متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سووتاوی فیراق | صدف چراغی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sadaf_che
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 385
  • کاربران تگ شده هیچ

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سووتاوی فیراق
نام نویسنده:
صدف چراغی
ژانر رمان:
عاشقانه
کد رمان: 5722
ناظر:
♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕

خلاصه: می‌گفت، به راستی چهر‌ه‌ی پریان را دارم؛ چون الهه زیبایی مرا می‌پرستید! نمی‌دانم چه شد اما تا به خود آمدم، انگشتانم یخ زده بود. آن‌هایی که خود را جوانمرد می‌خواندند، گرمای دستانش را از من ربوده بودند. رخت عروسی‌ام را بر تن کسی دیگر پوشاندند و آشیانم را به او دادند. حال در این میان یک منِ نیمه جان با اویی که اکنون ویران است، روبه‌روی سرنوشت ایستاده‌ایم؛ اما در آخر چه کسی پیروزِ میدان می‌شود؟ نمی‌دانم! تنها می‌دانم که چشمانم توان دیدنِ آشفتگی پناهم را ندارد.

سووتاوی فیراق: سوخته‌ی جدایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Sara_D

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,319
پسندها
16,621
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۲_۱۹۲۲۴۴_Samsung Internet-۱.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: شاید اگر آن روز او را نمی‌دیدم، اکنون دست‌هایم زخمی از جمع کردن خرده‌های قلبم نبود. شاید اگر دل نمی‌بستم، حال برای نبودش شیون سر نمی‌دادم. شاید اصلاً عاشق نبود! آخر مگر می‌شود دو نفر عاشق باشند و نرسند؟ پاسخ ساده است؛ در این میان، یکی از آن دو تمام مدت در حال وانمود کردن بوده است!
 

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #4
- سیوان!
سکوت می‌کند. شنیدن اسمش از لب‌های او عجب شیرین است.
- سیوان من رو ببین! اذیت نکن؛ می‌دونم بیداری!
- گیانم*!
- چشم‌هات رو باز کن.
تن ورزیده‌اش را از کنار دخترک بلند می‌کند.
- هناسم*!
می‌خندد؛ سیوان جان می‌دهد برای خنده‌هایش، برای چشم‌های گربه‌ای پدر درارش یا آن مو‌های سرکش فِرِش که صورت سفیدش را در برگرفته است؟
دست‌هایش را باز می‌کند و منتظر گرمای تن پریچهر‌ش می‌شود.
- بیا دختر! اون درخت پشتت رو زخمی می‌کنه! تکیه نزن؛ بیا! بیا اینجا.
جسم ظریف دخترک بازوانش را پر می‌کند. سیوان دم عمیقی از بوی موهایش می‌گیرد و بدون اینکه بینی‌اش را فاصله دهد، منتظر سخنان جانش می‌نشیند.
- میگم... خب ببین هفته دیگه باید برگردم.
مریض‌ها منتظرن! بعدش هم... فکر نکنم مامانت از موندنم زیاد خوشش بیاد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #5
سیوان لبخند می‌زند و دستش را به نشانه‌ی چَشم روی چشم‌هایش می‌گذارد.
- فردا شب عروسی پسرِ یوسف بناست. باید برم عمارت. تا الان هم خیلی وقتِ کارگرها رو به حالِ خودشون ول کردم. هوا هم تاریک شده. تو هم باید برگردی. بلندشو! اول تو رو می‌رسونم.
بالاخره به خانه‌ای که دخترک ساکن آن است می‌رسند. پسرک عجیب دل سرکشش را سرکوب می‌کند که او را در آغوش نکشد؛ اما امان از ترس سر رسیدن و دیده شدن آن‌ها توسط اهالی! شاید خان باشد و در قصه‌ها خان را مستبد و بی‌توجه به حرف‌های دیگران نشان دهند؛ اما اکنون نه زندگی او قصه بود و نه حوصله‌ی یک کلاغ چهل کلاغ مردم را داشت.
- مراقب خودت باش! اینجا امنِ؛ اما تو در رو قفل کن!
به چشم‌های پر از شیطنت پریچهر می‌نگرد و منتظر رفتن او می‌شود که در لحظه‌ی آخر، دخترک لب‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #6
- هیس پسر، این چه حرفیه؟ بدخواهات شرمندت باشن. مراقب عروست باش!
به گروه نوازندگان نگاه می‌کند.
- چرا ساکتین؟ نکنه یادتون رفته عروسیِ؟
اولین دور رقص کوردی را به اصرار داماد و دیگران سرچوپی* را دست می‌گیرد و پا بر زمین می‌کوبد و اندکی بعد نفس زنان کنار می‌کشد. تمام مدت نگاه شیفته‌ی دختران جوان، قد و بالای او را کنکاش می‌کند.
نگاه شاد و پر از افتخار مادرش را احساس می‌کند و به طرفش می‌رود. پیشانی زنی که چند سالی است نقش پدر را نیز ایفا می‌کند، بوسه می‌زند.
- کُرع ژیانم*! ساق بوی*!
در جواب، دست زن را می‌فشارد و سپس به سمتی که خلوت است می‌رود و با تمام جانش کسی را جست‌وجو می‌کند که مدتی است وصله‌ی تنش شده است.
چشم‌های در حال کنکاشش به ناگاه خشک می‌شود.
پریچهر با لباسی بلند و آبی، در حالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #7
_ نگاه خیرت رو به پسرم دیدم، نگاه اون هم به تو دیدم. پسر من خان آبادیِ، فقط اینجا نه، چند آبادی بالا و پایین هم برای اونِ. دخترِ خانوم و تحصیل کرده‌ای هستی؛ با خیلی‌ها حرف زدی و با تجربه‌ای؛ این‌ها خوبه اما نه برای زن سیوان. پسرم باید روی سرِ زمین‌ها و مردم باشه نه نگران زنش که کجا میره و با کی حرف می‌زنه. نمیشه یه پاش اینجا باشه یه پاش شهر پی تو. تو هم طبیبی، زحمت کشیدی، پس قرار نیست خودت رو محدود کنی و یه زندگی ساده کنار شوهرت‌ رو ترجیح بدی به زرق و برق شهر.
عصایش را بر زمین می‌کوبد و بدون توجه به چانه‌ی لرزان دخترک ضربه‌ی آخر را مهلک‌تر می‌زند.
- راهت رو از سیوان جدا کن! برای خودت احترام قائل باش!
با چشم‌های تار شده‌اش رفتن زن را نظارگر می‌شود. به راستی که چون طوفانی کاخ خوشحالی اندکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #8
دقایقی پس از حرکت بالاخره تحمل پریچهر پایان می‌یابد و سؤال پرسیدن را شروع می‌کند.
- گفتی قرارِ یکی رو به من معرفی کنی؟ کیه اون؟ پس چرا با خودت نیاوردیش؟
- تو ماشین اذیت میشه؛ ما می‌ریم پیشش.
- آخی طفلی! یعنی اینقدر سنش زیاده؟
- نه؛ جوونه.
- پس حتماً مریضِ.
- نه؛ سالمه.
- سیوان! واسه‌ی چی یک کلمه‌ای جواب میدی؟ خب بگو کیه؟ صبح هم هر چی میگم پیش کی می‌ریم، میگی صبر کن. اصلاً نمیام. وایسا! پیاده میشم. خودت تنها برو.
- تموم درخت‌های اینجا شبیه هم هستن؛ گم میشی. چند دقیقه دیگه می‌رسیم، اون وقت چشم، شما هم پیاده شو.
دست پریچهر را درون دستش می‌گیرد و با انگشت شستش پوست لطیفش را نوازش می‌کند؛ همین حرکت ساده طلاتم لحظاتی پیش دخترک را کم می‌کند.
- رسیدیم. فقط وایسا اول من جلو برم، ممکنه با دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #9
- اسب‌ها احساس قوی‌ای دارن، میفهمن کی می‌خواد اذیتشون کنه و کی روح پاکی داره.
سرش را به سمت پریچهر که اکنون در حال نوازشِ یال‌های کژال است می‌چرخاند و آن دو را در حالی که آرام کنار یکدیگر ایستاده‌اند‌، می‌بیند. پریچهر بعد از او اولین شخصی است که کژال کنارش این‌گونه آرام است.
- کژال یعنی چی؟
- یه اسم کوردیه، یعنی دارنده‌ی چشم‌های سیاه.
- این زخم زیر یالش چیه؟
به سمت پریچهر گام برمی‌دارد.
-چند سال پیش برای سرکشی به زمین‌های روستا پایینی رفتم. بین دو نفرشون سر تقسیم آب دعوا بود. حل مشکلشون اینقدر طول کشید که وقتی خواستم برگردم هوا تاریک شده بود. اون موقع‌ها مردان‌خان تازه از پیشمون رفته بود. مجبور بودم خلاف اصرار و دعوت اهالی برگردم. نمی‌خواستم نازدارخاتون شب رو تنها و دل‌نگران باشه. تو راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #10
- قفل فرمون رو کوبیدم به تنش، زوزه کشید و لنگان عقب رفت، اما تا خواست باز عقب‌گرد کنه و واسه‌ی دریدنم قوی‌تر حمله کنه، دیدم یه اسب بزرگ سیاه جلوم وایساده و پا میکوبه زمین. گرگ‌هایی که از کنارم گذشته بودن اینقدر زخمی شده بودن که نای حرکت نداشتن و همین هم گرگی که جلوم بود رو ترسوند و خیلی سریع همشون رفتن. اول ترسیدم، از چشم‌های مشکیش می‌شد فهمید که وحشیه. گردنش رو بد بریده بودن، همین که خواست قدم برداره و بره تنش زمین خورد. از زخم خودم هم خون می‌اومد، داشتم بی‌حال می‌شدم، فقط تونستم پیراهنم رو دور گردنش ببندم. صبح وقتی به هوش اومدم توی خونه‌‌ی کدخدای روستا بالایی بودم. می‌گفتن وقتی مردهاشون واسه‌ی باز کردن راه چشمه میرن، اسب سیاهی رو می‌بینن که یه مرد کنارش افتاده. جونم رو مدیونشونم!
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا