• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مستعمره‌ی زمان | surin کاربر انجمن یک رمان

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
721
پسندها
13,994
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
بخش چهارم
سال ۲۰۹۶ میلادی، چهارم می.
"مگان"
صدای میگل و پدر را پشت سرم شنیدم که داشتند خداحافظی می‌کردند. بدون این‌که نگاهشان کنم، همان‌طور که به سمت در رنگارنگ مزین به جملات مثبت می‌رفتم، سرم را تکان دادم‌.
قبل از این‌که کامل وارد مدرسه شوم، آنالیزگر که مانیتوری با صفحه‌ای سیاه رنگ مربعی، با ضلع 40 سانت بود و به بالای در مدرسه وصل بود، روی صورتم قرار گرفت.
روی صفحه‌ی مشکی‌اش، جمجمه‌ی صورتم به رنگ آبی شکل گرفت و پس از تایید این‌که دانش آموز این مدرسه هستم، با صدای بلندی که از بلندگوی کنارش می‌آمد، گفت:
- امروز بدشانسی میاری مگان!
با حرص خندیدم و همان‌طور که از آن تکنولوژی مسخره دور می‌شدم گفتم:
- هر روز همین رو میگی!
از حیاط طویل مدرسه گذشتم، بزرگی بیش از حدش، حسِ بودن در بیابان‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
721
پسندها
13,994
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
پشت در کلاس سر خوردم و روی زمین نشستم، مهم‌ترین کلاس امروز را به خاطر یک چیز مسخره از دست دادم. حدود یک ساعت همان‌جا نشستم، تا زنگ تفریح به صدا در آمد.
در اتوماتیک‌وار باز شد و بچه‌ها یکی‌یکی، بدون توجه به من از کنارم گذشتند. قبل از این‌که بتوانم کیفم را در کلاس بگذارم، در کلاس بسته شد و مجبور شدم دوباره همراه بچه‌ها به حیاط مدرسه بروم.
زنگ‌های تفریح همیشه به بی‌روح‌ترین حالت ممکن می‌گذشت، تنها صدای آیپد لیزی بود که سکوت مدرسه را می‌شکست.
گاهی که جیمی، همکلاسم، اسکیتش را با خودش می‌آورد، صدای جیرجیرش روی زمین آسفالت مدرسه که نشان از قدیمی بودن اسکیت می‌داد، به صدای آیپد لیزی اضافه می‌شد.
مبل‌های راحتی‌ای که توی حیاط مدرسه، به صورت دوتایی و سه‌تایی گذاشته شده بودند، کاملا پر بود از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
721
پسندها
13,994
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
دیوار‌هایی که کم‌کم رنگشان به قرمز تغییر می‌کرد، نشانگر ساعات پایانی مدرسه بود. صدای خسته نباشید از بلندگوها به گوش رسید و سپس دانش آموزان از میز اول، به ترتیب به سمت در کلاس رفتند.
من در سومین ردیف از جلو، در سمت راست می‌نشستم. وسط کلاس، فضایی خالی بود تا دانش‌ آموزان هنگام رفت و آمد به هم برخورد نکنند.
قبل از من نوبت لورا بود و بعد از من فرانک. از جا بلند شدم و پشت سر لورا راه افتادم. به قدم‌های کوتاه و تندش چشم دوخته بودم و پشت سرش می‌رفتم.
درست قبل از این‌که از در حیاط مدرسه خارج شوم، دستی روی شانه‌ام مرا به عقب برگرداند. نگاهم را در چشمان فرانک دوختم.
قبل از این‌که اعتراض کنم یا واکنشی نشان بدهم، گفت:
- مگان، من واقعا به کمکت احتیاج دارم، لطفا!
با دست چپم، دستش را از روی شانه‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
721
پسندها
13,994
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
فضای سفینه کاملا راحت و زیبا طراحی شده بود. صندلی‌های کرم رنگ کاناپه مانندی که دور تا دور فضای داخل ماشین را گفته بودند، خستگی را از تنم خارج می‌کردند.
تنها چیزی که برای کنترل سفینه وجود داشت و آن را از یک اتاق راحت متمایز می‌کرد، مانیتوری با نقشه مکان‌ها، و کنترل دیجیتالی برای به حرکت در آوردن ماشین بود‌.
چشمانم را بستم و خاطرات خوب و بد امروز را حداقل برای مدتی کوتاه به فراموشی سپردم، هر چند خاطره‌ی خوبی وجود نداشت.
***

دستانم را در جیب سویشرتم فرو بردم. موهایم روی شانه‌هایم ریخته بود وحوصله‌ی استفاده از مو جمع‌کن را نداشتم.
هوای مصنوعی تقریبا ابری بود. کتانی‌ام را تکان دادم تا اسکیت‌های زیرش نمایان شود. سپس آرام و با طمانینه به سمت روپال راه افتادم.
روپال ساختمانی بزرگ در مرکز شهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
721
پسندها
13,994
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
اطراف ساختمان را گشتم و بالاخره در غربی‌ترین ضلع ساختمان، پیدایش کردم. به محض دیدنم گفت:
- هی، تو درست مثل پدرتی.
فکر کنم فقط می‌خواست سر صحبت را باز ‌‌کند، من به طرز عجیبی از پدرم متمایز بودم.
همیشه به میگل حسودی می‌کردم، از نظر ظاهر کاملا شبیه پدر بود، هر چند اخلاقش را نداشت. چشمان مشکی رنگ من و چشمان سبزرنگ پدر، در تضاد بود.
موهای مشکی‌ام هم همین‌طور، سنخیتی با موهای قهوه‌ای روشن پدر نداشت.
روبه‌رویش ایستادم؛ با وجود قد بلندم، تا شانه‌اش می‌رسیدم.
پوزخندی زدم:
- خیلی خب، کارتو بگو.
***
بخش پنجم
سال ۲۰۱۸ میلادی، پنج می
"نیکول"
نمی‌توانستم منظره پیش رویم را باور کنم، چطور ممکن بود؟ صدای نامطمئن پدرم به گوش رسید:
- نیکی، چطوره؟
نگاهش کردم و گفتم:
- بابا این... حرف نداره!
- همینه، حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
721
پسندها
13,994
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
حسی از تهی بودن به وجودم تزریق شد. به خودم نهیب زدم:
- تو که قرار نیست تا ابد زنده بمونی؛ احتمالا اون موقع خاکسترت هم از بین رفته.
نگاه شکاکم را به ماکت دوختم؛ سپس ابروان نازکم را در هم کشیدم و با صدایی تحلیل رفته لب زدم:
- بریم.
پدر که توقع هیجان‌زدگی بیشتری از دخترش داشت، پرسید:
- چی؟ کجا بر... .
- بهتره بریم، کلاسای امروزم مهمه.
سپس به سمت در قهوه‌ای رنگی که با فضای کاملا سفید اتاق در تضاد بود، قدم برداشتم. پدر با کلافگی سرش را خاراند و با خود چیزی زمزمه کرد.
سپس به دنبال من از اتاق و نهایتا از مرکز بیرون آمد.
سوار ماشین پدر شدم. چشمانم را بستم و سرم را به پشتی آن تکیه دادم. دستم را روی دسته‌ی در ماشین که چرم رویش پوسته‌پوسته شده بود گذاشتم و شروع به کندن پوسته‌هایش کردم.
لحظه‌ای بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
721
پسندها
13,994
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
ناگهان یکه خورد. پرسید:
- چی؟ متوجه هستید چی می‌گید؟ نیکول یکی از بهترین... .
- بله آقای ریچارد، من منکر این برتری نمیشم و قبولش دارم. در واقع این دلیلیه که ازتون پرسیدم آیا اتفاقی افتاده که باعث آشفتگی نیکول شده؟
- آشفتگی نیکول؟
سرش را خاراند. ابروهای پرپشتش را در هم کشید، چانه‌اش را چین داد و گفت:
- ممکنه باهاش صحبت کنم؟
- البته.
سپس به مستخدم که در حال پاک کردن میز خالی مدیر بود اشاره زد و گفت:
- ممکنه زنگ رو بزنید؟
مستخدم سری تکان داد و پس از تکان دادن هیکل گنده‌اش، زنگ سفید رنگی که درست کنار همان میز بود را فشار داد. بلافاصله صدای همهمه و هو کشیدن دانش آموزان به گوش رسید.
آقای ریچارد از جا بلند شد، سری برای معلم تکان داد و پس از مرتب کردن کت و شلوارش از در دفتر بیرون رفت.
به خودش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
721
پسندها
13,994
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
نفسی عمیق کشیدم. لب‌هایم را با زبان تر کردم، با صدایی آرام اما کلمات تند شروع به صحبت کردم:
- امروز اون ماکت... بابا بذار اصل قضیه رو بگم. ما از وقتی به دنیا میایم مدام دنبال اینیم که به درد جامعه بخوریم، مودب باشیم، مراقب سلامتیمون باشیم، غذای ناسالم نخوریم، درس بخونیم، کار کنیم و نهایتا آدمی باشیم که پدر و مادرمون و خودمون بهش افتخار می‌کنیم. سوالی که پیش میاد اینه که چرا؟
چرا از بدو تولد مدام دنبال این چیزاییم، وقتی قرار نیست تا ابد ازشون بهره ببریم. عمر چیز ترسناکیه بابا... و... من نمی‌خوام وقتی دارم می‌میرم حسرت این رو بخورم که چرا حتی برای یه روز هم شده، مثل لورل همکلاسیم به حرف معلم گوش نکردم یا مثل مت، وقتی معلم پشتش به ماست براش زبون درازی نکردم.
چرا مثل لوک (لوکاس) گاهی وقتا از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
721
پسندها
13,994
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
دهانم باز ماند و درحالی‌که سعی می‌کردم حواسم به شکل عجیب خال کنار چشمش پرت نشود، گفتم:
- چی؟ متوجه نمیشم. تو... تو چطوری تونستی وارد اون‌جا بشی؟ قفلای امنیتی اون‌جا... .
- چیزی که اونا بهش میگن قفل امنیتی پیشرفته، غیرفعال کردنش برای من پنج دقیقه وقت می‌بره!
چشمانم را بستم و دست چپ را کمی بالاتر از پیشانی‌ام، به نشانه‌ی توقف درست جلوی صورتش گرفتم.
با دست دیگر سرم را کمی ماساژ دادم و سپس گفتم:
- خیلی خب صبر کن ببینم؛ تو قفلای امنیتی اون‌جا رو از کار انداختی که بری ماشین زمان رو دست‌کاری کنی و الان پشیمون... .
- من نمی‌خواستم دست‌کاریش کنم.
- پس... چی‌کار می‌خواستی بکنی؟
- من... می‌خواستم راه بندازمش.
- راه بندازیش؟ یعنی تمام تشکیلات و برنامه‌ریزی‌های سازمان رو نادیده گرفتی و می‌خواستی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
721
پسندها
13,994
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
- آره.
- اما... مگه پدرت تو بخش تدارکات ساخت ساختمون‌ها کار نمی‌کنه؟
- این چیزیه که به بقیه گفتم تا عادی باشم.
- پس... پدرت چیکاره‌ست؟
- اون رئیس سازمانه.
با تعجب نگاهش کردم. رئیس سازمان؟ هری کارلینوس، رئیس سازمان اچ.کی (H.K) پدر او بود؟ اما نام خانوادگی‌شان... ناگهان چشمانم بیشتر گرد شد.
فرانک همه‌جا خودش را با نام فرانک کارلی معرفی می‌کرد. چطور متوجه نشده بودم که کارلی مخفف کارلینوس است؟
لبم را با زبانم تر کردم و بر خودم مسلط شدم. سپس با همان لحن طلبکار گفتم:
- خب... بقیه رو جواب ندادی.
- یادم رفت، چی بود سوالت؟
- چرا اعلام آمادگی نکردی؟ چطوری قفل رو باز کردی؟ چه کمکی از من برمیاد و چی به من می‌رسه؟
- بابام نذاشت؛ خیلی اصرار کردم ولی گفت کار تو نیست، تو از پسش برنمیای.
پوفی کشید و سپس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا