نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سووتاوی فیراق | صدف چراغی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sadaf_che
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 581
  • کاربران تگ شده هیچ

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #21
بعد از اتمام شام نیز به پریچهر اجازه بلند شدن نمی‌دهند و خودشان سفره را جمع می‌کنند.
- چرا بالشت و فرش می‌برن توی حیاط؟
- هر سال بعد از شام دور‌تا‌دور حیاط رو تخت می‌چینن و با قلیون و تنقلات از مهمون‌ها پذیرایی می‌کنن. اگه بخواین تا وقتی که تخت‌ها رو آماده می‌کنن می‌تونیم توی باغ قدم بزنیم و بقیه‌ی ماجرا رو براتون تعریف کنم.
با موافقت پریچهر هر دو بلند می‌شود و راه باغ را در پیش می‌گیرند. صدای فواره‌ی آب وسط حیاط و بوی توتون و ذرت همه جا را پر کرده‌است، هر دو از میان مسیر سنگ‌فرشی که با چراغ‌های اطرافش روشن شده‌است عبور می‌کنند.
- هر روز تعداد مردمی که می‌گفتن خانم رو می‌بینن بیشتر می‌شد، ماهرو حالش بد بود، دائم گریه می‌کرد و قسم می‌خورد که اون نیست؛ تا اینکه یه روز که آقا برای سرکشی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #22
یه شب که بازم اهالی روستا شروع می‌کنن حرف زدن به ماهرو‌خانم، سلمان‌بیگ می‌رسه و باهاشون دست به یقه میشه. وقتی هم خونه میاد برای اینکه حال خانم رو بد نکنن چیزی نمیگن و میرن توی اتاق خودشون و تا خِرخِره از اون کوفتی‌ها می‌خورن .
- اون سکه چی؟ واقعا ماهرو بود؟
- معلومه که نه. اون موقع‌ها مردم شهر زیاد می‌اومدن چشمه، آخه چشمه‌ی آب گرم روستا معروف بود؛ ماهرخ هم لباس‌های خواهرش رو می‌پوشیده و می‌رفته اونجا، معلوم نبوده حالا که به بی‌پولی خورده چه فکری با خودش کرده که همچین غلطی می‌کرده. یه شب که باز هم لباس‌ها رو پوشیده و آماده رفتن شده آقا سر ‌می‌رسه، اما چون وضع خوبی نداشته اول متوجه نشده و به خیال خودش ماهرو رو موقع ارتکاب جرم گیر انداخته، دستش رو گرفته و بردش سمت اندرونی، اما همین که سمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #23
- چی به سر ماهرخ اومد؟
- سکه‌های دور سربند ماهرو رو درآورد و فرار کرد. خدا از گناهش نگذره!
- طفلی!
- پریچهر‌خانم، جان‌ آقا سیوان قسمتون میدم که از من نشنیده بگیرین، اگه کسی بفهمه که من از این قضیه چیزی گفتم روزگارم سیاه میشه.
پریچهر نوازش‌وار دستش را پست نجمه می‌کشد.
- نمیگم. نیازی نیست نگران با... .
- پریچهر‌!
با شنیدن صدای سیوان نجمه هول‌زده سرش بر‌می‌گردد.
- سلام آقا سیوان.
سیوان به آن‌ها نزدیک می‌شود و دستش را دور شانه‌اش پریچهر می‌پیچد.
- سلام نجمه خانوم؛ دستتون درد نکنه که هوای ایال ما رو داشتین.
سرش را زیر می‌اندازد و عقب می‌ایستد.
- وظیفه بود آقا؛ با اجازه.
سپس می‌چرخد و با گام هایی بلند از آن‌ها دور می‌شود.
- خب، چه خبرها؟ نجمه چرا فرار کرد؟
- فرار؟
سیوان با تک خندی دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #24
- این دیگه خیلی بی‌حیاست.
- معلوم نیست این همه مدت که غیبش زده بود چه غلطی می‌کرده.
- بنظر خودت چه غلطی می‌تونه کرده باشه؟
- نه... وا خدا مرگم بده!
- واقعاً شهری‌ها شورش رو در آوردن، خجالتم خوب چیزیه والا.
با کشیده شدن دستش، تن خشک شده‌اش را حرکت می‌دهد و پشت‌سر نجمه حرکت می‌کند.
- بفرمایید بشینین.
با نشستن پریچهر، آرام خودش را به او نزدیک می‌کند.
- خشکتون زده‌ بود، اگه چند ثانیه دیگه همون جا می‌ایستادین ممکن بود آقاسیوان متوجه بشن که داره چه اتفاقی می‌افته.
- من... .
- شنیدم حرف‌هاشون رو، توجه نکنین! شما اینقدر برای آقا مهمین که نزدیک بود بی‌خیال همه چی بشن و بیان طرفتون، حتی ممکن بود با فهمیدن حرف‌های اون دخترا همه چی رو بهم بریزن.
پریچهر به طرف سیوان برمی‌گردد و با دیدن او که بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #25
- واست کفش آوردم، با این پاشنه‌ها سخته روی سنگ‌ها راه بری.
سپس آن‌ها را جلوی پایش‌ می‌گذارد. با پوشیدن کفش‌ها، دست پریچهر را می‌گیرد و از مسافت باقی مانده بالا می‌روند.
- پشت این راه یه آبشاره، کنارش هم میشه بشینیم، می‌تونیم بریم اونجا.
- کسی نیست؟
- بیشتر توریست‌ها میان، که اون هم این وقت سال خبری ازشون نیست. چیزی نمونده، الان می‌رسیم.
با رسیدن به آبشار از اندک جایی که برای عبور وجود دارد رد می‌شوند.
پریچهر با دیدن فضای رو‌به‌رویش قدم‌هایش را شتاب می‌بخشد و لبه‌ی کوه متوقف می‌شود.
- وای، سیوان! اینجا خیلی قشنگه!
کنار پریچهر می‌ایستد.
- خوشحالم که خوشت اومده! تموم مسیر ساکت بودی، توی باغ هم یهو خشکت زد. مشکل چیه؟
پریچهر آرام به‌طرف سیوان بر‌می‌گردد.
- چیز مهمی نبود.
- این یعنی خودم باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #26
نگرانی پریچهر را متوجه می‌شود و لبخندی برای راحت شدن خیالش بر لب‌هایش می‌نشاند و به آسمان خیره می‌شود. با تاریک‌تر شدن هوا سیوان چند قدمی از پریچهر فاصله می‌گیرد. پریچهر صدای وسایل را که می‌شنود می‌خواهد به عقب باز‌گردد و به سیوان کمک کند که حضورش را پشت سرش حس می‌کند.
- خواستم بیام کمک.
- نیازی نیست، تموم شد.
پریچهر که صدای گرفته‌ی سیوان را می‌شنود، می‌خواهد به عقب باز گردد اما تن سیوان این اجازه را نمی‌دهد‌.
- سیوان میشه بری اون طرف‌تر، اینطوری نمی‌تونم برگردم.
تنش را بیشتر به دخترک نزدیک می‌کند.
- نیازی نیست برگردی.
- می‌خوام ببینمت.
سیوان دستانش را پیچک‌وار دور دخترک می‌پیچد و صدای گرفته‌اش گوش‌های پریچهر را پر می‌کند.
- پرسیدی از کی میام اینجا. یه روز اونقدر داغون بودم که چند ساعتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #27
- سیوان!
- یادمه یه روز با بقیه‌ی بچه‌ها از درخت بالا می‌رفتیم، قرار بود هر کسی که بزرگترین انار رو پایین بیاره برنده باشه. نمی‌دونم چی‌شد که پام لیز خورد و افتادم؛ خیلی زود همه دورم جمع شدن و رسوندم بیمارستان، می‌گفتن شکسته و یه تیکه از استخونش خُرد شده. تک بچه بودم و ناز پرورده، یادمه تموم مدت بی‌قراری می‌کردم و اشک می‌ریختم. موقع عمل بابام گفت هیچ‌وقت جلوی هیچکَس گریه نکن و خودت رو نباز؛ خان پشتوانه‌ی مردم روستاست، خان که ضعیف باشه مردمش پشتشون رو به چی گرم کنن پسر، به جای گریه کردن، قوی باش! انگار اون حرفش حک شد توی ذهنم، بعد اون روز سعی کردم به حرفش عمل کنم و کم نیارم، حتی توی فرودگاه، حتی موقعی که داشتم می‌ذاشتمش بین اون همه خاک‌ سرد.
اون روز هم اومدم اینجا و از همه چی گلایه کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #28
سیوان آهسته فاصله می‌گیرد، پریچهر برمی‌گردد و به چشم‌هایش خیره می‌شود.
- اما یادگاری پدرته، با ارزشه واست.
- تو هم با ارزشی.
- اما... .
- قبولش کن پری!
- پس به یه شرط قبولش می‌کنم.
- شرط؟ چه شرطی؟
- به شرطی قبولش می‌کنم که قول بدی فقط پناه پریچهر باشی.
- قول میدم.
- جلوی بابات قول دادی، بعداً نزنی زیرش!
می‌خندد و دخترک را میان بازوانش می‌فشار.
- مطمئنم اگه بابام بود خوشحال می‌شد که عروسش تویی!

***
بعد از تماشای طلوع خورشید، برای برداشتن وسایلش به خانه بازگشته‌بود و اکنون به اتاقکی که خاطرات زیادی را به همراه دارد نگاهی می‌اندازد، با نگاه آخر در را می‌بندد و ساک را برمی‌دارد.
- اون رو بده من!
- مرسی!
- برو بشین! هوا گرمه، اذیت میشی.
پس از گذاشتن ساک‌ها درون جعبه، خود نیز کنار پریچهر جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #29
- دستبند؟ خیلی قشنگه!
- اینطوری همش یادم میفتی و کارهات رو سریع‌تر انجام میدی که بیای پیشم.
دستبند بسته شده دور مچش را نوازش می‌کند و با دور شدن ماشین آن‌ها، اون نیز به سمت عمارت باز می‌گردد.
***
-خب، پریچهر خانوم، چه خبرها؟ پری؟ پرپری؟
با دستی که جلوی صورتش تکان می‌خورد به سمت نغمه برمی‌گردد.
- چیه؟
- قشنگ معلومه تو هپروتی. زودی میاد پیشت، الان هم دل بکن دیگه! تعریف کن واسم!
- چی رو تعریف کنم؟ من که همه چی رو تلفنی گفتم، تو بگو! چه خبر از آقا حمیدتون؟
- اسمش رو نیار که عصبی میشم. فکر کن، دیشب خیلی جدی بحث عوض کردن خونه رو می‌کنیم، برگشته میگه که لاکت بنفشه یا سرمه‌ای؟ نخند پری! آخه من به چیه این دل خوش کردم؟
- غر نزن، به جز اون کَسِ دیگه‌ای اخلاق قشنگت رو تحمل نمی‌کنه!
- پرپری؟ داشتیم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #30
پریچهر: تا الان هم کارهام خیلی مونده. وای... فریاد؟
فریاد: به آبجی خانوم، با این همه عجله کجا؟ در خدمت باشیم.
پریچهر با چشم‌هایی گرد شده به انگشتان فریاد خیره می‌شود.
پریچهر: این چیه؟
فریاد: سوئیچ؛ ماشینت رو تحویل گرفتم، فقط دیگه تند نرو که بازم توقیفش کنن!
پریچهر: مرسی!
دستانش را دور تن فریاد می‌پیچد و انگشتان ریملیش را با تی‌شرت سفیدش پاک می‌کند.
پریچهر: من برم دیگه، خداحافظ.
پریزاد: شام... .
هول‌زده قلوپی از چایی داغ می‌نوشد و در حین باد زدن زبانش بیرون می‌رود.
پریچهر: برمی‌گردم.
پریزاد: به سلامت.
پریزاد دست فریاد را می‌گیرد و به طرف صندلی‌ می‌کشد.
پریزاد: بیا بشین پسرم.
فریاد: باید برم مامان، دیرم میشه.
طوفان: یه چایی با پدرت نمی‌خوری؟
فریاد با شنیدن صدای پدرش به عقب باز می‌گردد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

موضوعات مشابه

عقب
بالا