نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سووتاوی فیراق | صدف چراغی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sadaf_che
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 581
  • کاربران تگ شده هیچ

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #11
پریچهر شوک زده از کژال جدا می‌شود و هین می‌کشد. سیوان دخترک را با دستی که پشت کمرش قرار می‌دهد به خود نزدیک می‌کند.
- داشت خوابم می‌برد که صدای دویدن و زوزه‌ی گرگ‌ها رو شنیدم. تا به خودم بیام سه تا گرگ دورِ ماشین رو گرفته بودن. آروم قفل فرمون رو برداشتم و رفتم پایین. نمی‌دونم چی‌شد که یهو دوتاشون دویدن سمتم و از کنارم رد شدن، تا خواستم دلیل رد شدنشون رو ببینم اون یکی پرید روم، پنجش روی گلوم بود.
پریچهر دو خط محوی که روی گردن سیوان است و اکنون بیشتر از هر زمانی به چشمش می‌آید را نوازش می‌کند.
- قفل فرمون رو کوبیدم به تنش، زوزه کشید و لنگان عقب رفت، اما تا خواست باز عقب‌گرد کنه و واسه‌ی دریدنم قوی‌تر حمله کنه، دیدم یه اسب بزرگ سیاه جلوم وایساده و پا میکوبه زمین. گرگ‌هایی که از کنارم گذشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #12
- سیوان!
صدای پریچهر بغض دارد.
- از این ناراحت شدم که چشم‌هات میگه تا صبح با خودت کلنجار می‌رفتی و حاضر نشدی بهم بگی تا با هم درستش کنیم.
- نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
- اما من از ناراحتی تو ناراحت میشم، پس هیچ‌وقت تکرارش نکن!
پریچهر انگشت کوچکش را مقابل صورت سیوان می‌گیرد.
- قول میدم.
سیوان با تک خندی انگشتش را دور انگشت کوچک پریچهر می‌پیچد و او را در آغوش می‌کشد. پریچهر را به آنجا آورده بود تا از ناراحتیش بکاهد پس ترجیح می‌دهد که دیگر بحث را ادامه ندهد، نفسش را محکم بیرون فوت می‌کند.
- از این طرف که بری یه چشمه داره، دورش درخت‌های تاک و بوته‌ی تمشکِ،
مخفیگاه من و کژال. مگه نه دختر؟
کژال آهسته بلند می‌شود و به همان سمتی که سیوان اشاره کرده‌بود می‌رود؛ گویا اینقدر با پسرک رفیق شده‌است که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #13
- علیک سلام آقا معین. مشکلی پیش اومده؟
- زن‌داداش، این بسته رو آقا سیوان دادن که بدم خدمتتون. چیزی احتیاج ندارین؟
پریچهر به بسته‌های در دستِ معین نگاه می‌کند و سپس با لبخندی که از شنیدن آن کلمه و نسبتش با سیوان بر لب دارد نه‌ای زمزمه می‌کند. پسرک با دیدن مکث پریچهر، بسته‌ها را کنار پای او می‌گذارد.
- پس با اجازتون.
معین که پوشش و حرکات کُند دخترک را می‌بیند، خود در را می‌بندد با سری پایین افتاده در را می‌بیند و خیلی سریع دور می‌شود.
با بسته شدن در پریچهر بسته‌ها را بر‌می‌دارد و با لبخند روی سکوی حیاط می‌نشیند و آن‌ها را باز می‌کند. لباس کوردی زیبا و نقره‌ای رنگ که به زیبایی سنگ دوزی شده‌است، پروانه‌های درون قلبش را به پرواز در می‌آورد.
با هیجان لباس را بیرون می‌آورد و جلوی خود می‌گیرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #14
- شاله دوره کمرِ، مثل همین شال‌ها که من هم دارم. بازش کن، حالا اروم بپیچش دور کمرت.
- فهمیدم.
- آفرین، همینطوری بپیچ دور کمرت،
نه پری، اونقدر بالا نه، یکم پایین‌تر، نخ کش شد، گوشه‌اش رو نکش، آروم!
پریچهر شال را گوشه‌ای می‌اندازد و با اخم به آن نگاه می‌کند.
- چرا هر کاری می‌کنم نمیشه؟ بلد نیستم سیوان.
- تو که باهوش بودی خانوم دکتر. باور کنم یه لباس می‌تونه اینطوری بِهَمت بریزه؟
سیوان به خوبی می‌دانست که لباس بهانه است؛ کلافگی و سردرگمیِ دخترک، به‌ خاطر روبه‌رو شدن با نازدارخاتون بود.
پریچهر با لب‌هایی برچیده به تصویر سیوان خیره می‌شود.
-چقدر کلافه‌ای دختر، الان میام کمک... .
پریچهر هول‌زده حرف سیوان را قطع می‌کند.
- نه، نیا! می‌بینن، بد میشه.
- کلافه‌ای ملوچک*، داری خودت رو اذیت می‌کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #15
کیف نقره‌ایش را بر‌می‌دارد و بعد از بیرون رفتن از خانه، سیوان در‌ها را قفل می‌کند و کلید را به دخترک می‌دهد. دقایقی بعد، هر دو در مسیر عمارت هستند.
- نگفتی سفره واسه چی؟
- چند سال پیش داییم توی سرش یه تومور داشت. دالگم* واسه سلامتیش سفره نذر کرد و الان هم داره نذرش رو ادا می‌کنه.
- داییت؟
با شنیدن صدای نگران پریچهر لبخند می‌زند.
- خوب شد.
با تک بوقی جلوی عمارت منتظر می‌ماند و با باز شدن در توسط معین، ماشین را داخل حیاط عمارت متوقف می‌کند.
- خب، رسیدیم. نمی‌خواد نگران باشی، حواسم بهت هست، به خاتون سپردم هوات رو داشته باشه.
حمایتگری‌های سیوان آرامش را به رگ و پیش تزریق می‌کند و اندکی آرام می‌گیرد.
-شب هم خودم برت می‌گردونم، پس سعی کن امروز بهت خوش بگذره.
- ممنون سیوان، واقعا نمی‌دونم چطوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #16
- خوش‌ اومدی دخترجان. بیا داخل!
خاتون آهسته از روی صندلی راک بلند می‌شود و جلوتر حرکت می‌کند و همین که متوجه مکث پریچهر می‌شود به عقب بر‌می‌گردد.
- انگار می‌خوای چیزی رو بپرسی. چی‌ شده خانم‌دکتر؟
چشم‌های متعجب و سکوت پریچهر او را به سخن وامی‌دارد.
- از اونجایی که چیزی نمی‌گی پس خودم جوابت رو میدم. مهمانی، مهمان هم حبیب خداست، برای پسرم هم عزیزی، حالا به هر دلیل.
نفس عمیقی می‌کشد.
- فکر کنم جواب سؤالت رو گرفته باشی. بیا تو، بیا!
کنار نازدارخاتون به سمت اندرونی گام بر‌می‌دارد و در این میان با اهالی روستا نیز احوال‌پرسی می‌کند. بعد از اتمام صحبت با زنان مجلس، کنار پنجره می‌نشیند و دقایقی بعد نجمه نیز کنارش جای می‌گیرد.
- آقا نگران بودن معذب بشین، گفتن بیام پیشتون.
دلش آرام می‌گیرد و باز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #17
- سلام. من روناکم، دختر دایی سیوان.
پریچهر لبخند می‌زند و دست روناک را می‌فشارد.
- سلام عزیزم. منم پریچهرم، خوشحالم از آشناییت.
- من شما رو خیلی وقت که می‌شناسم.
روناک که چهره‌ی متعجب پریچهر را می‌بیند، ادامه می‌دهد.
- از زمانی که اومدم اینجا زیاد تعریفتون رو از مردم روستا شنیدم.
- حالا تعریف خوب یا بد؟
- مردم روستا از مهربونی و زیبایی دکتری که چند وقتِ اینجاست زیاد حرف می‌زنن، الان که خودم دیدم بهتر می‌تونم معنی حرف‌هاشون رو درک کنم.
- لطف دارن.
روناک لبخندی می‌زند و شانه پریچهر را به آرامی می‌فشارد.
- حقیقت رو گفتن. خوشحال شدم دیدمتون. باید برم به بقیه کمک کنم، بااجازتون.
با رفتنِ روناک هر دو می‌نشینند و دقایقی بعد از دور شدن روناک، پریچهر به سمت نجمه بر‌می‌گردد.
- ازش خوشم اومد، انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #18
- شما هم چقدر عجولین خانم‌جان. میگم، صبر کنین! آقا‌جهان از دار دنیا دو تا دختر داشت. هر دوتاشون مثل ماه شب چهارده بودن، نه تنها روستای خودمون بلکه روستاهای اطراف هم خواهان دختراش بودن. دختر کوچیکش ماهرو‌خانم، مادرِ کژال سر به زیر و آروم بودن، اما امان از ماهرخ، چهار سالی از ماهرو بزرگ‌تر بود؛ تنها چیزی که با اسمش یادم میاد بی‌فکری و شر بودنشه، دختر بزرگه بود، همه توقع داشتن عاقل باشه اما تو بگو یه جو عقل، انگار توی سرش کاه بود.
هر دوتاشون خواستگار داشتن، قطار‌قطار، اما ماهرخ همه رو خونه نیومده رد می‌کرد. بعد از اینکه خواهرش با سلمان‌بیگ ازدواج کرد، پاشو کرد تو یه کفش که می‌خوام برم شهر و نمی‌خوام کهنه‌شور بچه شم، نمی‌خوام تهش مثل ماهرو شم. اینقدر گفت و گفت که بالاخره آقا‌جهان راضی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #19
- همه چی سریع اتفاق افتاد، صدای جیغ و گریه‌ی کژال و کوهیار تموم حیاط رو پر کرده‌بود، از ترس اتفاقی که داشت می‌افتاد پاهام به زمین قفل شده بود.
اون مرد چوب رو بالا برد و همین که خواست دستش رو پایین بیاره سلمان‌‌خان سر رسید، دست مرد رو گرفت و چوب رو گوشه‌ی حیاط پرت کرد و صدای فریادش حیاط رو گرفت.
- توی ملکم چی‌کار می‌کنی مرد؟ دستت رو روی زنم بلند می‌کنی؟
- ما کاری با زنت نداشتیم، اون خودش رو وسط این معرکه انداخت.
- جلوی روم و توی خونه‌‌ام، به اهل منزلم بی‌احترامی می‌کنی و بازم حاضر جوابی؟ ضعیف گیر آوردی؟ یه جو مردونگی ندارین؟
مردها تعجب کرده بودن، درسته که شهر زندگی می‌کردن ولی از وقتی که پی ماهرخ رو می‌گرفتن، اسم سلمان‌خان و اقتدار و تعصبش روی زن و بچه‌هاش رو زیاد شنیده بودن، برای همین هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
88
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #20
- بعد از اون ماجرا شروع می‌کنه کار خلاف کردن و آخرش هم همین بی‌احتیاطی و دندون تیزیش کار دستش میده. اون روز هم با وساطت آقا ولش کردن و اون هم توبه کرد، اما چه توبه‌ای؟ اون موقع‌ها اینجا مثل امروز نبود، یه روستای کوچیک که خبرهاش سریع پخش می‌شد. جهان‌خان بعد شنیدن ماجرا برای بردن دخترش اومد، اما ماهرخ هربار می‌گفت می‌خوام کمک دست خواهرم باشم و دینم رو ادا کنم و جهان‌‌خان رو برای موندش راضی می‌کرد. همه چی به ظاهر خوب بود، تا اینکه یه روز توی روستا پیچید که ماهرو کنار چشمه با مرد غریبه حرف میزده، مثل اینکه خیلی هم به همدیگه نزدیک بودن.
- سلمان‌بیگ چه بلایی سر ماهرو آورد؟
- یه لحظه زبون به دهن بگیری بقیش رو میگم. مثل بت خانوم رو می‌پرستید، خانوم می‌گفت ماه سیاهه چشم بسته قبول می‌کرد، می‌گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

موضوعات مشابه

عقب
بالا