها
14,545
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
مامان و بابا زودتر از من بیرون رفتن و من با مرتب کردن لباسام بیرون رفتم و دیدم که بابا کنار عمو و راتین نشسته دارن حرف میزنن، از بین حرفاشون خونه رو فهمیدم و رفتم کنار راتین نشستم که بابا گفت:
- به موسوی می‎‌‌‎سپارم براتون یه خونه نزدیک خونه خودمون پیدا کنه.
عمو لبخندی زد و گفت:
- ممنون کیهان.
تازه فهمیدم چی شده، برای همین گفتم:
- عمو من براتون خونه سراغ دارم.
بابا با تعجب گفت:
- از کجا رایان؟
بدون توجه به حرف بابا گفتم:
- خونه نزدیکه تازه همه وسایلش هم تکمیله همسایه بابا میشی عمو.
بابا فهمید چی می‌خوام بگم با خشم و حرص گفت:
- رایان.
با لبخند گفتم:
- جونم.
گفت:
- رایان اون خونه خودته،چرا می‌خوای بفروشیش.
عمو هم که فهمید زود گفت:
- عمو اگه خونه خودته من یکی نمی‌خرمش.
قلبم از حرف بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,460
پسندها
14,545
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
عمو سر بلند کرد و منو نگاه کرد و گفت:
- رایان به حرفات فکر کردم، می خوام خونه رو ازت بخرم فردا مشاور املاک میاد تا روش قیمت بذاره.
لبخندی زدم و گفتم:
- این خیلی خوبه، می خواین خونه رو ببنین.
- میشه؟
- معلومه که میشه بذارین برم کلیدا رو بیارم.
- رایان لباس گرم هم بپوش.
- باشه.
رفتم تو اتاقم و از کشوی کنار تخت یه دسته کلید با یه آویز عروسک شکل زنبور بیرون آوردم، عروسک زنبور رو ازش جدا کردم و داخل کشو گذاشتم و درش رو بستم.
با برداشتن پالتون بیرون رفتم که دیدم بابام و راتین و رایکا و پایینن.
رو به عمو گفتم:
- عمو بریم.
سه تا یی با هم گفتن:
- کجا رایان؟
لبخند بی جونی زدم و گفتم:
- خونه بغلی.
دوباره سه تایی گفتن:
- ما هم میایم.
- بفرمایید.
همه باهم از در خونه بیرون رفتیم و به سمت خونه سمت چپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,460
پسندها
14,545
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
رو به عمو و بقیه گفتم:
- بریم طبقه بالا رو هم ببنیم.
از پله ها بالا رفتیم و اونجا سه تا اتاق بود که اتاق اول بزرگتر بود با سرویس بهداشتی که به رنگ بنفش و طوسی بود، تخت طوسی با روتختی بنفش، کمد طوسی با یک گل بنفش روی کمدش و میز ارایش بنفش با طرح های طوسی و روی تراس جمع و جورش چند گلدون شمعدونی بود، اتاق بعدی با ترکیب رنگ سبز و زرد با تخت زرد و روتختی سبز و کمد زرد و میز آرایش ترکیبی از هردو رنگ و اتاق اخر که به رنگ آبی و کرم بود که تخت آبی و روتختی کرم و کمد کرم با طرح‌های آبی و میز آرایش ترکیبی از این دو رنگ بود.
راتین با دیدن اتاقی که به رنگ سبز و زرد دکور شده بود گفت:
- وای بابا راهین عاشق این اتاق میشه.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- آخه راهین عاشق ترکیب رنگیه زرد و سبزه.
آب دهنم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,460
پسندها
14,545
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
مامان که انگار می دونست چیه فقط بهم نگاه می کرد انگار که می‌دونست من برای چی می‌خوام خونه رو بفروشم، من فقط با زدن یه لبخند بهش سعی کردم غم خودم و مخفی کنم.
خاله به سمت من برگشت و گفت:
- چرا می‌خوای خونه خودتو بفروشی خاله؟
لبخند زدم و گفتم:
- خاله من فقط یه نفرم این خونه برای من زیادی بزرگه، قبلا قصد فروششو داشتم وقتی عمو گفت می‌خوام خونه بخرم گفتم کی از شما بهتر برای همین این پیشنهادو به عمو دادام.
- ولی خاله آخه...
عمو جلو اومد و گفت:
- مهدیه جان بیا تو هم یه نگاه بنداز اگه خوشت اومد با رایان به توافق برسیم.
خاله انگار دو به شک بود ولی وقتی عمو گفت همراهش شد و همه جای خونه رو دید از چشمای چراغونی شده خاله می تونستم بفهمم که چقدر از خونه خوشش اومده
با هیجان به سمتم اومد و گفت:
- خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,460
پسندها
14,545
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
***​
آندیا وسط اتاق ایستاده بود و رو به من که به چهار چوب در تکیه داده بودم گفت:
- رایان به نظرت ترکیب رنگیش چطوری باشه؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- من بگم؟ خانم شما طراحی داخلی خوندی و کارت بیسته اون موقع من بگم؟
آندیا برگشت و به من نگاه کرد و جلو اومد و گفت:
- آقا اینجا قرارِ اتاقمون بشه قراره بهترین لحظه‌هامون توش باشه و باید توافق بین من و تو باشه پس یه رنگ تو بگو یه رنگ من تا با ترکیب این دو رنگ اتاق رو دکور کنم.
کمی فکر کردم و گفتم:
- طوسی.
با چشمایی که برق عجیبی توش بود گفت:
- بنفش.
به نظرم ترکیب جالبی اومد و گفتم:
- قشنگ میشه.
جلو رفتم و بوسه ای به پیشونی آندیا زدم و گفتم:
- گفتم طراحیت بیسته، فکرت بهترین فکر بود عزیزم، مطمئنم تا اخرین روز عاشق این اتاق و تو می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,460
پسندها
14,545
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
وسایلم رو توی اتاقم گذاشتم و با اون چهارتا رفتیم بنگاه املاک آقای فروزش یا همون عمو مرتضی و اونجا باهاشون صحبت کردم تا قرداد خونه بنویسن بعد بریم محضر برای سند زدن، عمو مرتضی در حال نوشتن بود که نظرم به یه گیاه اونجا جلب شد برگ‌های بیضی شکل و وسط برگها یه خط قرمز کشیده شده بود لمس که کردم از نرمی برگاش لبخند روی لبم اومد، برگشتم و رو به عمو مرتضی گفتم:
- ببخشید اسم این گیاه چیه؟
عمو مرتضی نگاهی به گیاهی که کنارش بودم انداخت و گفت:
- ایلیا بابا اسم این گلی که جدید آوردی چیه؟
پسری که کنارش بود بلند شد و به سمت من اومد و گفت:
- اسمش فیکوس الاستیکا است بهش گیاه کائوچو هم میگن.
لبخندی زدم و گفتم:
- معلومه از گیاها سر رشته زیادی داری.
لبخندی زد که عمو مرتضی گفت:
- پسرم مهندس کشاورزیِ و یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,460
پسندها
14,545
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
بعد از خداحافظی از عمو مرتضی به خونه برگشتیم وقتی وارد خونه شدیم از صدای نخراشیده پیانو به اون طرف رفتم و دیدم بله شرهای رایکا به جون پیانوی من افتادن، اینقدر جذب شده بودن که منو پشت سرشون حس نکردن دوتا رو بلند کردم و گفتم:
- به‌به می‌بینم که چشمم رو دور دیدین؟
دوتاشون به التماس افتادن و باهم گفتن:
- عمو تورو خدا ولمون کن.
خنده‌ام گرفته بود ولی جلوی خنده ام رو گرفتم و گفتم:
- ولتون کنم که دوباره خرابش کنین وروجکا، کم اون دفعه بهم خسارت زدین، حالا چشمم رو دور دیدین شروع کردین.
رایکا که دید کار داره به جاهای باریک می کشه جلو اومد و دوتاشون رو از بغلم گرفت و گفت:
- داداش یه ریزه کوتاه بیا.
چشمکی به رایکا زدم و بعد رو به اون دوتا گفتم:
- می‌خواین پیانو یاد بگیرین؟
رویان و رادوین نگاهی بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,460
پسندها
14,545
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
همه دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم که گوشیم زنگ خورد و دیدم آرشه گوشی رو جواب دادم گفتم:
- سلام آرش خوبی؟
تا چند لحظه فقط صدای نفس‌هاش بود بعد گفت:
- سلام رایان می‌تونی خودتو برسونی بیمارستان؟
- آره چی شده؟
- داداشم رایان زود خودت و برسون.
و قطع کرد.
فهمیدم نتونسته حرف بزنه برای همین فوری به طرف اتاقم دویدم و با برداشتن پالتوم و سوییچ ماشینم از پله ها پایین اومدم که بابا گفت:
- رایان چی شده؟
در حال پوشیدن پالتوم گفتم:
- داداش آرش دوستم نیاز به جراحی داره باید برم اونجا.
- باشه بابا مواظب خودت باش.
با یه خداحافظی بیرون دویدم و با زدن باز شدن در فوری سوار ماشین شدم و بیرون رفتم و بعد در رو دکمه‎‌شو رو زدم که بسته بشه با سریع‌ترین سرعتی که می‌تونستم از طریق میانبر خودمو به بیمارستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز

پرینز

مدیر بُعد میانه + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
5,460
پسندها
14,545
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
31
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
آرش که اومد گفتم:
- حالا که اینقدر منو ترسوندی ولی این خبر خوش و بهم دادی باید یه شام مهمونم کنی.
- حرفی نیست میریم خونه ما شام مهمون منو بابام.
با شوک گفتم:
- یا علی دیگه چی؟ من بیام خونه بابات اینا؟
- آره الان زنگ زدم به بابا و قضیه رو گفتم تاکید کرد حسنا رو بردارم برم اونجا و گرنه منو با تبر تکه تکه می کنه.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت 9:15 دقیقه گفتم:
- جون من یه امشب رو بیخیال شو برای فردا شب هرجا بگی میام.
آرش هم با دیدن ساعت بیخیال اصرار زیاد شد و سه تایی از بیمارستان بیرون اومدیم اونا با خداحافظی به طرف ماشینشون رفتن و من به طرف ماشین خودم رفتم و وقتی پشت فرمون نشستم گفتم:
- خدایا خیلی ممنون بابت این خبر خوش، خدایا خودت نگه دارشون باش.
به طرف خونه رفتم وقتی رسیدم دیدم همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا