- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,073
- پسندها
- 16,578
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #171
با یادآوری حرفهای عمهفتانه، لحظهای سکوت کردم و با دست کشیدن روی نام پدر گفتم:
- گرچه خواهرت منو دختر تو نمیدونه، اما به حرف اون که نیست، مگه نه بابا؟ من سارینا ماندگارم، دختر فریدونخان ماندگار، فتانه چرت میگه، من که نباید ذهنمو مشغول حرفاش کنم، ولی خب من هم ساکت ننشستم، کاری کردم دیگه پاشو نذاره توی خونمون.
کمی مکث کردم. با یادآوری همه وقتهایی که من از حرفهای عمه ناراحت شده و گله میکردم و پدر همراه با دلداری من میگفت او عمهی من است و باید برخی اخلاقیاتش را تحمل کنم، گفتم:
- بابایی نگو خواهرته و نباید بهش چیزی میگفتم، اون منو از شما نمیدونه، قبلاً از این چیزا نمیگفت، ولی معلومه از اولش هم منو یه ماندگار نمیدونسته، هیچوقت بغض ژاله نذاشت منو ببینه، پس ناراحت نشو از کارم،...
- گرچه خواهرت منو دختر تو نمیدونه، اما به حرف اون که نیست، مگه نه بابا؟ من سارینا ماندگارم، دختر فریدونخان ماندگار، فتانه چرت میگه، من که نباید ذهنمو مشغول حرفاش کنم، ولی خب من هم ساکت ننشستم، کاری کردم دیگه پاشو نذاره توی خونمون.
کمی مکث کردم. با یادآوری همه وقتهایی که من از حرفهای عمه ناراحت شده و گله میکردم و پدر همراه با دلداری من میگفت او عمهی من است و باید برخی اخلاقیاتش را تحمل کنم، گفتم:
- بابایی نگو خواهرته و نباید بهش چیزی میگفتم، اون منو از شما نمیدونه، قبلاً از این چیزا نمیگفت، ولی معلومه از اولش هم منو یه ماندگار نمیدونسته، هیچوقت بغض ژاله نذاشت منو ببینه، پس ناراحت نشو از کارم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.