متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سووتاوی فیراق | صدف چراغی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sadaf_che
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 370
  • کاربران تگ شده هیچ

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #11
- سیوان!
صدای پریچهر بغض دارد.
- از این ناراحتم اینقدر لایق نبودم که محرم دلت باشم، اما می‌گذره دیگه، به شرط اینکه تکرار نشه.
- قول میدم.
دست پریچهر را می‌گیرد، همین جمله‌ی کوتاه آشوب دورنش را آرام می‌کند. نفسش را بیرون فوت می‌کند و بحث را خاتمه می‌دهد.
- از این طرف که بری یه چشمه داره، دورش درخت‌های تاک و بوته‌ی تمشکِ،
مخفیگاه من و کژال. مگه نه دختر؟
کژال آهسته بلند می‌شود و به همان سمتی که ک سیوان گفته بود می‌رود؛ گویا اینقدر با پسرک رفیق بوده است که این‌گونه متوجه سخنانش می‌شود.
دقایقی بعد هر دو با پاهایی درون چشمه، کنار یکدیگر دراز کشیده‌اند. بوی سبزه‌های تازه و صدای رقص ماهی‌های میانِ آب، آرامش را به رگ و پی آن‌ها تزریق می‌کند.
- میگن وقتی ماه کاملِ اگه آرزوت رو بگی برآورده میشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #12
سراسیمه روسری بزرگ چهار گوشش را چون شنلی روی سر و بدنش می‌اندازد و به طرف در می‌رود.
- اومدم.
- سلام زن‌داداش.
او را می‌شناسد، معین است، پسرکی که با خواهر بزرگ‌ترش در عمارت سیوان کار می‌کند.
- زن‌داداش، این بسته رو آقا سیوان دادن.
کاری با من ندارین؟
پریچهر به بسته‌های در دستِ معین نگاه می‌کند و سپس با لبخندی که از شنیدن آن کلمه و نسبتش با سیوان بر لب دارد نه‌ای زمزمه می‌کند. پسرک بسته‌ها را کنار پای او می‌گذارد.
- پس با اجازتون.
معین که پوشش و حرکات کُند دختر را می‌بیند، خود در را می‌بندد و با سری پایین افتاده و خیلی سریع دور می‌شود.
پریچهر بسته‌ها را بر‌می‌دارد و با لبخند روی سکوی حیاط می‌نشیند و آن‌ها را باز می‌کند. لباس کوردی زیبا و نقره‌ای رنگ که به زیبایی سنگ‌دوزی شده است،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #13
مشغول امضای برگه‌ی شمارش بارهاست، که اسم هناس* بر صفحه‌ی موبایلش نقش می‌بندد.
- سیوان، چرا اینقدر زیادن؟ چیکارشون کنم؟
- علیک سلام. گوشی رو عقب بگیر ببینم، چی رو میگی؟
- ببین اینجاش، این روسری چیه؟
- شاله دوره کمرِ، مثل همین شال‌ها که من هم دارم.
- فهمیدم.
- آفرین، همینطوری بپیچ دور کمرت، نه پری، اونقدر بالا نه، یکم پایین‌تر، نخ کش شد، نکش گوشش، آروم!
- چرا هر کاری می‌کنم نمیشه؟ بلد نیستم سیوان.
- تو که باهوش بودی خانوم دکتر. باور کنم یه لباس می‌تونه اینطوری بِهَمت بریزه؟
هر دوی آن‌ها می‌دانستند که لباس بهانه است؛ کلافگی و سردرگمیِ دخترک، به‌ خاطر روبه‌رو شدن با نازدارخاتون بود.
پریچهر با لب‌هایی برچیده به تصویر سیوان خیره می‌شود.
-چقدر کلافه‌ای دختر، الان میام کمک...
- نه، نیا! می‌بینن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #14
- خب، رسیدیم. نمی‌خواد نگران باشی، حواسم بهت هست، به دالکمم* سپردم هوات رو داشته باشه.
حمایتگری‌های سیوان آرامش را به وجودش تزریق می‌کند و اندکی آرام می‌گیرد.
-شب هم خودم برت می‌گردونم؛ پس سعی کن امروز بهت خوش بگذره.
- ممنون سیوان، واقعا نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم.
- وجودت کافیه گیانکم*. مراقب خودت باش!
با لبخند سری تکان می‌دهد و به محض پیاده شدن از ماشین، نگاه چند زنی که کنار حوض مشغول شستن میوه‌ها هستند به سمت آن‌ها بر‌می‌گردد و صدای صحبت‌هایشان بالا می‌رود.
بی توجه به آن‌ها، دامن لباسش را بالا می‌گیرد و از میان درختان میوه عبور می‌کند و نگاه‌های خیره را پشت سر می‌گذارد. به جلوی عمارت سفید رنگ که می‌رسد، آهسته پله‌ها را بالا می‌رود. در همین حین خواهر معین را می‌بیند که نفس زنان خود را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #15
خوش صحبتی نجمه باعث می‌شود خیلی زود معذب بودن را فراموش کند و پا‌به‌پای او سخن بگوید. آنقدر سرگرم صحبت با یکدیگر هستند که متوجه گذر زمان نمی‌شوند و وقت شام فرا می‌رسد.
- خانم‌جان، من برم کمک.
- صبر کن منم بیام.
- نیازی نیست، زحمت نکشین. نجمه جان شما هم پیش مهمونمون بشین که معذب نشن.
هر دو به سمت دختری که خطاب به آن‌ها سخن می‌گوید برمی‌گردند.
دختری با چشم و ابرویی مشکی و پوستی سبزه که لباس محلی فیروزه‌ایش، تنش را به زیبایی در برگرفته است.
- سلام. من روناکم، دختر دایی سیوان.
پریچهر لبخند می‌زند و دست روناک را می‌فشارد.
- سلام عزیزم. منم پریچهرم، خوشحالم از آشناییت.
- اما من شما رو خیلی وقت که می‌شناسم.
روناک که چهره‌ی متعجب پریچهر را می‌بیند ادامه می‌دهد.
- از زمانی که اومدم اینجا زیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #16
- انگار این دختر یه قطره خون مادرِ خدابیامرزش رو تو وجودش نداره، کُپِ اون خاله‌ی خونه خراب‌کنش شده.
- خالش؟ الان کجاست؟
- بعد از اینکه آبروی کل خانوادش رو برد و خواهر و خواهرزادش رو فرستاد زیر خاک، این بچه رو هم مثل خودش عقده‌ای و مار صفت کرد و غیب شد. بعضی‌ها میگن از مرز فرار کرده، بعضی‌ها میگن زن مردهای پیر می‌شده و یه روز زن یکیشون سر می‌رسه و تحویلش میده به پلیس، شایدم مرده؛ خدا عالمه.
- خب، ادامه‌ش؟
- شما هم چقدر عجولین خانم‌جان. میگم، صبر کنین! آقا‌جهان از دار دنیا دو تا دختر داشت. هر دوتاشون مثل ماه شب چهارده بودن، نه تنها روستای خودمون بلکه روستاهای اطراف هم خواهان دختراش بودن. دختر کوچیکش، ماهرو‌خانم، مادرِ کژال سر به زیر و آروم بودن، اما امان از ماهرخ، چهار سالی از ماهرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #17
- ببخشید خانم، یه لحظه یاد صدای گاو افتادم. خب، داشتم می‌گفتم، توی اون سال‌ها، چند باری اومد روستا و باز هم رفت. عوض شده بود، موهاش رو هزار رنگ کرده بود و ناخون‌هاش رو هم پنجه‌ مرغی، خلاصه آب و هوای شهر خوب بهش ساخته بود. یادمه که وسط‌های پاییز، واسه‌ی ماهرو‌جانم نون تازه‌ای که دلش خواسته بود رو می‌پختم. چند روزی به تولدِ دخترشون مونده بود، کوهیار و سلمان‌بیگ ذوق سوگلی‌دار شدنِ خونشون رو داشتن و همه چی خوش‌ و‌ خرم بود. تا اینکه اون افعی باز هم اومد، اما این‌بار مرتب و مثل دفعه‌های پیش صورتش هفت رنگ نبود، انگار از چیزی می‌ترسید. هر چی به ماهرو گفتم خانم‌جان، دردت به سرم، این ماهرخِ قبل نیست، می‌ترسم ازش، توی آشیونت راهش نده، به گوشش نرفت‌که‌نرفت، دائم می‌گفت که خواهرمه، عزیزمه! خلاصه، یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #18
- همه چی سریع اتفاق افتاد، صدای جیغ و گریه‌ی کژال و کوهیار تموم حیاط رو گرفته بود، از ترس اتفاقی که داشت می‌افتاد پاهام به زمین قفل شده بود.
اون مرد چوب رو بالا برد و همین که خواست دستش رو پایین بیاره سلمان‌ خان سر رسید، دست مرد رو گرفت و چوب رو گوشه‌ی حیاط پرت کرد و صدای فریادش حیاط رو گرفت.
- توی ملکم چه می‌کنی مرد؟ دستت رو روی زنم بلند می‌کنی؟
- ما کاری با زنت نداشتیم، اون خودش رو وسط این معرکه انداخت.
- جلوی روم و توی خونه‌م، به اهل منزلم بی‌احترامی می‌کنی و بازم حاضر جوابی؟ ضعیف گیر آوردی؟ یه جو مردونگی ندارین؟
مردها تعجب کرده بودن، درسته که شهر زندگی می‌کردن ولی از وقتی که پی ماهرخ رو می‌گرفتن، اسم سلمان‌بیگ و اقتدار و تعصبش روی زن و بچه‌هاش رو زیاد شنیده بودن، برای همین هم وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #19
- بعد از اون ماجرا شروع می‌کنه کار خلاف کردن و آخرش هم همین بی‌احتیاطی و دندون تیزیش کار دستش میده. اون روز هم با وساطت آقا ولش کردن و اون هم توبه کرد، اما چه توبه‌ای؟ اون موقع‌ها اینجا مثل امروز نبود، یه روستای کوچیک که خبرهاش سریع پخش می‌شد. جهان‌ خان بعد شنیدن ماجرا برای بردن دخترش اومد، اما ماهرخ هربار می‌گفت می‌خوام کمک دست خواهرم باشم و دینم رو ادا کنم و جهان‌ خان رو برای موندش راضی می‌کرد. همه چی به ظاهر خوب بود، تا اینکه یه روز توی روستا پیچید که ماهرو کنار چشمه با مرد غریبه حرف می‌زده، مثل اینکه خیلی هم به همدیگه نزدیک بودن.
- سلمان خان زنش رو کشت؟
- یه لحظه زبون به دهن بگیری بقیش رو میگم. نه، مثل بت خانوم رو می‌پرستید، خانوم می‌گفت ماه سیاهه چشم بسته قبول می‌کرد، می‌گفت حتماً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
71
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #20
بعد از اتمام شام نیز به پریچهر اجازه بلند شدن نمی‌دهند و خودشان سفره را جمع می‌کنند.
- چرا بالشت و فرش می‌برن توی حیاط؟
- هر سال بعد از شام دور‌تا‌دور حیاط رو تخت می‌چینن و با قلیون و تنقلات از مهمون‌ها پذیرایی می‌کنن. اگه بخواین تا وقتی که تخت‌ها رو آماده می‌کنن می‌تونیم توی باغ راه بریم و بقیه‌ی ماجرا رو براتون تعریف کنم.
با موافقت پریچهر هر دو بلند می‌شود و راه باغ را در پیش می‌گیرند. صدای فواره‌ی آب وسط حیاط و بوی توتون و ذرت همه جا را پر کرده است، هر دو از میان مسیر سنگ‌فرشی که با چراغ‌های اطرافش روشن شده است عبور می‌کنند.
- هر روز تعداد مردمی که می‌گفتن خانم رو می‌بینن بیشتر می‌شد، ماهرو حالش بد بود، دائم گریه می‌کرد و قسم می‌خورد که اون نیست؛ تا اینکه یه روز که آقا برای سرکشی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا