• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مستعمره‌ی زمان | surin کاربر انجمن یک رمان

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
722
پسندها
14,014
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
پس از چند دقیقه به خانه رسیدم و وارد خانه شدم. خواستم از پله‌ها بالا بروم که صدای پدر آمد:
- سلام.
با تعجب سرم را به طرف او که میان پذیرایی، روی مبل نشسته بود برگرداندم. این موقع روز در خانه چکار می‌کرد؟
نگاهی به صفحه گرد و مشکی رنگ ساعت دیواری، که روی دیوار بالای سرم جا خوش کرده بود انداختم.
اعداد رویش شکل گرفتند و صدایی گفت:
- ساعت، نوزده و نوزده دقیقه.
پدر و مادر معمولا ساعت نه به خانه بر می‌گشتند، پس حالا این‌جا چه می‌کردند؟
با تعجب پرسیدم:
- شما این‌جا... .
با صدا و لحن دستوری مادر حرفم را قطع کرد:
- برو لباسات رو عوض کن، بعد سوال بپرس.
با کنجکاوی سری تکان دادم و روی پایین‌ترین پله ایستادم تا پله‌ها حرکت کنند؛ وقتی به بالای پله‌ها رسیدم سرعتم را بیشتر کردم و وارد اتاقم شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
722
پسندها
14,014
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
- چی؟! چرا؟
به دنبال صدای افتادن استکان روی زمین، صدای مادر از آشپزخانه آمد:
- اون ماشین زمان نبود مگان.
نگاهم را به پدر دوختم که توضیح داد:
- ما هرگز نمی‌تونیم ماشین زمان بسازیم مگان. اون ماشینی بود که انسان رو به شبیه ساز گذشته می‌برد.
باز هم کلمات سخت شروع شده بودند.
- شبیه ساز؟
- آره، کسی که اون تو هست برای مدتی بیهوش میشه و شرایطی به وجود میاد که حافظه‌ش چندین سال قبل رو بازسازی می‌کنه.
- فرقش با گذشته چیه؟
مادر به همراه سینی قهوه روبه‌رویمان نشست:
- فرقش اینه که اتفاقات مهم اون دوره به سرعت فرا می‌رسه و تموم میشه، و فرق دیگه‌ش اینه که تو اون شرایط، تو خودت رو می‌بینی ولی در اصل نامرئی‌ای.
آهانی کش‌دار گفتم و سپس پرسیدم:
- خب... چرا کنسل شد؟
پدر با لحنی که گویا می‌خواست خودش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
722
پسندها
14,014
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
با تعجب پرسید:
- خب ربطش به من چیه؟
- باید اون قطعه رو بذاریم سرجاش.
***
نگاهی به ساعت گوشی انداختم و از پوشیده بودن پارچه‌ی مشکی روی هاردی مطمئن شدم.
از پنجره نگاهی به آسمان قیرگون انداختم. هم‌چنان که روی تخت نشسته بودم، پنجه‌های پایم را با استرس به زمین می‌کوباندم. پس از این که کمی به خودم مسلط شدم، آرام از در اتاق خارج شدم.
ابتدا پله‌ها را به سبب سروصدایشان غیرفعال کردم و سپس به نرمی از آن‌ها پایین آمدم. به طرف در رفتم و ترسم را پس زدم. نشانم را آرام به در نزدیک کردم که با صدای تیکی باز شد.
آرام از میان همان فضای کوچک گذشتم و هوای آزاد (که البته چندان آزاد هم نبود!) اولین چیزی بود که حس کردم. در به آرامی پشت سرم بسته شد.
دستی گرم و بزرگ روی شانه‌ام قرار گرفت که مرا از جا پراند. قبل از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
722
پسندها
14,014
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
دستانش را به کمرش زد و نگاهش را به من دوخت. طلبکارانه و درحالی‌که از در می‌گذشتم غر زدم:
- باید بهم می‌گفتی چطور این کار رو می‌کنی.
سرش را با تاسف تکان داد و مرا به سمت داخل هل داد. سپس خودش هم وارد شد و در را نیمه‌باز گذاشت.
سرجایم ایستادم و به روبه‌رویم نگاه کردم. راهرویی طولانی که هر طرفش سیزده در با رنگ‌های گوناگون وجود داشت و به اتاق‌های مختلف و درواقع محل کار و آزمایشات هیئت‌های مجموعه باز می‌شد.
بین هر دو در، در فضایی تقریبا دو متری، تابلوی عکسی از اختراعات، افتخارات و اکتشافات هر کدام از اعضای هیئت‌های مختلف روی دیوار آبی‌رنگ دیده می‌شد که قطعا هیئت باسلی هم یکی از آن‌ها بود.
فرانک آرام لب زد:
- کتونی‌هامون صدا میدن‌، باید اسکیتش رو فعال کنیم.
سری تکان دادم و نوک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
722
پسندها
14,014
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت:
- هیس! دوربینا رو فراموش کردی؟ باید از کار بندازیمشون.
نفس حبس شده‌ام را با آسودگی رها کردم. لحظه‌ای خیال کردم می‌خواهد بزند زیر همه‌چیز و نقشه‌ی شومی برایم تدارک ببیند.
دوباره به آرامی راه افتاد و من هم از او تبعیت کردم. هر لحظه منتظر بودم صدای آژیرها نگهبانان را که با استفاده از کنترل از راه دور این‌جا را تحت نظر داشتند، هشیار کند و من و موقعیت پدرم هردو با هم به خطر بیفتیم!
فرانک هم که هرچه شود، بلایی سرش نمی‌آید. پدرش رئیس مجموعه است و حرف، حرف اوست؛ امکان ندارد پدرش او را به خاطر پا گذاشتن به مکانی که به احتمال زیاد در آینده متعلق به اوست، سرزنشش کند.
به انتهای راهرو رسیدیم. قسمت انتهایی راهرو، پذیرای نور و روشنایی‌ای بود که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
722
پسندها
14,014
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
سری تکان دادم. ناگهان به یاد در عجیب و غریب اتاق دوربین‌ها افتادم و پرسیدم:
- چطور می‌خوای این قفل رو از کار بندازی؟ تا حالا همچین قفلی ندیدم.
پوزخندی آمیخته با تمسخر حواله‌ام کرد و لب زد:
- پس این کیف به چه دردی می‌خوره؟
اخم‌هایم را در هم کشیدم. ضربان قلبم کمی، فقط کمی آرام‌تر شده بود. با از کار انداختن دوربین‌ها، تنها چیزی که باقی می‌ماند برگرداندن قطعه به ماشین زمان بود.
فرانک به سختی درحال باز کردن یکی از زیپ‌های بی‌شمار روی کیف بود‌. گویا گچ و خاک خشک‌ شده‌ی میان‌ زیپ‌ها، از باز شدنشان ممانعت می‌کرد.
فرانک دست از کار برداشت. نوک انگشتان اشاره و شستش قرمز شده بود. دستانش را به کمر زد؛ نفس عمیقی کشید و ناگهان با یک حرکت زیپ را باز کرد.
دستش را به درون کیف عجیب فرو برد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
722
پسندها
14,014
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
ماموران سیاهپوش که ربات‌هایی هوشمند و انسان‌نما بودند، به سمت در آزمایشگاه دویدند. با رسیدن به آن‌جا تنها چیزی که مشاهده می‌شد، آزمایشگاهی ساکت و دودی سیاه‌رنگ بود که لحظاتی بعد در هوا پخش شد.
فردای آن شب وقتی هنوز خبر گم شدن فرانک و مگان در اینترنت پخش نشده بود، سارا لالین یکی از متخصصین ماشین زمان، قطعه‌ی گم‌شده‌ای که پدر مگان آن را گم کرده بود، زیر میز پیدا کرد.
***
بخش هفتم
سال ۲۰۱۸ میلادی، پنج می
"نیکول"
قبول داشتم که تصادف ساده‌ای بود و به هیچکدام از طرفین_چه خودشان و چه ماشین‌هایشان_آسیبی نرسیده بود؛ اما این حجم از خونسردی پدر مرا عصبانی می‌کرد.
همان‌طور که از پنجره به بیرون خیره بودم و پوست لبم را می‌جویدم، با خود فکر کردم اگر من به جای پدر بودم، حتما ناسزایی بار راننده‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
722
پسندها
14,014
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
نفسم را در سینه حبس کردم. بالاخره یک‌بار برای همیشه باید با ضعف‌هایم کنار بیایم. ناامیدانه در هوا چنگی انداختم که به چیزی خورد؛ شبیه دستگیره در بود.
با خوشحالی و بی‌توجه به دردی که از برخورد ناگهانی دستم با دستگیره به وجود آمده بود، آن را به سمت پایین کشیدم و با صدای تیکی باز شد.
پوزخندی زدم و هم‌چنان که آرام و با اعتماد به نفس راه می‌رفتم در دلم گفتم:
- شب‌کوری مزاحم، فکر کردی می‌تونی من رو شکست... .
هنوز جمله‌ام به پایان نرسیده بود که سرم به جایی برخورد کرد و پشت بند صدای وحشتناکی که ایجاد شد، درد غیرقابل تحملی به وجودم تزریق شد. دقیقا قبل از این که بیهوش شوم، زمزمه کردم:
- می‌تونی!
و سپس چشمانم بسته شد. این همیشه پایان قهرمان‌بازی‌هایم است!
***
با وحشت از جا پریدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
722
پسندها
14,014
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
بعد از ده دقیقه پیاده‌روی، بالاخره به پیست اسکیتی که در مرکز شهر قرار داشت رسیدم. به علت مساحت زیاد و پهناور پیست، آن را منحصر به‌ فردترین و محبوب‌ترین پیست این حوالی می‌دانستند.
زمین تقریبا لیز و مناسبش که پایان هرروز و چه بسا پایان هر ساعت کاری تمیز می‌شد، جان می‌داد برای مسابقه. هرسال اواسط ماه می، مسابقه‌ای در رده‌های سنی مختلف در این پیست برگزار می‌شد و مردم از سراسر شهر خودمان و شهرهای مجاور برای تماشا می‌آمدند.
پدر قول داده بود امسال در این مسابقات شرکت کنم؛ بنابراین از هر فرصت و وقت آزاد برای آمدن به این‌جا و تمرین کردن استفاده می‌کردم.
اطراف پیست را درخت‌های صنوبر بلند با تنه‌های نازک، که با هر وزش باد به رقص در می‌آمدند، سر به فلک کشیده و از آن بالا برای مردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
722
پسندها
14,014
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
با وجود این تعاریف، من هرگز نخواستم با جویی دوست باشم. نه فقط جویی، بلکه هیچ‌کدام از همکلاسی‌هایم. در عوض آن‌ها هم جرئت نزدیک شدن به من اخمو و درس‌خوان را نداشتند؛ البته اگر جویی را فاکتور بگیریم.
از اولین روزی که وارد مدرسه شدیم، مدام مرا دوست صمیمی خودش می‌خواند. می‌دانست برخی او را به خاطر این کارش مسخره می‌کنند، اما اصلا ناراحت نمی‌شد و می‌گفت مهم این است که من را مثل خواهرش دوست دارد.
تنها چیزی که مرا به او جذب می‌کرد، این بود که او واقعا، به معنای واقعی کلمه، اسکیت‌باز خوبی بود. (البته این جاذبه‌ هم احتمالا به دلیل حسادت بود!)
روی سکو ایستادم. نگاهم را به سکوی روبه‌رو و فضای U مانند بینشان انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
تصور کردم روز مسابقه است و من، در لباس نارنجی که رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا