• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مستعمره‌ی زمان | surin کاربر انجمن یک رمان

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
776
پسندها
14,208
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
چشمانم را بستم و جوابش را ندادم. قطره اشک گرمی از گوشه چشمم به سمت گوشم روانه شد که با انگشت جلویش را گرفتم. رویاهای مسخره همیشه کار دستم می‌دادند!
می‌توانستم چهره‌ی آقای کیم را تصور کنم. حتما داشت سرش را تاسف‌وارانه تکان می‌داد و فکر می‌کرد این دیگر کیست که چنین رفتار احمقانه و خطرناکی انجام داده؟
از زمانی که تصمیم به تمرین اسکیت گرفتم، آقای کیم را شناختم. او مربی ارشد اسکیت بود و اخلاق خوبی داشت. از هر موقعیت استرس‌آوری، فضایی آرام و به دور از هیجان می‌ساخت تا تمرکز بازیکنان از بین نرود.
همیشه موقع تمرینات من، کنارم دست به سینه می‌ایستاد و ایراداتم را یکی یکی گوشزد می‌کرد و در همین حین داستان زندگی‌اش را برایم تعریف می‌کرد.
اوایل مشتاق شنیدن حرف‌هایش نبودم اما پس از این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
776
پسندها
14,208
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
نگاهی به او انداختم که به سمت ماشین قدیمی آبی رنگی رفت. یاد حرف لوکاس افتادم که می‌گفت هرگز نمی‌توانم ماشین‌ها را از هم تشخیص بدهم. به نظرم همین که چهارتا چرخ داشت و یک بدنه، ماشین به حساب می‌آمد؛ مدلش که مهم نبود!
هوفی کشیدم و دستانم را در جیب سویشرتم فرو بردم و دنبال ماشین اسباب بازی‌ام گشتم. وقتی ده‌ساله بودم، آن را در خیابان پیدا کرده بودم. یک اسباب‌بازی ماشین قرمزرنگ بود که تقریبا به اندازه یک گردوی بزرگ بود.
آن‌قدر دوستش داشتم که در این پنج سال، همیشه با خودم می‌گرداندمش. دستم را در جیبم گرداندم؛ سر جایش نبود!
فریاد زدم:
- من الان برمی‌گردم.
به درون بیمارستان دویدم و به صدا زدن‌های آقای کیم که دلیل این بازگشت را می‌پرسید توجهی نکردم.
وسط راهرو شلوغ و پر رفت و آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
776
پسندها
14,208
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
ماشین اسباب‌بازی قشنگ و کوچک من در سطل زباله بود؟
چشمانش را ریز کرد و ابروانش را در هم کشید؛ گویی در پس ذهنش دنبال چیزی می‌گشت. ناگهان گره‌ای ابروانش باز شد و کلمات به سرعت به بیرون پرتاب شدند:
- اگر عجله کنی می‌تونی قبل انتقالش به ماشین زباله بهش برسی. انتهای راهرو، پایین پله‌ها، سمت راست اولین در، جاییه که زباله‌های خشک و تر رو تفکیک می‌کنن.
دستپاچه و به سرعت تشکری کردم و به سرعت به سمت در اتاق راه افتادم. پرستار گویی که چیزی یادش آمده باشد، فریاد زد:
- رنگ سطل آبی بود... .
- متشکرم.
قبل از این‌که به بقیه‌ی حرفش گوش کنم قدم‌هایم را تندتر کردم. ناگهان خانم پیری به همراه میله‌ای بلند که به آن سرم وصل بود و سر دیگرش در ساعد دست چپش فرو رفته بود، جلوی راهم پیدا شد.
ناگهان همه‌چیز از حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
776
پسندها
14,208
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
نگاه کنجکاوم را از همان بیرون به سطل‌های رنگی‌رنگی‌ای که هرکدام تا کمرم می‌رسیدند، گرداندم. اتاقی تقریباً دوازده متری بود؛ با دیوارهایی که رنگشان طوسی و برفکی بود، ارتفاعی تقریبا به اندازه دومتر داشتند.
انتهای اتاق، راه‌پله‌ای از سمت چپ به راست و نهایتا به جایی نامعلوم منتها می‌شد و زیر آن فضای تاریکی ایجاد شده بود.
تنها منبع روشنایی، همان لامپ کوچک و خاک گرفته‌ای بود که چند لحظه پیش آن مرد روشن کرد. به سختی آب دهانم را قورت دادم و اولین قدمم را روی کف سرامیکی اتاق گذاشتم.
حضورش مرا معذب می‌کرد؛ بنابراین برگشتم و نگاه ملتمسم را به او که نمی‌خورد بیشتر از بیست و چند سال داشته باشد، دوختم و گفتم:
- زود تموم میشه.
سری تکان داد و گفت:
- باشه. من کار دارم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
776
پسندها
14,208
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
دقایقی سپری شد و باد ذرات ریز و درشت شن را، بیشتر به طرف دو غریبه‌ی ناآشنا روانه کرد. آن‌قدر این کار را ادامه داد که فرانک با احساس ذره‌ای شن در بینی‌ و بسته شدن راه تنفسی‌اش، تکانی به خودش داد و چشمانش را باز کرد. موج درد جان‌فرسا، او را هم در بر گرفت.
با نگاهی به اطراف، متوجه کالبد بی‌حرکت مگان شد. خودش را سینه‌خیز روی زمین کشاند و به مگان نزدیک شد. قسمتی از پارچه‌ی سویشرت سبزلجنی‌اش را در دست گرفت و تکان داد؛ تا جایی که مگان هم چشمانش را باز کرد. فرانک لب زد:
- مگان! خوبی؟ صدام رو می‌شنوی؟ دست و پات تکون می‌خورن؟
مگان با صدایی که از ته چاه در می‌آمد، گفت:
- حس می‌کنم... کلی... خاک خور... .
قبل از اتمام جمله‌اش چندین سرفه‌ی پشت سر هم و ناگهانی به سراغش آمد. سرفه‌هایش با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
776
پسندها
14,208
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
چیزی گلوی مگان را فشار می‌داد که به لطف قرص‌های شادی‌آوری که پایان هر روز باید می‌خوردند، نامش را نمی‌دانست. فقط می‌دانست چیزی به خفه شدنش نمانده است.
نمی‌خواست باور کند حالا در سرزمینی که حتی نمی‌دانند کجاست گیر افتاده و باید تا ابد همان‌جا بمانند.
آن چیز محکم را با هزار زحمت و به همراه دانه‌های شن فرو داد که تشنگی‌اش تشدید شد. فرانک که چهره‌ی ناامید و پژمرده‌ی مگان را دید، از گفته‌اش پشیمان شد اما خودش را توجیه کرد:
- بالاخره باید با واقعیت کنار بیاد!
با این وجود باز هم احساس عذاب وجدان داشت. بنابراین با لحن دلجویی لب زد:
- خب... یکم تند رفتم. حالا... .
مگان سرش را به چپ و راست تکان داد و دستان دردناکش را به زانوانش تکیه داد و به سختی از جا بلند شد. انگشتان پاهایش گزگز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
776
پسندها
14,208
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
فرانک جا خورد؛ زیرا اشاره‌ی خانم سفیدپوش به آن‌ها بود. مگان که فکر نمی‌کرد روی صحبت او، آن‌ها باشند، به راهش ادامه داد اما مچ آستین لباسش کشیده شد و او را چند قدم به عقب پرتاب کرد. درست قبل از این‌که تعادلش را از دست بدهد، کنار فرانک ایستاد و با تعجب و عصبانیت او را نگاه کرد؛ سپس لب زد:
- چرا وایستادی؟
فرانک بی هیچ حرفی، با ابروانش به خانم سفیدپوش اشاره کرد. مگان نگاه آبی‌رنگش را به آن سمت برگرداند و از نگاه خیره‌ی او جاخورد. سپس با لکنت و ناباوری لب زد:
- تو... .
آن خانم لبخندی زد و گفت:
- من پرستار این‌جام؛ می‌تونم کمکتون کنم؟
وقتی نگاه خیره و وحشت‌زده‌ی آن‌ها را دید، ادامه داد:
- این‌ درمانگاه مخصوص مجروحین پیست اسکیته، اما اگر اوضاع... .
مگان نمی‌دانست هیچ‌چیزی نمی‌شنود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
776
پسندها
14,208
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
سپس از اتاق بیرون رفت. مگان نفس حبس شده‌اش را رها کرد. اما این واقعیت که آن‌ها نامرئی نیستند، مانند سیلی به گوشش نواخته می‌شد.
این به این معنی بود که آن‌ها آسیب‌پذیر می‌شدند، و این در دنیایی که هیچ شناختی از آن نداشتند چیز خوبی نبود.
فرانک دستانش را از روی شانه‌ی مگان برداشت و در جیبش فرو کرد. سپس از روی عصبانیت و ناچاری، لگدی در هوا انداخت که به میله‌ای فلزی برخورد کرد و به دنبالش، صدای جیغ بیماری که روی تخت دراز کشیده بود، شیشه‌ها را لرزاند.
فرانک آب دهانش را قورت داد. مگان که ترسیده بود، بدون فکر درِ سطل چرخ‌دار بزرگ آبی‌رنگ و مکعب مستطیلی‌ای که تقریبا تا گردنش می‌رسید را باز کرد و پرید و فرانک هم که صدای هجوم مردم را از بیرون شنید، همان کار را تکرار کرد و در سطل را پس از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
776
پسندها
14,208
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
در باز شد و تابش نور از میان در، باعث شد چهره‌ی پیرمرد را برای بار دوم ببینند‌‌ که یکی دیگر از آن سطل‌های چرخ‌دار را روی زمین می‌کشید و نهایتا به داخل اتاق هل داد‌ که گرد و خاک بلند شد.
مگان دستانش را روی بینی‌اش گذاشت و آن‌ را خاراند؛ انگار چیزی روی دماغش قصد قلقلک دادن و مزاحم شدن داشت و این، مگان را دیوانه می‌کرد.
پس از ده ثانیه و بسته شدن در، هر دو نفسشان را آزاد کردند و مگان عطسه‌ای از عمق جان زد‌. فرانک لب زد:
- هیس... ممکنه هنوز نرفته باشه.
مگان با عصبانیت غرید:
- دست خودم نیست، داشت دیوونه‌م می‌کرد!
سپس ادامه داد:
- حالا چی‌کار کنیم؟
فرانک گفت:
- نمی‌دونم. ام... می‌تونیم از این پله‌ها بریم بالا؛ شاید یه چیزی پیدا کردیم.
مگان سرش را تکان داد. فرانک در تاریکی دستش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
776
پسندها
14,208
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
برخورد نور مستقیم چراغ‌قوه به چشمان‌شان باعث شد با دست مانع تابش نور شوند. نور چراغ‌قوه را به سقف بالای سرم تاباندم و دوباره سوالم را تکرار کردم.
پسرک خواست از جا بلند شود که سرش به پله‌ها اصابت کرد و آخی گفت؛ کمی سرش را ماساژ داد و در همان حین گفت:
- ما... چیزه... ما اومده بودیم این‌جا که..‌. چیز کنیم... این اطراف رو تمیز کنیم.
ابرویی بالا انداختم:
- پس جاروتون کو؟
طوری که انگار با زبانی بیگانه با آن‌ها صحبت کرده‌ام، پرسید:
- ها؟ جارو؟
به دخترک نگاه کردم. زانوهایش را بغل کرده و با چشمان عجیبش مرا نگاه می‌کرد. لبخندی زدم و به شوخی گفتم:
- من قول نمیدم که به رئیس بیمارستان گزارش ندم، پس هرچی زودتر از این‌جا برین.
هیچ‌کدام از جایشان تکان نخوردند. با تعجب نگاهشان کردم؛ مثل این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا