متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | فاطمه شکرانیان (ویدا) کاربر انجمن یک‌ رمان

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
از ترس به خودش لرزید. مگر او چه کسی بود که با مرگش کل کشورش نابود شود؟ چشم‌هایش را با ناراحتی بست و با جدیت گفت:
- اون فقط هیفده سالشه!
فیلیپ قهقه زد و گفت:
- خب که چی؟! همه‌ی اون روزهایی که مسخره‌ت می‌کرد رو یادت رفته؟ از وقتی توی این خونه پا گذاشتی هر کاری می‌کنه تا پدر و مادرش ازت متنفر بشن! صبر کن ببینم...اصلاً می‌دونی مادر و پدرت کی هستن؟ همین ثابت می‌کنه که تو فرزند ابلیسی و باید ازش اطاعت کنی! تو رو ابلیس به وجود اورده دختره‌ی ابله!
لیلیث از عصبانیت در جایش می‌لرزید. او هیچوقت نفهمیده بود پدر و مادرش که بودند و از وقتی چشم باز کرده بود، محمد و الیزابت از او مراقبت می‌کردند اما این دلیل نمیشد که او فرزند شیطان باشد! فیلیپ به سمت آینه رفت و با عصبانیت گفت:
- وقتت داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
لیلیث با عصبانیت رو به سونیا گفت:
- حتی نمی‌تونی ببینیش؟
به فیلیپ اشاره کرد و منتظر ماند. سونیا با بی‌خیالی نگاهی به تختش انداخت و بعد سرش را به سمت لیلیث برگرداند. با حالتی تأسف‌بار گفت:
- قبلاً فکر می‌کردم فقط عجیب‌غریب باشی ولی الآن مطمئنم دیوونه هم شدی! نکنه واقعا جن دیدی؟
لیلیث توان تحمل این وضعیت را نداشت. فیلیپ بدن بلند و هاله‌ای شکلش را تکان داد و به سمت سونیا آمد. کنار آینه‌ی آرایشی‌اش ایستاد و با خشم گفت:
- دیگه نمی‌تونم تحمل کنم و کار رو به توی ضعیف بسپارم.
لیلیث با ترس خطاب به فیلیپ گفت:
- می‌خوای چی کار کنی؟!
سونیا که کلافه شده بود، از سر جایش بلند شد و به سمت در رفت.
- واقعاً می‌خوای بدونی چی کار می‌خوام بکنم؟ می‌خوام برم پیش مامان و بهش بگم تو رو ببره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
با صدای ابلیس سریع سرش را به سمت عقب برگرداند. این‌بار به شکل پسربچه‌ی کوچک با عروسک خرسی‌‌ای که سر نداشت، ظاهر شده بود و از داخل آتش به سمت لیلیث می‌آمد. چند میلی‌متر مانده بود تا سر پسرکِ لاغر و خونی، از بدنش جدا شود. لیلیث وحشت کرد و به دیواره‌ی کوتاه فواره‌ی پشت سرش تکیه داد. از درون داشت التماس می‌کرد تا سونیا زنده بماند و با خود فکر می‌کرد شاید همین الآن یکی از فرزندان شیطان پسر بچه‌ای را به این شکل کشته باشد. ابلیس عروسک بیچاره را درون آتش زرد و بلندبالای پشت سرش پرتاب کرد و با خشم خطاب به لیلیث گفت:
- منتظر چی هستی؟! زود باش اون رو بنداز توی آتیش!
چه می‌گفت؟! لیلیث باید تن ضعیف و خفته‌ی سونیای بیچاره را میان آتش رها می‌کرد؟ نه! او اینقدر ظالم نبود! لیلیث با وحشت سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
سونیا روی دیواره‌ی کوتاه و سرامیکی مجسمه‌ی فواره نشست و با اخم به دور و برش نگاه کرد. با دیدن آتش‌های برافروخته در دور تا دورش، با ترس گفت:
- اینها چی‌‌ان لیلیث؟ دیوونه شدی؟! اصلاً اینجا کجاست؟
لیلیث با غرور گفت:
- آره؛ خیلی هم دیوونه‌م! الآن هم دیوونگیم رو بهت نشون میدم دختر کوچولوی بدبخت!
سونیا با اخم به لیلیث خیره شد. فکر می‌کرد مثل همیشه این حرف‌ها تیکه و کنایه‌های مسخره‌اش است و قرار است باز اذیت شود. خواست با حرص چیزی بگوید که با اسیر شدن تکه‌‌ای از موهای فَرق راست سرش در دست لیلیث، جیغ زد:
- چه غلطی داری می‌کنی عوضی؟!
شروع به فشار دادن مچ دست لیلیث و مشت زدن به بدنش کرد. قدرت مشت‌های کوچک یک دختر هفده ساله در برابر قدرت شیطانی فرزند ارشد ابلیس، هیچ بود! در نهایت فیلیپ با گرفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
صدای لالایی زیبای یک زن، در آن وقت از شب هولناک بود. لیلیث مبهوت ماند. آخر برای چه باید کسی این وقت شب لالایی بخواند؟ شاید هم زنی بود که برخلاف داستان‌های گفته شده درباره‌ی این قبرستان، گه‌گاهی به کودکش سر میزد.
قبرستان در تاریکی فرو رفته بود و چند تا از تیر چراغ برق‌های اطراف روشن بودند. صدای زن کمتر شد به مرور کمتر شد و به زمزمه تبدیل شد. لیلیث چشم‌هایش را ریز کرد تا در تاریکی کسی را کنار قبر ببیند؛ اما چیزی آنجا نبود. یک قدم نزدیک‌تر رفت و گفت:
- کسی اونجاست؟
به یک‌باره صدا قطع شد. لیلیث تعجب کرد و قدمی دیگر برداشت. با صدای پاشنه‌های کفش زنانه‌ای، لیلیث سر جایش متوقف شد. یک چیز سفید رنگ از دو متری‌اش به او نزدیک میشد. لیلیث آب دهانش را قورت داد و از جیب شلوارش تفن‌همراه لمسی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
و باز هم گریه‌های عجز‌آورش شروع شد. یک هفته از قتل سونیا گذشته بود و لیلیث اعترافی نکرده بود. یک هفته از شیطان شدنش می‌گذشت و کم‌کم داشت به چشم‌های قرمزش عادت می‌کرد. صدای داد الیزابت همراه با هق‌هقش بالا گرفت:
- وقتی پونزده سالش بود چشم‌هاش آبی شدن و الآن قرمزن! معلوم نیست چه موجود نفرت‌انگیز و مسخره‌ایه! دوست دارم با دست‌های خودم خفه‌ش کنم!
با ناراحتی نگاهش را از چشم‌های سرخش گرفت. شاید او واقعاً فرزند ابلیس بوده و اشتباهی به آن خانه آمده. شاید واقعاً باید به پدرش، ابلیس، خدمت می‌کرد و از ابتدای عمرش اصلاً انسان نبود! نگران به موکت قهوه‌ای زل زد که با چند تقه‌ای که به در خورد، سرش را به در سیاه اتاقش دوخت.
چند تقه‌ی دیگر به در خورد. احتمال داد محمد است که برای کتک زدن لیلیث آمده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #17
مدتی گذشت که لیلیث با صدای ناله‌های خفه‌ی چند نفر، چشم‌هایش را آرام باز کرد. اولین چیزی که به چشمش خورد، لوستر کوچک و مجلل بالای سرش بود؛ مثل لوستر خانه‌ی خودشان بود! الماس‌های مصنوعی آویزان شده از لامپ‌ها، نور پنجره‌‌ی رو به حیاط پشتی را منعکس می‌کرد.
اخمی کرد و دستی به پیشانی‌اش کشید. روی مبل کرمی رنگ سه نفره‌ی سالن خانه‌شان دراز کشیده بود. چشم‌هایش را چند بار باز و بسته کرد و روی مبل نشست. سمت راستش، راهروی خانه و پله‌ای بود که به طبقه‌ی بالا ختم میشد و رو‌به‌رویش تلویزیون بود که دو مبل دو‌ نفره‌ی راست و چپش، و میز شیشه‌ای جلوی مبلی که لیلیث رویش نشسته بود، قسمت پذیرایی خانه را تکمیل می‌کرد.
باز هم صدای ناله‌های خفه‌ای را از پشت سرش شنید. سرش را با تعجب برگرداند که با دیدن الیزابت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #18
دست‌های ضعیف و لرزان لیلیث، مچِ دست چاق محمد را گرفت و کمی او را از زمین فاصله داد. کشان‌کشان او را از آشپزخانه بیرون برد. الیزابت و ملیسا با دیدن محمد که بدن چاق و بزرگش روی سرامیک‌های سفید کشیده میشد، پشت چسپ، جیغ‌های خفه‌ای می‌کشیدند. ملیسا پاهایش را به میز و صندلی میزد و الیزابت تلاش می‌کرد صدایش را از گلو آزاد کند.
لیلیث هرلحظه در دلش بیشتر از خودش بدش می‌آمد. این اتفاق‌ها و فرزند ابلیس شدنش حتماً به خاطر آن‌همه نفرتی بود که به خانواده‌اش داشت. هر لحظه دلش می‌خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد یا بالآخره از خواب بیدار شود و بفهمد تنها یک خواب بوده! وسط سالن کوچک خانه که رسیدند، فیلیپ فریاد زد:
- طنابِ دار!
ناگهان رو‌به‌روی چشم‌های لیلیث، طناب داری از سقف آویخته شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #19
شاخ‌های کوچیک قرمز-مشکیِ روی سرش، به شدت خودنمایی می‌کرد. کمی چرخید و با دیدن بال‌های بزرگ و قرمز روی کمرش، نفس در سینه‌اش حبس شد. بال‌های بی‌پَری که شیطانی بودند و رگ‌های بزرگ آن بیرون زده بود. جیغ خیفیفی کشید و گفت:
- یعنی چی؟! این‌ها از کجا اومدن؟
بعد از این حرفش، ناگهان صدای باز شدن شیر آب وان، از سمت چپش بلند شد. پرده‌های قسمت حمام سرویس‌بهداشتی کشیده شده بود و زنی زیر لب آوازی نامفهوم می‌خواند.
لیلیث اخم‌هایش را در هم کشید. لبش را گزید و با استرس به سمت پرده رفت. از پشت پرده‌ی نازک سفیدی که جلوی وانِ حمام کشیده شده بود، سایه‌ی شخصی پیدا بود. آواز بلندتر شد. انگار کسی زیر لب می‌گفت: «لای لالای لالای.» دست لرزانش را روی گوشه‌ی پرده گذاشت. نفسش را حبس کرد و پرده را محکم کشید.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #20
ساختمان دو طبقه که تابلوی اسم آن کج شده بود و آجرهای نمای بیرونی‌اش از رنگ و رو رفته بودند، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر، ذوق هرکس را کور می‌کرد. نفسش را بیرون داد و کلافه به سمت در چوبیِ نیمه‌باز هتل رفت؛ تک‌سرفه‌ای کرد و داخل شد.
محفظه‌‌ی کوچک لابی هتل، راه نفس کشیدن را تنگ کرده بود. پشت میز چوبی و به‌ هم ریخته‌‌ی پیشخوان، پسر جوانی روی صندلی چرخ‌دار پوسیده‌ی خاکستری لم داده بود و پاهای بدون کفشش را روی میز گذاشته بود. لیلیث کمی بیشتر که بو کشید، فهمید بوی نامطبوع لابی کوچک هتل، بوی پای همین شخص بود! با اخم به محفظه‌ی دورش خیره شد. برعکس بیشتر هتل‌ها، نه مبل و صندلی داشت، نه رستوران و نه آهنگ ملایم آرامش‌بخش؛ تنها بخشی که مانند هتل‌های دیگر بود، داشتن پلکان برای رفتن به طبقات بالاتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا