متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سووتاوی فیراق | صدف چراغی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sadaf_che
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 497
  • کاربران تگ شده هیچ

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
34
پسندها
83
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #21
وقتی هم خونه میاد برای اینکه حال خانم رو بد نکنن، میرن توی اتاق خودشون و تا خِرخِره از اون کوفتی‌ها می‌خورن .
- اون سکه چی؟ واقعا ماهرو بود؟
- نه؛ اون موقع‌ها مردم شهر زیاد می‌اومدن چشمه، آخه چشمه‌ی آب گرم روستا معروف بود؛ ماهرخ هم لباس‌های خواهرش رو می‌پوشیده و می‌رفته اونجا، معلوم نبوده حالا که به بی‌پولی خورده چه فکری با خودش کرده که همچین غلطی می‌کرده. اون شب هم باز لباس‌ها رو پوشیده و آماده رفتن شده که آقا سر رسیده، اما چون وضع خوبی نداشته اول متوجه نشده و به خیال خودش ماهرو رو موقع ارتکاب جرم گیر انداخته، دستش رو گرفته و بردش سمت اندرونی، اما همین که سمتش برگشته و عطرش رو حس کرده، فهمیده ماهرو نیست و خواسته از خودش دورش کنه، اما اون افعی مثل اینکه لقمه‌ به این بزرگی رو حاضر نبوده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
34
پسندها
83
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #22
طفلی!
- پریچهر‌!
- سلام آقا سیوان.
سیوان به آن‌ها نزدیک می‌شود و دستش را دور شانه‌اش پریچهر می‌پیچد.
- سلام نجمه خانوم؛ دستتون درد نکنه که هوای عیال ما رو داشتین.
سرش را زیر می‌اندازد و عقب می‌ایستد.
- وظیفه بود آقا؛ با اجازه.
سپس می‌چرخد و با گام هایی بلند از آن‌ها دور می‌شود.
- خب، چه خبرها؟ بهت خوش گذشت؟
- خوش گذشت، اما همش دلم واست تنگ می‌شد.
- آخ‌آخ، من که مردم برای اون دل کوچیکت.
طنازانه می‌خندد و دستی که روی شانه‌ش است را نوازش می‌کند.
- کاش امشب تموم نشه، نمی‌خوام فردا برسه. دلم واست تنگ میشه سیوان!
- قزات له گیانم هناس! دل منم واست تنگ میشه، اما تا چشم بهم بزنی میام پیشت و دیگه هرکاری هم کنی نمیتونی ازم دور بشی.
- سی... .
- خان، سیوان خان.
- چیه معین؟ سر آوردی؟ اینجام.
- ببخشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
34
پسندها
83
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #23
- کسی نیست؟
- بیشتر توریست‌ها میان، که اون هم این وقت سال خبری ازشون نیست. بیا، نترس!
با رسیدن به آبشار از اندک جایی که کنارش وجود دارد عبور می‌کنند.
- وای، سیوان!
کنار پریچهر می‌ایستد.
- از اینجا انگار به آسمون خیلی نزدیکی. اون وقت‌ها که تازه بابام رو از دست داده بودم می‌اومدم اینجا؛ باهاش حرف می‌زدم. انگار از اینجا خیلی بهش نزدیک بودم و راحت می‌تونستم حرف‌هام رو بهش بگم.
نگرانی پریچهر را متوجه می‌شود و لبخندی برای راحت شدن خیالش بر لب‌هایش می‌نشاند و به آسمان خیره می‌شود. دقایقی بعد، پریچهر صدای وسایل را که می‌شنود می‌خواهد به عقب باز‌گردد و به او کمک کند که حضور سیوان را پشت سرش حس می‌کند.
- خواستم بیام کمک.
- نیازی نیست، تموم شد.
- سیوان میشه بری اون طرف‌تر؟ اینطوری نمی‌تونم برگردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
34
پسندها
83
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #24
- سیوان؟
- اون روز هم اومدم اینجا و از همه چی گلایه کردم؛ سخت بود پری! روزها می‌گذشت؛ سعید بود، دمش گرم کارها رو یه تنه پیش می‌برد. اما من ریختم، انگار تو یه شب از همین قله بلندم کردن و کوبیدنم زمین. با خودم گفتم اون همه تلاش کردم که زندگیم رو بسازم اما تهش چی شد؟ از بابام گلایه کردم که چرا تنهام گذاشته، به خدا گفتم خوشحالی که اینقدر بیچارم؟ حالا چی نصیبت شد؟ به تو میگن عادل؟ به تو؟ عجب مردم ابلهی! ببین دیگه هیچی ندارم ازم بگیری، هیچی! همون موقع یکی از اهالی روستا اومد و خبر داد حال مادرم بَده؛ انگار خدا گفت ناشکر بودی؟ گفتی هیچی نداری؟ الان باز هم بگو! نمی‌دونم چطوری خودم رو رسوندم خونه و مادرم رو آوردم بیمارستان؛ صورتش داشت کبود می‌شد. می‌گفتن دکتراشون نیستن؛ ترسیده بودم، مثل اینکه یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
34
پسندها
83
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #25
- دلم تنگ میشه واسه‌ی اینجا، واسه‌ی تمام لحظه‌هاش.
- سریع برمیگردی، غصه نداره که! اما پریچهر، کاش بذاری خودم برسونمت، اینطوری خیالم راحت نیست.
- نغمه جلوی روستا منتظرمه. نگران نباش!
- اما... .
- آها، اونه. همین جا وایسا!
با ایستادن ماشین پیاده می‌شوند و به‌سمت نغمه حرکت می‌کنند.
- سلام آقا سیوان، خوبین؟
- شکر خدا، حال شما؟
- من که... به، عجب! ببین کی بالاخره دل کنده؛ می‌خواستی فعلاً برنگردی، یه بار نگی خونه‌ای هم داری، همش اونجا تلپ شد... .
- نغمه!
- آخ، چنگول؟
با صدای سرفه‌ی سیوان هر دو به عقب بازمی‌گردند.
- خب، با اجازه من برم؛ خوشحال شدم دیدمتون! پرپری منتظرم.
سپس با چشم‌هایی تنگ شده و لبخندی شیطنت‌آمیز از آن‌ها دور می‌شود.
- خله این بچه! خب، آقا سیوان بالاخره نوبت رفتن ما هم رسید.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
34
پسندها
83
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #26
- برای تالار آشنا داره. معلومه که مخالفت کرده، اما با کلی اصرار که اینطوری بهتره و کارها سریع‌تر تموم میشه راضی شد.
- خب، رسیدیم. فردا بیمارستان می‌بینمت، هر کاری هم داشتی خودم کنارتم.
- هوا گرمه، بیا یه چیزی بخور بعد برو.
- کار دارم، وگرنه خودت می‌دونی که نیازی به تعارف ندارم.
- هر طور راحتی، مرسی نغمه... فعلاً.
***
تا نیمه‌های شب مشغول صحبت با مادر و برادر بزرگ‌ترش بود و اکنون نیز اگر صدای صحبت پدرش او را بیدار نمی‌کرد، خواب می‌ماند.
- مامان؟ چرا بیدارم نکردی؟ دیرم شد.
- بذار یه روز بشه رسیدنت، بعد برو بیمارستان.
- تا الان هم کارهام خیلی مونده. وای، فریاد؟
- به آبجی خانوم، با این همه عجله کجا؟ در خدمت باشیم.
- این چیه؟
- سوئیچ؛ ماشینت رو تحویل گرفتم، فقط دیگه تند نرو که بازم توقیفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
34
پسندها
83
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #27
با پایان پرونده‌ها، کیفش را برمی‌دارد و به‌سمت خانه حرکت می‌کند. به محض باز کردن در بوی عودی که مادرش روشن کرده‌است، لبخند را بر لبانش می‌نشاند. صدای درون آشپزخانه، خبر از حضور مادرش در آنجا می‌دهد. به‌سمت آشپزخانه می‌رود و او را مشغولِ رنده کردن پیازها می‌بیند.
- سلام مامان.
- سلام عزیزم، خسته نباشی!
- سلامت باشی پریناز خانم! چی درست می‌کنی؟
- کتلت؛ دست‌هات رو بشور که چندتایی برات سرخ کنم.
سرش را بر شانه‌ی مادرش تکیه می‌دهد.
- دستت درد نکنه نمی‌خواد، اما واسم نگهدار. شب که برگشتم، می‌خورم.
- کجا میری؟
- چیتگر.
- خوش بگذره مامان جان!
بوسه‌ای بر گیسوان ابریشمی مادرش می‌نشاند و سپس برای تعویض لباس‌هایش به‌سمت اتاق می‌رود.
شلوار کارگو و تیشرت مشکی رنگش را تن می‌زند و با برداشتن یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
34
پسندها
83
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #28
یاشار: امشب شیفت دارم، تا الان هم فریاد جای من مونده. ببخشید دیگه، باید زودتر برم.
حمید: برو داداشم. راحت باش!
پریچهر: با خیال راحت برو. حواسم به خانومت هست.
بعد از خداحافظی سوار ماشین‌هایشان می‌شوند و هر کدام به سمت مقصد خود حرکت می‌کنند.
پریچهر: مامانت اینا برگشتن؟
لادن: نه هنوز.
پریچهر: بیا خونه‌ی ما، فردا هم که تعطیله، می‌ریم خرید عروسی، به نغمه هم می‌گیم بیاد.
با موافقت لادن به سمت خانه حرکت می‌کنند.
لادن: برق‌ها خاموشه.
پریچهر: حتما خوابن.
به کمک نور موبایل‌هایشان پاورچین به سمت اتاق می‌روند.
پریچهر: بگیر، این هم لباس.
لادن: مرسی.
پریچهر: چیزی خواستی خودت بردار.
با تعویض لباس‌هایشان، درون رختخواب‌هایی که نزدیک به یکدیگر پهن شده‌اند دراز می‌کشند. پریچهر با برداشتن گوشیش متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
34
پسندها
83
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #29
- خاتون من... راستش اون حرفاتون... .
- اَوَلَندش که خاتون نه و مادر، بعدش هم حق بده، من مادرم، ترسیدم نمونی و حال جگرگوشم بدتر بشه، اما الان که شناختمت همه چی فرق می‌کنه. باز هم میگم خوش اومدی عروس.
- ممنونم ازتون! حرف‌هاتون خوشحالم کرد.
- گوشی رو میدم به سیوان، از من خداحافظ.
- خداحافظ مامان.
دقایقی مشغول صحبت با سیوان می‌شود و با حالی خوب تماس را قطع می‌کند. به محض پایین آوردن موبایلش چشم‌های درشت لادن مقابل صورتش قرار می‌گیرند.
- ترسیدم لادن، چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟
- مامان؟ تصور یه دیو دو سر رو داشتم، زن خوبی بود که.
- هنوز باورم نمیشه، فکر کن گفت مامان صداش کنم.
چهره‌ی مبهوت پریچهر لادن را به خنده می‌اندازد.
- از قیافت معلومه‌.
- چ... چی؟
- لبخندشو.
- نمی‌دونی خیالم چقدر راحت شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
34
پسندها
83
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #30
پریچهر: نه مامان مصنوعی می‌گیریم، البته با طبیعی مو نمی‌زنه، گفتم زودتر سفارش بدم که عجله‌ای نشه.
لادن: اما من می‌خواستم چندتا لباس بپوشم.
پریچهر: خب همشون رو بپوش.
لادن: نمیشه که پری. واقعا می‌خوای نامزدی و عقد و عروسی رو یکی کنی؟
پریچهر: ما که قراره تالار بگیریم و هزینه هم می‌کنیم، اینطوری بهتره، نمی‌خوام بی‌خودی طولش بدم.
پریزاد: خودت هم که بری سر زندگیت از این تصمیم‌ها زیاد می‌گیری. الان هم غصه نخور عزیزم.
لادن: چشم خاله، البته فقط چون شما می‌گین.
نغمه: ببخشید، واقعاً نمی‌خواستم مزاحم لوس بازی‌های لادن‌خانم بشم‌، فقط اینکه دیر شد، زود باشین که زودتر بریم.
پریزاد: برای ناهار قیمه درست کردم. سریع برگردین و عصر دوباره برین.
نغمه: چشم خاله، مرسی!
چادر گلدارش را سر می‌کند و سبد خرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

موضوعات مشابه

عقب
بالا